167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان اشعار منصور حلاج

  • در آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
    ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني
  • ز گفتار و زبان داني چو در حيرت فروماني
    بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني
  • اگر از تن برون آئي درآئي در حريم جان
    وگر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني
  • تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
    کنار دوست چون يابي که خود را در ميان بيني
  • ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
    غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني
  • جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
    که در وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني
  • نازنيني است که گه ناز کند گاه نياز
    تا تو در وي صفت وامق و عذرا بيني
  • گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
    کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي
  • ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
    من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي
  • گر چه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
    گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئي
  • در پرده نهاني و من از عشق تو سوزان
    اي واي از آن لحظه که از پرده برآئي
  • اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
    مستور ز هر چشمي در عين هويدائي
  • غم خويش با که گويم بکدام راه پويم
    خبر تو از که جويم تو که در صفت نيائي
  • سر رشته بدستم ده مزن دم پاي از سرکن
    اگر تو رأي غواصي در اين درياي ما داري
  • بچشمت ميل غيرت کش که غيري در نظر نايد
    اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري
  • بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که در عالم
    بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري
  • در خلوت درون را چو بروي غير بستم
    پس از آن چنانکه خواهي تو بيا که راه داري
  • نظر بحال دل خسته ام نمي فکني
    اگر چه روز و شب اي دوست در درون مني
  • اي حسين از سر جان بگذر و بگزين عشقش
    که نباشد به از اين در همه عالم کاري
  • چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
    چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازي
  • دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئي
    اگر ضربت زند شايد که از خدمت سخن گوئي
  • ز جام عشق اگر مستي بشو دست از غم هستي
    چو در دلدار پيوستي ز غير او چه ميجوئي
  • ز گوهرهاي گنج شه بغواصي شوي آگه
    در اين دريا اگر يکره دو دست از جان فرو شوئي
  • چون خاک راه بر در ارباب دل نشين
    باشد که بر تو يک نظر افتد ز کاملي
  • گر دوست جوئي اي دل از خويش بي نشان شو
    تا زو نشان بيابي در عين بي نشاني
  • تا نشاني بود آن نام تو باقي در عشق
    نيست ممکن که از او نام و نشان دريابي
  • در آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
    چه شد که يکنفس اي جان من نمي آئي
  • صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
    بر هم زدي و آن همه در هم بسوختي
  • مثنوي معنوي

  • آب را ببريد و جو را پاک کرد
    بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
  • دست مي زد چون رهيد از دست مرگ
    سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
  • اي بدي که تو کني در خشم و جنگ
    با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
  • پيشه ها و انديشه ها در وقت صبح
    هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
  • که هميني در غم و شادي و بس
    اي عدم کو مر عدم را پيش و پس
  • چون قدم با مير و با بگ مي زني
    چون ملخ را در هوا رگ مي زني
  • هر که بر در او من و ما مي زند
    رد بابست او و بر لا مي تند
  • کو ز اول دم که با من يار بود
    همچو سگ در قحط بس گه خوار بود
  • پس چو کافر ديد کو در داد و جود
    کمتر و بي مايه تر از خاک بود
  • زر ز روي قلب در کان مي رود
    سوي آن کان رو تو هم کان مي رود
  • گر تو کور و کر شدي ما را چه جرم
    ما درين رنجيم و در اندوه و گرم
  • و آن دگر بس تيزگوش و سخت کر
    گنج و در وي نيست يک جو سنگ زر
  • اين ز عشقش خويش در چه مي کند
    و آن بکين از بهر او چه مي کند
  • او عجب مانده که ذوق اين ز چيست
    و آن عجب مانده که اين در حبس کيست
  • گر نبودي تنگ اين افغان ز چيست
    چون دو تا شد هر که در وي بيش زيست
  • هر که ديد او مر ترا از دور گفت
    کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت
  • تو ز خود مي آيي و آن در تو است
    نار و خار ظن باطل اين سو است
  • گر نه از هم اين دو دلبر مي مزند
    پس چرا چون جفت در هم مي خزند
  • هر چه در دل داري از مکر و رموز
    پيش ما رسواست و پيدا هم چو روز
  • نه چو آن ابله که يابد قرب شاه
    سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
  • تا که کر و فر و زر بخشي او
    هم چو عنبر بو دهد در گفت و گو
  • چون محک پنهان شدست از مرد و زن
    در صف آ اي قلب و اکنون لاف زن
  • تا من و تو هر دو در بحر اوفتيم
    که من و تو اين کره را آيتيم
  • مي زد او دو دست را بر رو و سر
    کله را مي کوفت بر ديوار و در
  • هم در آن دم شد دراز و جان بداد
    هم چو گل درباخت سر خندان و شاد
  • هم بر آن کرسي که ديد او از کنيز
    تا رسد در کام خود آن قحبه نيز
  • دم نزد در حال آن زن جان بداد
    کرسي از يک سو زن از يک سو فتاد
  • گفت يا رب زين شکال و گفت و گو
    در چله وا مانده ام از ذکر تو
  • گل فرو شست از سر و بي جان دويد
    در پي او رفت و چادر مي کشيد
  • بهر خوردن جز که آب آنجا نبود
    روز و شب بد خر در آن کور و کبود
  • در حق او خورد نان و شهد و شير
    به ز چله وز سه روزه صد فقير
  • شير چون وا گشت از چشمه به خور
    جست در خر دل نه دل بد نه جگر
  • آب و گل مي ديد و در وي گنج نه
    پنج و شش مي ديد و اصل پنج نه
  • باز گرد از بحر و رو در خشک نه
    هم ز لعبت گو که کودک راست به
  • اي من و صد هم چو من در ماه و سال
    مر ترا چون نسل تو گشته عيال
  • هر سه در يک فکر و يک سودا نديم
    هر سه از يک رنج و يک علت سقيم
  • آنچ آن را من ننوشم هم چو نوش
    کي دهم در خورد يار و خويش و توش
  • تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
    هم چو خود در حال سرگردانش کرد
  • ديوان شمس

  • ما زان دغل کژبين شده با بي گنه در کين شده
    گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا
  • گر شعرها گفتند پر پر به بود دريا ز در
    کز ذوق شعر آخر شتر خوش مي کشد ترحال ها
  • اي دل چه انديشيده اي در عذر آن تقصيرها
    زان سوي او چندان وفا زين سوي تو چندين جفا
  • چندين چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
    چندين کشش از بهر چه تا دررسي در اوليا
  • اين سو کشان سوي خوشان وان سو کشان با ناخوشان
    يا بگذرد يا بشکند کشتي در اين گرداب ها
  • گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
    من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا
  • اي نور ما اي سور ما اي دولت منصور ما
    جوشي بنه در شور ما تا مي شود انگور ما
  • اي عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
    بر کاروان دل زده يک دم امان ده يا فتي
  • بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
    بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
  • غرقست جانم بر درت در بوي مشک و عنبرت
    اي صد هزاران مرحمت بر روي خوبت دايما
  • مقبلترين و نيک پي در برج زهره کيست ني
    زيرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
  • ني ها و خاصه نيشکر بر طمع اين بسته کمر
    رقصان شده در نيستان يعني تعز من تشا
  • گر موي من چون شير شد از شوق مردن پير شد
    من آردم گندم نيم چون آمدم در آسيا
  • اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان
    برجه گدارويي مکن در بزم سلطان ساقيا
  • بنگر که از شمشير شه در قهرمان خون مي چکد
    آخر چه گستاخي است اين والله خطا والله خطا
  • غم را بدراني شکم با دورباش زير و بم
    تا غلغل افتد در عدم از عدل تو اي خوش صدا
  • ساقي تو ما را ياد کن صد خيک را پرباد کن
    ارواح را فرهاد کن در عشق آن شيرين لقا
  • چون تو سرافيل دلي زنده کن آب و گلي
    دردم ز راه مقبلي در گوش ما نفخه خدا
  • رخ بر رخ شکر بنه لذت بگير و بو بده
    در دولت شکر بجه از تلخي جور فنا
  • اي عاشقان اي عاشقان امروز ماييم و شما
    افتاده در غرقابه اي تا خود که داند آشنا
  • ديروز مستان را به ره بربود آن ساقي کله
    امروز مي در مي دهد تا برکند از ما قبا
  • اي طالب ديدار او بنگر در اين کهسار او
    اي که چه باد خورده اي ما مست گشتيم از صدا
  • اي باغبان اي باغبان در ما چه درپيچيده اي
    گر برده ايم انگور تو تو برده اي انبان ما
  • اي تن پرست بوالحزن در تن مپيچ و جان مکن
    منگر به تن بنگر به من چيزي بده درويش را
  • جان را درافکن در عدم زيرا نشايد اي صنم
    تو محتشم او محتشم چيزي بده درويش را
  • رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
    در گور تن تنگ آمدم اي جان باپهنا بيا
  • اي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما
    انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ
  • گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
    گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا
  • گويي مرا چون مي روي گستاخ و افزون مي روي
    بنگر که در خون مي روي آخر نگويي تا کجا
  • گفتم کز آتش هاي دل بر روي مفرش هاي دل
    مي غلط در سوداي دل تا بحر يفعل ما يشا
  • خورشيد از رويش خجل گردون مشبک همچو دل
    از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضيا
  • پيش از تو خامان دگر در جوش اين ديگ جهان
    بس برطپيدند و نشد درمان نبود الا رضا
  • يا اين دل خون خواره را لطف و مراعاتي بکن
    يا قوت صبرش بده در يفعل الله ما يشا
  • بي باده تو کي فتد در مغز نغزان مستي يي
    بي عصمت تو کي رود شيطان بلا حول و لا