نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
گر مرد عشقي جام گير ترک رسوم خام گير
ور عاقلي خوش آيدت
در
بند نام و ننگ شو
خواهي ز رويش برخوري وز لعل او شکر خوري
موئي شو اي (فيض) از غمش
در
زلف او آونگ شو
بد را به نيک بخشند چون نيکوان مرا نيز
از خاک تيره برگير
در
صدر منزلم نه
قومي شکوه دارند صبري چه کوه دارند
يک ذره صبر از ايشان بستان و
در
دلم نه
اين شد جواب آن نظم از گفتهاي ملا
«اي پاک از آب و از گل پاي
در
اين گلم نه »
گويند
در
جنت بود از بهر زاهد ميوه ها
ما و زنخدان نگار اين سيب ما زان ميوه به
شب و روز
در
ره تو من مبتلا نشسته
تو گذر کني نگوئي تو کئي چرا نشسته
چه ز دست (فيض) آيد بجز از فغان و ناله
چکنم بغير زاري من
در
بلا نشسته
کشي جان را بنزد خود ز تابي کافکني
در
دل
بسان آنکه مي تابد رسن آهسته آهسته
چو عشقت
در
دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
باز اين چه فتنه است که
در
سر گرفته اي
بوم و بر مرا همه آذر گرفته اي
مي آئي و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپاي شعله صفت
در
گرفته اي
در
پي هر آرزو او هم بصد دل ميدود
راه حق را چون نبيند تا نگردد يک دله
مردم فهميده بايد تا ز آتش دم زند
کي رسد
در
ذيل عرفان دست و هم خر کله
جاهلي بيني که هر از بر ندانسته است هيچ
افکند
در
شش جهت از کوس دانش غلغله
(فيض) تن زن با که داري اين خطاب و اين عتاب
نيست
در
محفل مگر گاوان دنيا مشغله
ببخشا بر تن و جانم
در
آن ساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده
دلم
در
وادي خونخوار عشقي زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده
تو پنداري بجز راه تو راهي نيست سوي حق
دلت
در
پرده پندار از اين پندار افتاده
از آن درمان که ميگويند عاشق را نمي باشد
دلم بو برده
در
دکان هر عطار افتاده
گروهي بي دل و دين مست و بيخود گشته از جامي
گروهي بي سر و پا
در
رهت خمار افتاده
گروهي همچو من گاهي سخن گو گشته از هر جا
گهي با خويشتن
در
حايش و پيکار افتاده
بزن
در
دامن مردي که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نيستي اي (فيض) مرد کار افتاده
اي آنکه
در
ازل همه را يار بوده اي
از دار اثر نبوده تو ديار بوده اي
هر کار هر که کرد تو تقدير کرده اي
پيش از وجود خلق
در
آن کار بوده اي
يک نظر کن
در
جهان آب و گل از روي لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده
اهل گل را روز روز از زور و زر معمور دار
اهل دل را
در
دل شب نالهاي زار ده
در
فراقت مردم اي جان جهان رحمي بکن
يا دلم خوش کن بوعدي يا به وصلم بار ده
مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ريا
هان
در
ميخانه بگشا راستان را بار ده
زاهدان را نيست
در
خور عشقبازي کار ماست
عام را زين باده کم ده خاص را بسيار ده
در
بحر بي کنار کنارم کشيد و گفت
بي ما چگونه بودي و با ما چگونه اي
بايد چو ذکر هو کنم
در
سينه نقش او کنم
تا روي دل آنسو کنم سبحانه سبحانه
جان غرق شد
در
بحر او دل گم شد اندر هاي و هو
اي (فيض) بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
در
راه تو ميپويم ياري ز تو ميجويم
خالق توئي و باري جز تو که کند ياري
مقراض لا تذکير (فيض) بيخ دو عالم را ببر
چون حاصل اين هر دو کون
در
مخزن الاستي
آيات حسنت مصحف است و خط و خالت سورها
سر تا بپايت جزو جزو
در
حمد حق گوياستي
ني عهد با ما کرده تا قتل همراهي کني
اينک سر و اين تيغ اگر
در
عهد و پيمان راستي
دادي صلاي وصل خود آنرا که افزوديش قدر
وين (فيض) دور افتاده را
در
درد هجران کاستي
جاي هر ذره دلي
در
بن موئي داري
دل ز مردم چه ربائي و بصد پاره کني
گفتم از عشق تو تا جان ندهم دل نکنم
گفت اگر
در
غم ما جان بدهي دل نکني
اي آنکه هرگز
در
دو کون چون تو نبودي دلبري
چشمي نديده مثل تو مه طلعتي سيمين بري
بس
در
چمن گلها دميد بس سرو بستان قد کشيد
بس چشم گردون حسن ديد اما تو چيز ديگري
سوخت جانم ز فراقت صنما رحمي کن
تا بکي
در
دل شب يارب و يارب هله هي
هي بيار پي
در
پي يکدمم ممان بي مي
باده تو روح افزاست ساقيا بيا هي هي
بود تا آرزو
در
دل نگردد کام جان حاصل
ز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پيوندي
بعشق حق صلائي زن خرد را پشت پائي زن
بنام و ننگ اين باطل پرستان را چه
در
بندي
فلک غم بر سرم بارد زمين
در
دل الم کارد
درين مادر پدر يارب کجا شد مهر فرزندي
آن از طرب و شادي
در
خنده و آزادي
اين از غم و از غصه رو کرده بديواري
اي بجهان نهان چون جان روشني جهان توئي
از همه ديدها نهان
در
همه جا عيان توئي
آنکه ز جاي ميبرد هر نفس اين دل مرا
ميکشدش بهر طرف
در
پي اين و آن توئي
آنکه چو ديو ره زند تا بجحيم افکند
در
دل من ندا کند هي مرو آنچنان توئي
آنکه ز مهر دلبران
در
دلم آتشي فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئي
ناوک غمزه ميزند
در
دل من نهان کسي
مي نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئي
مايه شورش جنون
در
سر (فيض) جز تو نيست
حسن و جمال دلربا بر رخ دلبران توئي
هم گوش و هم سماع توئي
در
سر و دماغ
هم چشم ما تو معني ديدار ما توئي
هم تو زبان بيان تو تنطق تو ميکني
هم
در
دهان زبان تو و گفتار ما توئي
داغي تو و مجيب توئي
در
سؤال ما
گر دل شود غمين ز تو غمخوار ما توئي
بنشسته
در
دکان ز پي کسب و کار خلق
دکان ما تو کسب تو و کار ما توئي
رو بر
در
تو آريم راني و گر نوازي
جز تو کسي نداريم سازي و گر نسازي
با همه سوز درون
در
ره ميان خاک و خون
ميکشي ما را بخواري هر چه خواهي ميکني
بر سر ما صد بلا
در
هر نفس مي آوري
گه بري دل گاه آري هر چه خواهي ميکني
گاه جان ميبخشي و گاهي دل از ما ميبري
کس نداند
در
چه کاري هر چه خواهي ميکني
نقش ما الواح ما ارواح ما
در
دست تست
هر چه خواهي مينگاري هر چه خواهي ميکني
پيش چوگان غمت ما گوي دل افکنده ايم
تو
در
اين ميدان سواري هر چه خواهي ميکني
يک نظر کردي بسوي دل ز چشم شاهدان
زان نظر بس فتنها
در
جسم و جان انداختي
شعله حسن تو دوش افروخت دلها را چون شمع
اين چه آتش بود کامشب
در
جهان انداختي
روح را بيرون کشيدي ز اوج عليين عقل
در
حضيض آب و گل مست و خراب انداختي
اگر عدوي تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا
در
آتش عشق اين سه را حطب نکني
دلا بگذر ز دنيا تا ز عقبي عيش جان بيني
در
اين عالم بچشم دل بهشت جاودان بيني
چه از دنيا گذر کردي و
در
عقبي نظر کردي
بيا گامي فراتر نه که اسرار نهان بيني
شوي
در
عشق حق فاني بماني جاودان باقي
چه (فيض) از ماسواي حق نه اين بيني نه آن بيني
غم او چه
در
نهان است بگشا دلي ز عالم
نچشيده ذوق عشقي چه خوشي چشيده باشي
دل چه
در
باختي اي (فيض) ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتي همه جانان بيني
در
ديده ام چه نور روانست آن يکي
اين طرفه تر ز ديده نهان است آن يکي
از آن مي کآورد جان
در
تن من
کند يک جرعه اش لاشي ء را شي ء
اي مه خوش لقا بيا سوي خدا رهم نما
در
ظلمات ره مرا باش ز نور رايتي
بر
در
تو نشسته ام دل بوصال بسته ام
مي طلبم ز لطف تو هجر تو را هدايتي
در
ره کعبه دلي زخمي اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتي
کار بايد کرد کار و راه بايد رفت راه
عشق را
در
خور نباشد هر خسي بيکارکي
غزلي بخوان ز شعر ترم بود آنکه
در
سخنان (فيض)
ز دهان خود نمکي زني ز لباس خود شکري کني
جان را
در
اشگ شست و شو بايد کرد
دل را از غير رفت و رو بايد کرد
ديوان اشعار منصور حلاج
ني ني چه حاجت است بتخصيص هر چه حق
گفت از براي احمد مرسل که
در
ثنا
عمر رفت از دست و تو
در
خواب غفلت مانده اي
قافله بگذشت و تو مي نشنوي بانگ صلا
چون زنان صورت پرستي کم کن اندر راه عشق
جوشن صورت برون کن
در
صف مردان درآ
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص و عام
در
صفا اين کعبه آمد سجده گاه اصفيا
عقل کل بيگانه دارد خويش را از نعت تو
من
در
اين درباري آخر چون نمايم آشنا
عجب چشمي است چشم تو که چندين ذره
در
عالم
تو بيني و نمي بيني رخ ماه جهان آرا
چو شهبازي و شهبازت همي خواند بسوي شه
نمي پري و
در
پري چو زاغان جانب صحرا
نظر امروز پيدا کن اگر فردا لقا خواهي
که اينجا هر که هست اعمي بود
در
آخرت اعمي
همان آبي که
در
دريا هزاران قطره دريا شد
چو آيد جانب دريا شود آن جمله ناپيدا
قلاووزي چو لا هرگز کجا يابي که
در
پيشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
اگر
در
راه درد او بود روي تو زرد اولي
که بر خوان شهنشاهي مزعفر به بود حلوا
نياز از ناز به سازد
در
اين ره کاسب جنگي را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
منم مجنون آن ليلي که صد ليلي است مجنونش
بيا
در
چشم من بنگر ز عشق اوست آيتها
دل ز انديشه جدا جو گذر از خويش و خداجو
تو
در
اقليم فنا جو همگي امن و امان را
عمرم گذشت و از تو خبر هم نيافتم
يا آنکه نيست
در
طلب از خود خبر مرا
لب خشگم از هواي تو اي جان و ديده تر
خود نيست
در
جهان بجز از خشک و تر مرا
از شوق تو اي دل ربا آتش فتد
در
جان ما
چون آورد باد صبا بوي تو از گلزارها
در
ميکده وحدت چون شير و شکر اي جان
درد و غم عشق تو آميخته با جانها
شعري که حسين اي جان
در
وصف تو پردازد
هر بيت از او شايد سر دفتر ديوانها
صفحه قبل
1
...
1576
1577
1578
1579
1580
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن