نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.12 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
بست
در
پيچ زلف خم
در
خم
پاي دل را ز دست چون نشوم
زهر قهر ار تو کني
در
جامم
خوشتر از شهد بود
در
کامم
در
صورت اگر بعاقلان مي مانم
در
معني ليک شوخ و شنگ آمده ام
در
سينه دوستان سرودم چون (فيض)
در
ديده دشمنان خدنگ آمده ام
ترا آن نيستي
در
عين هستي
بود آرام
در
عين طپيدن
هر که ميخواهد سخن گستر بود
در
انجمن
اولش بايد تأمل
در
سخن آنگه سخن
بحشرم بده نامه
در
دست راست
ز هولم
در
آنروز بي باک کن
در
توحيد ز اصداف معافي بکف آر
نيست
در
بحر حقايق گهري بهتر ازين
چشم بيمارش چه گردد جلوه گر
در
بوستان
در
ثنايش نرگس بيمار ميگويد سخن
آن يکي
در
عالم ظاهر از حق ميزند
وآن يکي
در
باطن از اسرار ميگويد سخن
هر کرا بيني بنحوي
در
لباس
در
حق آن يار مي گويد سخن
بيابيا که نمانده است صبر
در
دل من
بيابيا که نمانده است آب
در
گل من
در
طلب پا نکشم
در
رهش ار سر برود
تا نيايد بکف آن دلبر عياره من
پخت
در
بوته سوداش دل خام طمع
سوخت
در
آتش هجرش جگر پاره من
صبا
در
گردنت
در
رهگذرش ريز خاکم را
بود روزي بگيرد دامنش دست غبار من
نيست چو من واپسي
در
همه واپسان
چو نيست من بيکسي
در
همه بيکسان
زآن دهان حرفي فکندي
در
ميان
زآن ميان خلقي فکندي
در
گمان
زآن دهان
در
ميان جز حرف نيست
زآن ميان هم نيست چيزي
در
ميان
در
دهان خود غير حرفي نيست زين
در
ميان هم غير موئي نيست زان
در
سرم عشق تو اي يار همانست همان
در
دلم حسرت ديدار همانست همان
در
دام زلف پر شکن تست پاي دل
گو غمزه دست رنجه مکن
در
شکار من
مرکب جانست تن
در
راه صعب آخرت
در
سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتن
سعيها دارد بسي ابليس
در
اهلاک ما
تا تواني سعي ميکن
در
نجات خويشتن
منگر تو
در
روي بتان بهر هواي خويشتن
در
آتش سوزان مرو اي دل بپاي خويشتن
گرنه
در
سر خيال تست مقيم
ورنه
در
جان هواي تست روان
در
آسمان ملائکه گويند آمين
آندم که (فيض) روي کند
در
دعاي تو
با دل ما
در
تکلم روز و شب
در
سراغت ميدود دل کو بکو
شهد گرفته
در
دهان نقطه بنقطه تابتا
مهر نهفته
در
بيان نکته بنکته تو بتو
در
ره او گرد مي بايد شدن
آنکه گردد
در
ره او گرد کو
ديده گريانم از درياي عشق
در
کنار
در
و گوهر ريخته
بنال بر
در
ما تا بجوش آيد رحم
بزار بر
در
ما تا برويد اشک گياه
هر که هستش از ذکا
در
قبه سر مشعله
بايدش جز سعي
در
دانش نباشد مشغله
اکثر اهل نظر
در
راه عرفان عاجزند
از ذکاشان نيست
در
تاريکي ره مشعله
گروهي
در
طريق معرفت گم کرده عارف را
گروهي قيل و قال آورده
در
گفتار افتاده
بنموده
در
نقاب نکويان جمال خويش
وين طرفه
در
نقاب بديدار بوده اي
آن يکي را
در
وصالت عارض چون ارغوان
وآن دگر را
در
فراقت ديده خونبار ده
شور عشقي
در
جهان افکنده اي
مستيي
در
انس و جان افکنده اي
کرده جا
در
جان و جان خسته را
در
طلب گرد جهان افکنده اي
هرجا
در
فقر بود
در
بست
بگشاد چو جود را خزانه
نظر برمدار از مسبب
در
اسباب
سببهاست حيران او
در
ميانه
اي
در
وصال ما گذرانيده سالها
امروز
در
مفارقت ما چگونه اي
مرغ دل ما بلبلي
در
گلشن اين خاکيان
از مستي ما غلغلي
در
گنبد ميناستي
از سوزش ما شورشي افتاد
در
جان ملک
فرياد لا علم لنا
در
عالم بالاستي
بخيال اگر درآئي چو تو
در
جهان نگنجي
چو تو
در
جهان نگنجي بخيال کي درآئي
در
صفا ماهي و
در
رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکي باز متاع چمني
بجز از
در
گدائي بر تو رهي ندارم
بر تو رهي ندارم بجز از
در
گدائي
در
وصل تو چون اخگرم ميسوزم آتش ميخورم
در
فرقتت خاکسترم تو آتشي تو آتشي
داردم چشم تو
در
آرزوي بيماري
نظري کن که بتاب آيم و
در
تب هله هي
غمزه ات کرد رخنه
در
دل من
در
دل من بغمزه جا کردي
در
دل بيقرار من مايه اضطراب تو
در
سر بيخمار من مستي جاودان توئي
(فيض) را
در
تابه سوداي خود افکنده اي
داريش
در
بيقراري هر چه خواهي ميکني
بر اميد وعده فردا ز خود راندي بنقد
عابدان را
در
ثواب و
در
عقاب انداختي
پرتوي از مهر رويت
در
جهان انداختي
آتشي
در
خرمن شوريدگان انداختي
بر جمال از پرتو رويت نقاب انداختي
در
هويدائيت ما را
در
حجاب انداختي
نيست
در
روي زمين اهل دلي
نيست
در
زير فلک هم نفسي
نيست
در
باغ جهان جز خاري
نيست
در
دور زمان غير حسي
با درد بگو که خسته راه
در
محنت و
در
بلا چه داري
در
حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشي
در
غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشي
بچشمم
در
نيايد هر دو عالم
گرم
در
ديده گريان درآئي
در
زندگي نچيدم هرگز گلي از آنروي
يارب مباد مرگم
در
رنگ زندگاني
کجا روي ز
در
من کجا تواني رفت
بغير درگه ما هست
در
جهان جائي؟
کجا روم ز
در
تو کجا توانم رفت
کجاست
در
دو جهان غير درگهت جائي
در
عمل بگشا بر امل که مي ترسم
در
امل بلقاي اجل فراز کني
در
حقايق اشيا شود بروي تو باز
در
مجاز بروي خود ار فراز کني
در
هستي من آتش فکندي
در
نه کجا شد هان هان چه کردي
در
ره دين و
در
طريق هدي
اعمي و ابکم و اصم تا کي
دل
در
ره عشوه هاي ساقي فکنيم
جان
در
سر غمزهاي جانانه کنيم
در
راه طلب تمام دردم دردم
در
ورزش فهم راز مردم مردم
خود را بمحيط خطر انداز و مترس
سر
در
ره آن نگار
در
باز و مترس
ديوان اشعار منصور حلاج
در
خارزار انس چرا ميبري بسر
چون
در
رياض انس بسي کرده چرا
در
کرب و
در
بلا صفت ابتلاي من
شاها همان حديث حسين است و کربلا
پاي همت چون تواني يافت
در
گلزار انس
پس چرا
در
خارزار انس ميجوئي چرا
در
وفاتت ابر با صد ناله بارنده ز اشگ
در
عزايت آسمان پوشيده اين نيل وطا
احرام
در
دوست چو از صدق ببستيم
در
هر قدمي کعبه صد گونه نياز است
عشاق نوا چون ز
در
دوست بيابند
در
جان حسين آرزوي عزم حجاز است
نور جمال روي تو
در
آفتاب نيست
بوي شکنج زلف تو
در
مشک ناب نيست
گر دست حادثات ز پايم
در
افکند
باشد هنوز
در
سر من آرزوي دوست
چون من هزار ناله
در
آن کوي ميکنند
گلشن شنيده اي که
در
او عندليب نيست
در
آنزمان که ز اخلاق او سخن گويد
فرشته کيست که باري
در
اين شمار آيد
در
بزم احد غير يکي راه ندارد
با کثرت موهوم
در
اين بزم ميائيد
در
و ديوار جنت را بآه دل بسوزانم
اگر دلدار اهل دل
در
او ديدار ننمايد
در
صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در
مجلس دلسوختگان خام نباشد
در
هر طرف شکفته گلي سرو قامتي
در
ماه دي ببين که چه نوروز گشته بود
شمع
در
آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه
در
مجلس بگريد گاه دلسوزي کند
بسوز بر
در
حرمان
در
انتظار حسين
که محرمان سراپرده يقين رفتند
مهر و وفاست مدغم
در
صورت جفايش
آب بقاست مضمر
در
ضربت سنانش
دور از تو گوئي اي نور ديده
گاهي
در
آبم گاهي
در
آتش
تو هر جفا که کني
در
وصال خورسندم
که
در
فراق صبوري محال مي بينم
جمال صورت جان بر
در
تو تا ديديم
در
آن کمال که صورت نگاشت حيرانيم
ره
در
قمارخانه عشقت بيافتيم
تا هر چه بود
در
ره سودا بباختيم
ما سر بر آستان
در
يار مي نهيم
پا
در
حريم کعبه احرار مي نهيم
در
رهگذار سيل فنا پايدار نيست
زانرو فتاده است خلل
در
بناي چشم
دريغ و درد که
در
خاک بايدم جستن
گلي که
در
همه بوستان نمي يابم
در
مغيلان گاه غولانت چرا بايد نشست
چون چراگاهت مقرر گشت
در
گلزار جان
در
کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در
ديده هر عاشق هم کرده تماشا تو
در
ميکده وحدت از عقل بتشويشيم
در
ده قدح باده اي ساقي و صهبا تو
در
همه عالم نميگنجي ز روي کبريا
ليک
در
کنج دل اشکستگان جا کرده اي
گشته
در
کونين جزوي از کمالت آشکار
عقل کل
در
درک آن حيران و دروا آمده
در
دبستاني که تو
در
وي ادب آموختي
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده
در
ميان پاکبازان راه کي يابي حسين
تا نبازي جان خود را
در
ره جانانه
صفحه قبل
1
...
156
157
158
159
160
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن