167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • سالها گل در گريبان ريختي چون نوبهار
    مدتي هم اشک مي بايد به دامان ريختن
  • با سبکروحان به سر بر، تا تواني همچو گل
    در کنار دشمن خود خرده جان ريختن
  • مي تواند بلبل ما از غبار بال و پر
    در گريبان خزان رنگ گلستان ريختن
  • خوشنماتر در نگين دان از نشست گوهرست
    از بزرگان گران تمکين ز جا برخاستن
  • جذبه اي عشق در کار من افتاده کن
    کز سر دنيا شود آسان مرا برخاستن
  • برندارد عفو اگر از دوش ما بار گناه
    سخت دشوارست در محشر ز جا برخاستن
  • چند پيش صبح بردن آبروي اشک و آه؟
    در زمين شور تا کي تخم ريحان کاشتن؟
  • تا کمان آسمان در زه بود تقدير را
    از تهي مغزي است گردن چون هدف افراشتن
  • گر بود روي زمين در حلقه فرمان تو
    چون سليمان دست پيش مور بايد داشتن
  • نيست در درياي شورانگيز عالم موج را
    هيچ تدبيري به از دست از عنان برداشت
  • پسته بي مغز در لب بستگي رسواترست
    نيست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
  • گوي توفيق از خم چوگان گردون بردن است
    گوشه کردن از جهان، سر در گريبان داشتن
  • مي کند از مهر خاموشي تراوش راز عشق
    مشک را در نافه ممکن نيست پنهان داشتن
  • از شکست دل دو جانب را رعايت کردن است
    پيش زنگي در بغل آيينه پنهان داشتن
  • کار هر بي ظرف نبود عشق پنهان داشتن
    سهل کاري نيست اخگر در گريبان داشتن
  • بخيه تسبيح زاهد عاقبت بر رو فتاد
    چند بتوان دام را در خاک پنهان داشتن؟
  • کشتي اميد در درياي خون افکندن است
    از تنور نوح اميد لب نان داشتن
  • اندکي کوتاه کن زلف بلند خويشتن
    تا مبادا ناگه افتي در کمند خويشتن
  • ناز در تسخير ما گر مي کند استادگي
    مشورت کن با دل مشکل پسند خويشتن
  • ديدن آيينه را موقوف خواهي داشتن
    گر بداني حال من در انتظار خويشتن
  • مطلب روي زمين در زير دامان شب است
    جز بر اين دامن مزن دست سؤال خويشتن
  • با دل افکن گفتگوي دوستي را از زبان
    در ثمر پوشيده کن برگ نهال خويشتن
  • اين کهنسالان که مي دزدند سال خويشتن
    کهنه دزدانند در تاراج مال خويشتن
  • صحبت روشندلان باشد حصار عافيت
    آب در گوهر نمي گردد ز حال خويشتن
  • مي کشد در خاک و خون رنگين لباسي خلق را
    حلقه فتراک طاوس است بال خويشتن
  • در جهان خاکساري خسرو وقت خودم
    کم نمي دانم ز جام جم سفال خويشتن
  • چون گل رعنا فريب مهلت دوران مخور
    در بهاران بگذران فصل خزان خويشتن
  • در ديار ما که از مغز قناعت آگهيم
    طعمه مي سازد هما از استخوان خويشتن
  • از مروت نيست با سنگ جفا راندن مرا
    من که در بند گرانم از وفاي خويشتن
  • بخت اگر در نارسايي ها رسا افتاده است
    نيستم نوميد از آه رساي خويشتن
  • عشق در بند گران است از وفاي خويشتن
    بيد مجنون است خود زنجير پاي خويشتن
  • از سر اين خاکدان هر کس که برخيزد چو سرو
    در صف آزادگان باشد لواي خويشتن
  • نيستم در زير بار منت باد مراد
    کشتي خويشم چو موج و ناخداي خويشتن
  • در کف آيينه چون سيماب مي لرزد به خويش؟
    آنچنان لرزد دلم بر آبروي خويشتن
  • جستجوي عشق از افسردگان روزگار
    هست در خاکستر سنجاب اخگر يافتن
  • سينه پر داغ ما ساده است از نقش اميد
    نيست ممکن آب در صحراي محشر يافتن
  • مور را ملک سليمان درنمي آيد به چشم
    در قيامت ديده ناديده نتوان يافتن
  • دامن تسليم را صائب به دست آورده ايم
    در بساط ما دل غم ديده نتوان يافتن
  • بکر معني را بود در سادگي حسن دگر
    بي صفا از زيور اغراق مي گردد سخن
  • مي کند گه در مزاج سردمهران کار زهر
    گاه زهر غصه را ترياق مي گردد سخن
  • نيست مانع سرو را زنجير آب از سرکشي
    چون بلند افتاد، در ديوان نمي ماند سخن
  • زنده جاويد مي سازد سخنور را چو خضر
    در اثر از چشمه حيوان نمي ماند سخن
  • ديده صورت پرستان گر شود معني شناس
    در قماش از يوسف کنعان نمي ماند سخن
  • فهم در غور سخن کوته نفس افتاده است
    ورنه از درياي بي پايان نمي ماند سخن
  • مي شود چون ماه عالمگير نور اين چراغ
    تا قيامت در ته دامان نمي ماند سخن
  • هستي ده روزه را عمر مؤبد مي کند
    در اثر باشد ز آب زنگ افزون سخن
  • بس که شد گرد کسادي پرده دار گوهرش
    رشک دارد در ضمير خاک بر قارون سخن
  • کوته انديشي است ميل چشم بينايي مرا
    ورنه دارد در گره هر نقطه اي چندين سخن
  • مي شود خلخال ساق عرش از هر حلقه اي
    نارسايي نيست در زلف دلاراي سخن
  • طوطيان را زنگ در منقار خواهد بست حرف
    گر چنين عالم تهي گردد ز جوياي سخن