167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
    تا نماني ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
  • در هر آن مردار بيني رنگکي گويي که جان
    جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بياب
  • او ز نازش سر کشيده همچو آتش در فروغ
    تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پيش صواب
  • يا وصال يار بايد يا حريفان را شراب
    چونک دريا دست ندهد پاي نه در جوي آب
  • کو همه لطف که در روي تو ديدم همه شب
    وان حديث چو شکر کز تو شنيدم همه شب
  • آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ويند
    اندر آن دام مر او را طلبيدم همه شب
  • سوي بحر رو چو ماهي که بيافت در شاهي
    چو بگويد او چه خواهي تو بگو اليک ارغب
  • تا روز ساغر مي در گردش است و بخشش
    تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
  • بر خاک رحم کن که از اين چار عنصر او
    بي دست و پاتر آمد در سير و انقلاب
  • چرخ و زمين گريان شده وز ناله اش نالان شده
    دم هاي او سوزان شده گويي که در آتشکده ست
  • بيماريي دارد عجب ني درد سر ني رنج تب
    چاره ندارد در زمين کز آسمانش آمده ست
  • صفراش ني سوداش ني قولنج و استسقاش ني
    زين واقعه در شهر ما هر گوشه اي صد عربده ست
  • آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
    کاندر بلاي عاشقان دارو و درمان بيهدست
  • آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
    بي دل و بيخودت کنم در دل و جان نشانمت
  • آمده ام که تا تو را جلوه دهم در اين سرا
    همچو دعاي عاشقان فوق فلک رسانمت
  • نباشد اين چنين شهري ولي باري کم از شهري
    که در وي عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
  • اگر گيري ور اندازي چه غم داري چه کم داري
    که عاشق چون گيا اين جا بيابان در بيابانست
  • خاري که ندارد گل در صدر چمن نايد
    خاکي ز کجا يابد بي روح سر و سبلت
  • از دفتر عمر ما يکتا ورقي مانده ست
    کز غيرت لطف آن جان در قلقي مانده ست
  • بنوشته بر آن دفتر حرفي ز شکر خوشتر
    از خجلت آن حرفش مه در عرقي مانده ست
  • خود از کف دست من مرغان عجب رويند
    مي از لب من جوشد در مستي آن حالت
  • اين خانه که پيوسته در او بانگ چغانه ست
    از خواجه بپرسيد که اين خانه چه خانه ست
  • خاک و خس اين خانه همه عنبر و مشک ست
    بانگ در اين خانه همه بيت و ترانه ست
  • في الجمله هر آن کس که در اين خانه رهي يافت
    سلطان زمينست و سليمان زمانه ست
  • در حضرت يوسف که زنان دست بريدند
    اي جان تو به من آي که جان آن ميانه ست
  • در بيشه مزن آتش و خاموش کن اي دل
    درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
  • اندر دل هر کس که از اين عشق اثر نيست
    تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نيست
  • بسکل ز جز اين عشق اگر در يتيمي
    زيرا که جز اين عشق تو را خويش و پدر نيست
  • در مذهب عشاق به بيماري مرگست
    هر جان که به هر روز از اين رنج بتر نيست
  • در صورت هر کس که از آن رنگ بديدي
    مي دان تو به تحقيق که از جنس بشر نيست
  • بس زدي تو لاف زفتي عاقبت در دوغ رفتي
    مي خور اکنون آنچ داري دوغ آمد خمر نابت
  • مخلص و معني اين ها گر چه داني هم نهان کن
    اندر الواح ضميري تا نيايد در کتابت
  • عاشقان را گر چه در باطن جهاني ديگرست
    عشق آن دلدار ما را ذوق و جاني ديگرست
  • يک زمين نقره بين از لطف او در عين جان
    تا بداني کان مهم را آسماني ديگرست
  • جان کهنه مي فشان و جان تازه مي ستان
    در فقيري مي خرام و مي ستان ز ايشان زکات
  • شمس تبريزي چو بگشايد دهان چون شکر
    از طرب در جنبش آيد هم رميم و هم رفات
  • من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
    ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
  • خدمت بي دوستي را قدر و قيمت هست نيست
    خدمت اندر دست هست و دوستي در دست نيست
  • ور تو مستي مي نمايي در محبت چون نه اي
    عشق گويد دوغ خورد و دوغ خورد او مست نيست
  • پست و بالا چند يازد از تکلف در هوا
    چند خود را پست دارد آن کسي کو پست نيست
  • همچو ماهي مانده در دام جهان زان بحر دور
    وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نيست
  • چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نيست
    چون نباشد نان و نعمت صحن و سيني سود نيست
  • باد را افزون بده تا برگشايد اين گره
    باده تا در سر نيفتد کي دهد دستار مست
  • گر نه آتش مي زند آتش رخي در جان نهان
    پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چيست
  • صورت ار نقصان پذيرد نيست معني را کمي
    عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالايش است
  • بنگر اندر جان که هست او از بلندي بي خبر
    گر چه اندر قالب او در خانه آلايش است
  • راست شو در راه ما وين مکر را يک سوي نه
    زان که اين ميدان ما جولانگه مکار نيست
  • پس تو را مطرب شود در عيش و هم ساقي شود
    آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست
  • ليک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست
    در پي رنج و بلاها عاشق بي طايلست
  • در تواضع هاي طبعت سر نخوت را نگر
    و اندر آن کبرش تواضع هاي بي حد شاکلست
  • نقش بند جان که جان ها جانب او مايلست
    عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست
  • پنبه ها در گوش کن تا نشنوي هر نکته اي
    زانک روح ساده تو زنگ ها را قابلست
  • سال ها شد که بيرون درت چون حلقه ايم
    بر در تو حلقه بودن هيچ عاري هست نيست
  • بر در انديشه ترسان گشته ايم از هر خيال
    خواجه را اين جا خيالي هست آري هست نيست
  • اي دل جاسوس من در پيش کيکاووس من
    جز صلاح الدين ز دل ها هوشياري هست نيست
  • ببر اي عشق چو موسي سر فرعون تکبر
    هله فرعون به پيش آ که گرفتم در و بامت
  • هله تا ياوه نگردي چو در اين حوض رسيدي
    که تکش آب حياتست و لبش جاي اقامت
  • چو در اين حوض درافتي همه خويش بدو ده
    به مزن دستک و پايک تو به چستي و شهامت
  • چونک از دور دلت همچو زنان مي لرزد
    تو چه داني که در آن جنگ دل مردان چيست
  • دل به جا دار در آن طلعت باهيبت او
    گر تو مردي که رخش قبله گه مردانست
  • دست بردار ز سينه چه نگه مي داري
    جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آنست
  • گنج يابي و در او عمر نيابي تو به گنج
    خويش درياب که اين گنج ز تو بر گذرست
  • خويش درياب و حذر کن تو وليکن چه کني
    که يکي دزد سبک دست در اين ره حذرست
  • تا در اين آب و گلي کار کلوخ اندازيست
    گفت و گو جمله کلوخ ست و يقين دل شکنست
  • در جهان فتنه بسي بود و بسي خواهد بود
    فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
  • جان جان ست وگر جاي ندارد چه عجب
    اين که جا مي طلبد در تن ما هست کجاست
  • غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسي ست
    و آنک او در پس غمزه ست دل خست کجاست
  • هر کي در خواب خيال لب خندان تو ديد
    خواب از او رفت و خيال لب خندان ننشست
  • روز و شب خدمت تو بي سر و بي پا چه خوشست
    در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست
  • گر چه شب بازرهد خلق ز انديشه به خواب
    در رخ شمس ضحي ديده بينا چه خوشست
  • که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
    گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست
  • تشنه بر لب جو بين که چه در خواب شدست
    بر سر گنج گدا بين که چه پرتاب شدست
  • اي بسا خشک لبا کز گره سحر کسي
    در ارس بي خبر از آب چو دولاب شدست
  • فکرتي کان نبود خاسته از طبع و دماغ
    نيست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است
  • گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
    تا که اين سيل بلا آمد و از بند گذشت
  • بر در خانه دل اين لگد سخت مزن
    هان که ويران شود اين خانه دل يک خشته ست
  • گر نه در ناي دلي مطرب عشقش بدميد
    هر سر موي چو سرناي چه نالان شده است
  • خامش که گر بگويم من نکته هاي او را
    از خويشتن برآيي ني در بود نه بامت
  • چون جان جان وي آمد از وي گزير نيست
    من در جهان نديدم يک جان عدوي دوست
  • پهلوي او نشين که امير است و پهلوان
    گل در رهش بکار که سروي و سوسني است
  • آن صورت نهان که جهان در هواي او است
    بر آب و گل به قدرت يزدان منقش است
  • در عاشقي نگر که رخش بوسه گاه او است
    منگر بدانک زرد و ضعيف و مکرمش است
  • تو مرد را ز گرد نداني چه مرديست
    در گرد مرد جوي که با گرد کار نيست
  • در بارگاه ديو درآيي که داد داد
    داد از خداي خواه که اين جا همه دده ست
  • اي آنک باده هاي لبش را تو منکري
    در چشم من نگر که پر از مي چو ساغرست
  • اي سيمبر به من نظري کن زکات حسن
    کاين چشم من پر از در و رخسار از زرست
  • صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
    اين وام از کي خواهم و آن چشم خود که راست
  • ابروم مي جهيد و دل بنده مي طپيد
    اين مي نمود رو که چنين بخت در قفاست
  • کبر و مني خلق حجاب تو مي شود
    در سايه بود از تو کسي کو مني نداشت
  • دل در کف تو از تو وليکن ز شرم تو
    سيماب وار بر کف تو ساکني نداشت
  • جان چست شد که تا بپرد وين تن گران
    هم در زمين فروشد و بر آسمان نرفت
  • در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
    بي کار و بار عشق بر دوست بار نيست
  • چون ساده شد ز نقش همه نقش ها در اوست
    آن ساده رو ز روي کسي شرمسار نيست
  • از عيب ساده خواهي خود را در او نگر
    کو را ز راست گويي شرم و حذار نيست
  • بي حد و بي کناري نايي تو در کنار
    اي بحر بي امان که تو را زينهار نيست
  • اي مرده اي که در تو ز جان هيچ بوي نيست
    رو رو که عشق زنده دلان مرده شوي نيست
  • گر نه کژي همچو چنگ واسطه ناي چيست
    در هوس آن سري اوست که هم پاي ماست
  • گر چه که ما هم کژيم در صفت جسم خويش
    بر سر منشور عشق جسم چو طغراي ماست
  • شاه در اين دم به بزم پاي طرب درنهاد
    بر سر زانوي شه تکيه و بالين که راست
  • در دل ما درنگر هر دم شق قمر
    کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست