نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
فنا چون بنگريد آن شاه شاهان يک نظر
پاي همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
اطلس و ديباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد
در
پاي معشوق اطلس و ديباج را
در
دل عاشق کجا يابي غم هر دو جهان
پيش مکي قدر کي باشد امير حاج را
يک به يک
در
آب افکن جمله تر و خشک را
اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
مي مياور زان بياور که مي از وي جوش کرد
آنک جوشش
در
وجود آورد هر موجود را
سيف حق گشتست شمس الدين ما
در
دست حق
آفرين آن سيف را و مرحبا سياف را
چون
در
او هستي به بيني گويي آن من نيستم
دعوي او چون نبيني گوييش آني چرا
صد هزاران جان فدا شد از پي باده الست
عقل گويد کان مي ام
در
سر مبادا بي شما
هر دو ده يعني دو کون از بوي تو رونق گرفت
در
دو ده اين چاکرت مهتر مبادا بي شما
درد ما را
در
جهان درمان مبادا بي شما
مرگ بادا بي شما و جان مبادا بي شما
چون تو آيي جزو جزوم جمله دستک مي زنند
چون تو رفتي جمله افتادند
در
افغان چرا
هر کجا ويران بود آن جا اميد گنج هست
گنج حق را مي نجويي
در
دل ويران چرا
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جاي دل
چند داري
در
غريبي اين دل آواره را
طور موسي بارها خون گشت
در
سوداي عشق
کز خداوند شمس دين افتد به طور اندر صدا
تا بگشتي
در
شب تاريک ز آتش نال ها
تا چو احوال قيامت ديده شد اهوال ها
قدها چون تير بوده گشته
در
هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل ها دال ها
چونک نورافشان کني درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد
در
آن دم رونق اعمال ها
در
صفاي باده بنما ساقيا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
در
هوا ما را که تا خفت پذيرد سنگ ما
ز آن سوي هست و عدم چون خاص خاص خسروي
همچو ادبيران چه
در
هستي خزيدستي دلا
بلک چون ماهي به دريا بلک چون قالب به جان
در
هواي عشق آن شه آرميدستي دلا
پاي خود بر چرخ تا ننهي تو از عزت از آنک
در
رکاب صدر شمس الدين دويدستي دلا
جسم ما پنهان شود
در
بحر باد اوصاف خويش
رو نمايد کشتي آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد
در
وصل و ساحل رو دهد
پس برويد جمله عالم لاله و ريحان ما
شرق و غرب اين زمين از گلستان يک سان شود
خار و خس پيدا نباشد
در
گل يک سان ما
هر زمان شهره بتي بيني که از هر گوشه اي
جام مي را مي دهد
در
دست بادستان ما
تا تو باشي
در
عزيزي ها به بند خود دري
مي کند اي سخت جان خاکي خوارت ساقيا
بيخودي از مي بگير و از خودي رو بر کنار
تا بگيرد
در
کنار خويش يارت ساقيا
تو شوي از دست بيني عيش خود را بر کنار
چون بگيرد
در
بر سيمين کنارت ساقيا
صد هزاران همچو ما
در
حسن او حيران شود
کاندر آن جا گم شود جان و دل حيران ما
در
دهان عقل ريزد خون او را بردوام
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
شاه ما دستي بزد بشکست آن
در
را چنانک
چشم کس ديگر نبيند بند يا اغلاق را
پاره هاي آن
در
بشکسته سبز و تازه شد
کآنچ دست شه برآمد نيست مر احراق را
جان به پيشش
در
سجود از خاک ره بد بيشتر
عقل ديوانه شده نعره زنان که مرحبا
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو
در
رو مي فتادند پيش آن مه روي ما
مر تو را جايي برد آن موج دريا
در
فنا
درربايد جانت را او از سزا و ناسزا
درربودي از زمين يک مشت گل يک مشت گل
در
ميان آن گلم بيا بيا بيا بيا
درربودي از زمين يک مشت گل يک مشت گل
در
ميان آن گلم باري بيا رويي نما
امتزاج روح ها
در
وقت صلح و جنگ ها
با کسي بايد که روحش هست صافي صفا
چون تغيير هست
در
جان وقت جنگ و آشتي
آن نه يک روحست تنها بلک گشتستند جدا
اين همه بازيچه گردد چون رسيدي
در
کسي
کش سما سجده اش برد وان عرش گويد مرحبا
زر و سيم و
در
و گوهر نه که سنگيست مزور
ز پي سنگ کشيدن چو خري ساخته جان را
سوي آن چشم نظر کن که بود مست تجلي
که
در
آن چشم بيابي گهر عين و عيان را
تو
در
آن سايه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدان جاست مجاري همگي امن و امان را
چه عروسيست
در
جان که جهان ز عکس رويش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
جز از اين چند سخن
در
دل رنجور بماند
تا نبيند رخ خوب تو نگويد به خدا
لنگ رو چونک
در
اين کوي همه لنگانند
لته بر پاي بپيچ و کژ و مژ کن سر و پا
از بس که ريخت جرعه بر خاک ما ز بالا
هر ذره خاک ما را آورد
در
علالا
اين خنده هاي خلقان برقيست دم بريده
جز خنده اي که باشد
در
جان ز رب اعلا
در
کاسه هاي شاهان جز کاسه شست ما ني
هر خام درنيابد اين کاسه را و نان را
از عشق تاجداران
در
چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد اي خوش کمر به رقص آ
در
دست جام باده آمد بتم پياده
گر نيستي تو ماده زان شاه نر به رقص آ
در
واقعه بديدم کز قند تو چشيدم
با آن نشان که گفتي اين بوسه نام زد را
بشکن سبو و کوزه اي ميرآب جان ها
تا وا شود چو کاسه
در
پيش تو دهان ها
گر بحر مي بريزي ما سير و پر نگرديم
زيرا نگون نهادي
در
سر کدوي ما را
سيلي خورند چون دف
در
عشق فخرجويان
زخمه به چنگ آور مي زن سه توي ما را
زان روز ما و ياران
در
راه عهد کرديم
پنهان کنيم سر را پيش افکنيم سر را
خورشيد و ماه و اختر رقصان بگرد چنبر
ما
در
ميان رقصيم رقصان کن آن ميان را
روز از سفر به فاقه و شب ها قرار ني
در
عشق حج کعبه و ديدار مصطفا
ما شير از او خوريم و همه
در
پيش پريم
گر شرق و غرب تازد ور جانب سما
ما همچو آب
در
گل و ريحان روان شويم
تا خاک هاي تشنه ز ما بر دهد گيا
کان جا
در
آتش است سه نعل از براي تو
وان جا به گوش تست دل خويش و اقربا
هر چار عنصرند
در
اين جوش همچو ديک
ني نار برقرار و نه خاک و نم هوا
گه خاک
در
لباس گيا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر اين ولا
دريا به جوش از تو که بي مثل گوهري
کهسار
در
خروش که اي يار غار ما
چند گريزي ز ما چند روي جا به جا
جان تو
در
دست ماست همچو گلوي عصا
مرده دل و مرده جو چون پسر مرده شو
از کفن مرده ايست
در
تن تو آن قبا
جغد نه اي بلبلي از چه
در
اين منزلي
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
اي همه خوبي تو را پس تو کرايي که را
اي گل
در
باغ ما پس تو کجايي کجا
سرو اگر سر کشيد
در
قد تو کي رسيد
نرگس اگر چشم داشت هيچ نديد او تو را
عمر اواني ست و وصل شربت صافي
در
آن
بي تو چه کار آيدم رنج اواني مرا
خم که
در
او باده نيست هست خم از باد پر
خم پر از باد کي سرخ کند روي ها
هست تهي خارها نيست
در
او بوي گل
کور بجويد ز خار لطف گل و بوي ها
بماند نيم غزل
در
دهان و ناگفته
ولي دريغ که گم کرده ام سر و پا را
تو جامه گرد کني تا ز آب تر نشود
هزار غوطه تو را خوردني ست
در
دريا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا
در
ابر
خلاص يافت ز تلخي و گشت چون حلوا
شرابخانه درآ و
در
از درون دربند
تو از کجا و بد و نيک مردمان ز کجا
تو را چو
در
دگري ضرب کرد همچو عدد
ز ضرب خود چه نتيجه همي کند پيدا
چو ضرب ديدي اکنون بيا و قسمت بين
که قطره اي را چون بخش کرد
در
دريا
چو آسمان و زمين
در
کفش کم از سيبي ست
تو برگ من بربايي کجا بري و کجا
خراب و مست شوم
در
کمال بي خويشي
نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا
مرا تو گوش گرفتي همي کشي به کجا
بگو که
در
دل تو چيست چيست عزم تو را
چو گوش چرخ و زمين و ستاره
در
کف توست
کجا روند همان جا که گفته اي که بيا
به حق آن لب شيرين که مي دمي
در
من
که اختيار ندارد به ناله اين سرنا
در
اين چهي تو چو يوسف خيال دوست رسن
رسن تو را به فلک هاي برترين کشدا
دمشق چه که بهشتي پر از فرشته و حور
عقول خيره
در
آن چهره ها و غبغب ها
ز شاه تا به گدا
در
کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب ها
گداي عشق شمر هر چه
در
جهان طربيست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب ها
دو چشم بسته تو
در
خواب نقش ها بيني
دو چشم باز شود پرده آن تماشا را
هستي تو فخر ما هستي ما عار ما
احمد و صديق بين
در
دل چون غار ما
گر
در
آتش با توايم نور گردد نار ما
ور به جنت بي توايم نار شد انوار ما
بگشا
در
بيا درآ که مبا عيش بي شما
به حق چشم مست تو که تويي چشمه وفا
ديدمش مست مي گذشت گفتم اي ماه تا کجا
گفت ني همچنين مکن همچنين
در
پيم بيا
به ثنا لابه کردمش گفتم اي جان جان فزا
گفت يک دم ثنا مگو که دوي هست
در
ثنا
بازآمد و تا ويست بنده بنده ست خدا خدا
ماند
در
کيسه بدن چو زر و سيم ناروا
گر درد و فريادي بود
در
عاقبت دادي بود
من فضل رب محسن عدل علي العرش استوي
خود کي رود کشتي
در
او که او تهي بيرون رود
کيل گهر همي رسد بر مشتري و مشترا
خوش اندرآ
در
انجمن جز بر شکر لگد مزن
جز بر قرابي ها مزن جر بر بتان جان فزا
مي منم خود که نمي گنجم
در
خم جهان
برنتابد خم نه چرخ کف و جوش مرا
هر جا که بپري تو ويران شود آن مجلس
اي خواب
در
اين مجلس تا درنپري امشب
صفحه قبل
1
...
1580
1581
1582
1583
1584
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن