167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • عور ماند، که پرده در بودست
    خوار ماند، که عشوه گر بودست
  • کور و در دست او عصايي نه
    عور و بر دوش او کسايي نه
  • جانش از نور علم عاري و عور
    تن ز ظلمت بمانده در گل گور
  • کارش از دست رفته، سر در پيش
    ديده احوال خويش و رفته ز خويش
  • چون در آيد سرش ز غفلت نوم
    بشناسد که : «ليس ظلم اليوم »
  • هر به يک چند در لباس خيال
    اندر آيد به خواب اهل و عيال
  • پيش از آن کت اجل کند در خواب
    خويشتن را به زندگي درياب
  • صاحبا، در شب سعادت خواب
    مکن و روز نيک را درياب
  • تحفه کين مفلس فقير آورد
    در پذير، ارچه بس حقير آورد
  • نظري کن به حال من زين به
    زانکه من هم رعيتم در ده
  • اين چنين فضل و خلق بايد و خوي
    تا توان باخت در معاني گوي
  • اندرين جام کن به لطف نگاه
    تا ببيني چو بيژنم در چاه
  • گرد وزر و پي وبال نگشت
    در سخن بر کسي عيال نگشت
  • زو بر انداز پرده پوشش
    تا چو گوهر کنند در گوشش
  • مرسان باد حاسدش به ترنج
    همچو گنجش رها مکن در کنج
  • جلوه اي ده ز رونق و نورش
    خاصه در دستگاه دستورش
  • ديوان انوري

  • اي گم شده مه ز عکس رويت
    در کوي تو لعبتان چين را
  • باري به عمرها خبري يابمي ز تو
    چون نيست در هواي تو از خود خبر مرا
  • تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا
    کي بود ممکن که باشد خويشتن داري مرا
  • ساقي عشق بتم در جام اميد وصال
    مي گران دادست کارد آن سبکساري مرا
  • در مغرب زلف عرض داده
    صد قافله ماه و مشتري را
  • بوديم بر کنار ز تيمار روزگار
    تا داشت روزگار ترا در کنار ما
  • آري به اختيار دل انوري نبود
    دست قضا ببست در اختيار ما
  • شد بر سر کوي لاف عشقت
    سرها همه در سر زبانها
  • داند همه کس که آن چه طعنه ست
    دندانست بتا در اين دهانها