نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد
در
دعا هم او دهد مزد دعا
هم ري و بي و نون را کردست مقرون با الف
در
باد دم اندر دهن تا خوش بگويي ربنا
بر مرکب عشق تو دل مي راند و اين مرکبش
در
هر قدم مي بگذرد زان سوي جان فرسنگ ها
اما چو اندر راه تو ناگاه بيخود مي شود
هر عقل زيرا رسته شد
در
سبزه زارت بنگ ها
ما مور بيچاره شده وز خرمن آواره شده
در
سير سياره شده هم تو برس فرياد ما
آن آب حيوان صفا هم
در
گلو گيرد ورا
کو خورده باشد باده ها زان خسرو ميمون لقا
اي جان شيرين تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در
فرقت آن شاه خوش بي کبر با صد کبريا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدين چو مه
در
منع او گفتا که نه عالم مسوز اي مجتبا
اي عقل کل ذوفنون تعليم فرما يک فسون
کز وي بخيزد
در
درون رحمي نگارين يار را
عنقا که يابد دام کس
در
پيش آن عنقامگس
اي عنکبوت عقل بس تا کي تني اين تار را
امشب ستايمت اي پري فردا ز گفتن بگذري
فردا زمين و آسمان
در
شرح تو باشد فنا
باز از ميان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
هر ذره اي خندان شود
در
فر آن شمس الضحي
هر کز گران جانان بود چون درد
در
پايان بود
آنگه رود بالاي خم کان درد او يابد صفا
جانيست چون شعله ولي دودش ز نورش بيشتر
چون دود از حد بگذرد
در
خانه ننمايد ضيا
در
آب تيره بنگري ني ماه بيني ني فلک
خورشيد و مه پنهان شود چون تيرگي گيرد هوا
باد شمالي مي وزد کز وي هوا صافي شود
وز بهر اين صيقل سحر
در
مي دمد باد صبا
اي جان پاک خوش گهر تا چند باشي
در
سفر
تو باز شاهي بازپر سوي صفير پادشا
بدهد درم ها
در
کرم او نافريدست آن درم
از مال و ملک ديگري مردي کجا باشد سخا
اکنون بگويم سر جان
در
امتحان عاشقان
از قفل و زنجير نهان هين گوش ها را برگشا
باريک شد اين جا سخن دم مي نگنجد
در
دهن
من مغلطه خواهم زدن اين جا روا باشد دغا
اي خواجه صاحب قدم گر رفتم اينک آمدم
تا من
در
اين آخرزمان حال تو گويم برملا
هستي تو انبار کهن دستي
در
اين انبار کن
بنگر چگونه گندمي وانگه به طاحون بر هلا
کي آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
کهگل
در
آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
اي صورت عشق ابد خوش رو نمودي
در
جسد
تا ره بري سوي احد جان را از اين زندان ما
در
دود غم بگشا طرب روزي نما از عين شب
روزي غريب و بوالعجب اي صبح نورافشان ما
کو ديده ها درخورد تو تا دررسد
در
گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر
در
شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشني از بيخ هر دندان ما
اين ابر چون يعقوب من وان گل چو يوسف
در
چمن
بشکفته روي يوسفان از اشک افشاران ما
بربند لب همچون صدف مستي ميا
در
پيش صف
تا بازآيند اين طرف از غيب هشياران ما
بادا مبارک
در
جهان سور و عروسي هاي ما
سور و عروسي را خدا ببريد بر بالاي ما
رقصي کنيد اي عارفان چرخي زنيد اي منصفان
در
دولت شاه جهان آن شاه جان افزاي ما
والله که اين دم صوفيان بستند از شادي ميان
در
غيب پيش غيبدان از شوق استسقاي ما
ديدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتي
در
خواب غفلت بي خبر زو بوالعلي و بوالعلا
گفتا چو تو نوشيده اي
در
ديگ جان جوشيده اي
از جان و دل نوشش کنم اي باغ اسرار خدا
در
مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدي اي يفعل الله ما يشا
ديوانگان جسته بين از بند هستي رسته بين
در
بي دلي دل بسته بين کاين دل بود دام بلا
هر کو بجز حق مشتري جويد نباشد جز خري
در
سبزه اين گولخن همچون خران جويد چرا
اي بانگ ناي خوش سمر
در
بانگ تو طعم شکر
آيد مرا شام و سحر از بانگ تو بوي وفا
اي دل آواره بيا وي جگر پاره بيا
ور ره
در
بسته بود از ره ديوار بيا
بر ده ويران نبود عشر زمين کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب
در
سخنم نقد و خطا
شمع جهان دوش نبد نور تو
در
حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا
سوي دل ما بنگر کز هوس ديدن تو
دولت آن جا که
در
او حسن تو بگشاد قبا
سايه زده دست طلب سخت
در
آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدايش به خدا
ذره به ذره بر تو سجده کنان بر
در
تو
چاکر و ياري گر تو آه چه ياري صنما
اسب سخن بيش مران
در
ره جان گرد مکن
گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا
در
دو جهان لطيف و خوش همچو امير ما کجا
ابروي او گره نشد گر چه که ديد صد خطا
دل چو کبوتري اگر مي بپرد ز بام تو
هست خيال بام تو قبله جانش
در
هوا
با لب او چه خوش بود گفت و شنيد و ماجرا
خاصه که
در
گشايد و گويد خواجه اندرآ
بنگر آفتاب را تا به گلو
در
آتشي
تا که ز روي او شود روي زمين پر از ضيا
عاجز و بي کسم مبين اشک چو اطلسم مبين
در
تن من کشيده بين اطلس زرکشيده را
کحل نظر
در
او نهد دست کرم بر او زند
سينه بسوزد از حسد اين فلک خميده را
گفت چگونه اي از اين عارضه گران بگو
کز تنکي ز ديده ها رفت تن تو
در
خفا
پاي بکوب و دست زن دست
در
آن دو شست زن
پيش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا
تو دو ديده فروبندي و گويي روز روشن کو
زند خورشيد بر چشمت که اينک من تو
در
بگشا
نظر
در
نامه مي دارد ولي با لب نمي خواند
همي داند کز اين حامل چه صورت زايدش فردا
مگر تقويم يزداني که طالع ها
در
او باشد
مگر درياي غفراني کز او شويند زلت ها
عجايب يوسفي چون مه که عکس اوست
در
صد چه
از او افتاده يعقوبان به دام و جاه ملت ها
چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد
کشدشان
در
بر رحمت رهاندشان ز حيرت ها
به صف ها رايت نصرت به شب ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت
در
سبع المثاني را
توي موسي عهد خود درآ
در
بحر جزر و مد
ره فرعون بايد زد رها کن اين شباني را
برو اي رهزن مستان رها کن حيله و دستان
که ره نبود
در
اين بستان دغا و قلتباني را
ز شمس الدين تبريزي منم قاصد به خون ريزي
که عشقي هست
در
دستم که ماند ذوالفقاري را
دلا منگر به هر شاخي که
در
تنگي فروماني
به اول بنگر و آخر که جمع آيند غايت ها
سگ گرگين اين
در
به ز شيران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقايت ها
خمش کن
در
خموشي جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش هاي بالا را
هلا اي زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضايي نهادستي
در
اين جذبه دل ما را
خمش کن
در
خموشي جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش هاي بالا را
ز اول باغ
در
مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو ديد از لاله کوهي که جام آورد مستان را
درآ
در
گلشن باقي برآ بر بام کان ساقي
ز پنهان خانه غيبي پيام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشيدند درآ
در
باغ و پس بنگر
که ساقي هر چه دربايد تمام آورد مستان را
وگر عقلست آن پرفن چرا عقلي بود دشمن
که مکر عقل بد
در
تن کند بنياد صورت را
اگر آتش تو را بيند چنان
در
گوشه بنشيند
کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا
زهي عنقاي رباني شهنشه شمس تبريزي
که او شمسيست ني شرقي و ني غربي و ني
در
جا
اگر هستي تو از آدم
در
اين دريا فروکش دم
که اينت واجبست اي عم اگر امروز اگر فردا
تو را ساقي جان گويد براي ننگ و نامي را
فرومگذار
در
مجلس چنين اشگرف جامي را
بگو اي شمس تبريزي از آن مي هاي پاييزي
به خود
در
ساغرم ريزي نفرمايي غلامي را
چو شست عشق
در
جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
گر زان که تو قاروني
در
عشق شوي مفلس
ور زان که خداوندي هم بنده شوي با ما
پاهاي تو بگشايد روشن به تو بنمايد
تا تو همه تن چون گل
در
خنده شوي با ما
چون چرخ زند آن مه
در
سينه من گويم
اي دور قمر بنگر دور قمر ما را
ما را کرمش خواهد تا
در
بر خود گيرد
زين روي دوا سازد هر لحظه گر ما را
خامش کن تا هر کس
در
گوش نيارد اين
خود کيست که دريابد او خير و شر ما را
صد چشم شود حيران
در
تابش اين دولت
تو گوش مکش اين سو هر کور عصايي را
عقل از پي عشق آمد
در
عالم خاک ار ني
عقلي بنمي بايد بي عهد و وفايي را
ما را چو ز سر بردي وين جوي روان کردي
در
آب فکن زوتر بط زاده آبي را
ماييم چو کشت اي جان بررسته
در
اين ميدان
لب خشک و به جان جويان باران سحابي را
گر زخم خوري بر رو رو زخم دگر مي جو
رستم چه کند
در
صف دسته گل و نسرين را
اي مطرب صاحب دل
در
زير مکن منزل
کان زهره به ميزان شد تا باد چنين بادا
آن باد هوا را بين ز افسون لب شيرين
با ناي
در
افغان شد تا باد چنين بادا
بيدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه
در
کوه کند رخنه تا روز مشين از پا
اي مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان
در
دل دل را مستان تنها
از بهر خدا بنگر
در
روي چو زر جانا
هر جا که روي ما را با خويش ببر جانا
هر سوي که روي آري
در
پيش تو گل رويد
هر جا که روي آيي فرشت همه زر بادا
رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را
در
جوش و خروش آور از زلزله دريا را
يا رب که چه داري تو کز لطف بهاري تو
در
کار درآري تو سنگ و که خارا را
اي دل تو که زيبايي شيرين شو از آن خسرو
ور خسرو شيريني
در
عشق چو فرهاد آ
خمش باش خمش باش
در
اين مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولي و ز مولا
ني تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز
در
اين ناله و غوغاست خدايا
که
در
باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدايا
ز عکس رخ آن يار
در
اين گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشيد و ثرياست خدايا
صفحه قبل
1
...
1579
1580
1581
1582
1583
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن