نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
آب و تابي
در
سخن بايد که تأثيري کند
اشگ و آهي بايدت اي (فيض) آوردن کمک
گفت جاي ماست دل مگذار غيري را
در
آن
کان بود با ديگران مانند بوبکر و فدک
شور عشقي
در
سرم هر لحظه افزون ميکند
لطف شيريني که هر دم ميرسد از راه دل
بر سر هر دو جهان نه جان و
در
راهش فکن
وز جميع ماسوي يکبارگي بر دار دل
پرتو شمع رخت شد
در
وجودم مشتعل
سوخت از من هر چه بود از اقتضاي آب و گل
جان چه باشد با دل و دين تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم
در
رهت باشم خجل
در
نعيم سايه مهر رخت آسوده بود
پيش از آن کارند جانها را بقيد آب و گل
حسن آن باشد که مهرش چون کند
در
سينه جا
با دل آميزد چو جان آسوده از بيم زوال
حسن نشناسد مگر صاحب کمالي کو چو (فيض)
در
ترقي باشد او هر روز و هفته ماه و سال
بر دور شمع روي او پروانه دل بي شمار
در
تار زلفش موبمو گم گشته بسيار است دل
تا
در
دل من جا گرفت عشقش بدل مأوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بيزار است دل
گاهي ز وصلش سرخوشم گاهي بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زيان
در
عشق ما زار است دل
چشمت ز نگه سرمست لب ساغر مي
در
دست
اجزاي تو هر يک مست از باده حسن گل
هر دو از پستان فطرت شير با هم خورده ايم
يک صدف پرورده ما را هر دو
در
يک بميم
در
حريم دوست ما را نيز چون او بار هست
هر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرميم
در
ازل شير غم از پستان مادر خورده ايم
ما چه غم داريم از غم دست پرورد غميم
کهنه غربال فلک گر بر سر ما ريخت غم
بر سر خاک غم اکنون يکدو دم
در
ماتميم
هست ما را مختلف احوال
در
سير و سلوک
که ز هر بيشيم بيش و گاهي از هر کم کميم
ز بهر آنکه تا بينم رخ پيداي پنهانش
گهي از خود برآرم سر گهي
در
خود نهان گردم
شدم
در
عشق پير و او جواني مي کند با من
ندارد عشق چون پيري بيا من هم جوان گردم
بود جاي محبت دل بدل ناقص شود کامل
من گمراه بي حاصل بدل
در
آب و گل گردم
دلم يک شعله بود از عشق بيرون رفت از دستم
بيا اي (فيض) تا
در
ماتم دل مشتغل گردم
هزار سجده شکر ار کني کمست اي (فيض)
که بر رخ تو
در
دوست باز مي بينم
در
دم ز حد فزون شد و غم بيشمار هم
آه از فلک برون شد اشک از کنار هم
بود بد دو جهان جمله
در
من و از من
ز هر بدي برهم گر ز خويشتن رستم
دل (فيض) بيخودانه بهواي تست
در
رقص
که تو شمع و من بگرد سر تو مثال دودم
جلوه حسن تو ديدم طمع از خويش بريدم
تا که شد محو
در
انوار وجود تو وجودم
نبات و معدن و حيوان براي من
در
کار
همه فداي من و من بجان فداي توام
زمين و چرخ دو سنگ آسيا و من دانه
ز لطف تست که
در
خورد آسياي توام
پيش از اين ناهيد
در
بزم تو مطرب بوده مه
پيش از اين بهرام بهر ديو خنجر داشتم
ياد ايامي که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سينه
در
جان عود و مجمر داشتم
ياد ايامي که با او بودم و بي خويشتن
عيشها با يار خود
در
عالم زر داشتم
(فيض) ميداند که مقصودم از اين افسانه چيست
آشنا داند که من بي تن چه
در
سر داشتم
هر کسي
در
همه کار از تو مدد ميجويد
(فيض) هم از تو مدد يافت که هشيار شديم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوي
وز سر مهر و وفا
در
صدد ياري هم
شب آيد شمع هم گرديم و بهر يکديگر سوزيم
شود چون روز دست و پاي هم
در
کار هم باشيم
جدائي را نباشد زهره تا
در
ميان آيد
بهم آريم سر بر گرد هم پرگار هم باشيم
غبار غم بسر هم نشست
در
دل تنگم
چو گويم از دل تنگ و غبار را چه نويسم
بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم
باشد که
در
دلش ز ره عجز جا کنم
يا چو نوح اول بسنگ دشمنان تن
در
دهيم
بعد از آن از آب چشم آفاق را طوفان کنيم
دست خار کفر
در
دل از فراقش وصل کو
خار را بستان کنيم و کفر را ايمان کنيم
روح بخشي کو دهد هر دم حياة تازه
دم بدم جان بخشد و ما
در
رهش قربان کنيم
عمر عزيز تا به کي صرف
در
آرزو کنم
هاي بيا که آرزو جمله فداي هو کنم
گر نرسد بجام دست يا بسبو رسد شکست
باده زخم بدم کشم
در
دهن و گلو کنم
در
ازلم شراب داد جام الست ناب داد
باز کشم از آن شراب مستي کهنه نو کنم
در
صفت تو جان من شعر چه سان توان نوشت
(فيض) ز خويش ميرود چون ز تو ياد ميکنم
ز جانم بر زبان گر چشمه حکمت شود جاري
از آن زاري مدد يابم که
در
وقت سحر کردم
راز
در
دل بيش از اين نتوان نهفتن چند و چند
بر سر هر چارسو بانگ علالا ميکشم
من آن نيم که توانم ز تو جدا باشم
جدا شوم ز تو
در
معرض فنا باشم
بستم دلي
در
او و گسستم ز غير او
از بزم وصل او بکنارم چه سان کنم
چون گشت رفته رفته دلم
در
فراق او
اين خون اگر ز ديده نبارم چه سان کنم
روز ميگردد اگر رو مينمائي
در
شبم
جان بتن مي آيدم چون مي نهي لب بر لبم
قدش را چون بياد آرم تو گوئي سرو شمشادم
رخش چون
در
خيال آرم شوم گل نسترن گردم
حديث زلف و گيسويش کنم
در
انجمن چون من
جهاني را بدام آرم کمند مرد و زن گردم
حديث آن ميان چون
در
ميان آيد شوم موئي
ندانم نيستم هستم ميان شک و ظن گردم
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آن کو بگنجد
در
جهان از دولت عشق آن شدم
ديدم جهان را سربسر چيدم ثمر از هر شجر
گشتم گداي
در
بدر تا عاقبت سلطان شدم
تن
در
بلا بگداختم تا کار جان را ساختم
از آب و گل پرداختم از پاي تا سر جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر
در
ره او باختم سردار سربازان شدم
ياران
در
هستي زدند من قبله کردم نيستي
هرکس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
عزيز هر دو عالم ميشوم چون خاک ره گردم
چو عزت جو شوم
در
هر دو عالم خوار ميگردم
بگو با من حديث عقل و دين واعظ که عمري شد
که
در
دير مغان ديوانه با زنار ميگردم
من خدمت جانان کنم آنرا که گويد آن کنم
چيزي دگر خواهد چو دل
در
کام دل آن بشکنم
هرکو زتو پيدا شد هم
در
تو شود پنهان
پيدا و نهان گشتن هم کار تو مي بينم
از کوي تو مي آيم هم سوي تو مي آيم
در
سير و سلوک خود انوار تو مي بينم
گاهي که مرا کاهي گه قيمتم افزائي
در
سود و زيان خود را بازار تو مي بينم
خون
در
جگر لاله از داغ تو مي بينم
چشم خوش نرگس را بيمار تو مي بينم
از خود نه خبر دارم نه عين و اثر دارم
در
نطق و بيان (فيض) گفتار تو مي بينم
ساقي بده تا تر کنم از مي دماغ پخته
مشتي از اين خامان خشک
در
بوته سودا نهم
سرمست از مقراض لا سازم دو عالم از فنا
وآنگاه نقد هر دو کون
در
مخزن الا نهم
زين تنگنا بيرون روم تا عالم بيچون روم
از ليت قومي يعلمون
در
ملک جان غوغا نهم
يارب ز (فيضت) وامگير يکدم شراب عشق خود
تا هستي موهوم را
در
ماء من افنا نهم
آفاق را طي کرده ام اسب خرد پي کرده ام
منزل
در
آن حي کرده ام مست جمال ساقيم
زني
در
من گهي آتش کني گاهي دلم را خوش
کدامين بهتر است از لطف يا قهرت نميدانم
ميبرند از نخل عمر ما ثمر گر عالمي
بهر خود
در
باغ دنيا بي ثمر افتاده ايم
هان بيا تا عيب هم پوشيم چون دلق و کلاه
تا بکي
در
پوستين يکديگر افتاده ايم
بر فلک بنهيم پا پس کاروان را سر شويم
گر چه
در
راه خدا بي پا و سر افتاده ايم
رهنما اي رهنما و دستگير اي دستگير
بي دليل و زاد و مرکب
در
سفر افتاده ايم
(فيض) را يارب مدد کن تا بعليين رسد
چند
در
سجين بي هر شور و شر افتاده ايم
پخته نان ما خداي ما و ما از روي جهل
از براي نان بهر
در
چون خسان افتاده ايم
شکر لله نيستم از جستجو فارغ دمي
آنچه رفت از دست ما
در
کسب آن افتاده ايم
آستين بي نيازي بر دو کون افشانده ايم
بر
در
حق ليک سر بر آستان افتاده ايم
در
کف نفس و هوا و ديو اسير افتاده ايم
تا بلذات جهان بيجا نظر افکنده ايم
راه جنت را بما بنموده حق با صد دليل
از ضلالت خويش را ما
در
سقر افکنده ايم
جان شد اين تن وعده ديدار جانان تا شنيد
چشم شد
در
گوش تا ما اين خبر افکنده ايم
گر تو خواهي عالمي ويران کني
در
يک نفس
من بمژگان راه سيل از ديده خود وا کنم
هر چه خواهي ميتوانم خويش را گر آنچنان
جاي آن دارد گرت يک ذره
در
دل جا کنم
گر ز سوز (فيض) مي خواهي که باشي باخبر
آتش پنهان دل را
در
نفس پيدا کنم
ز
در
تو کي کشم پا مگر آنکه سر ببازم
ز تو کام تا نيابم ز تو دست برندارم
شجري ز باغ عشقم غم و ناله شاخ و برگم
چو تو
در
برم نباشي عبثم ثمر ندارم
حالي بغم رو کرده ايم با عيش يک رو کرده ايم
شادي چو
در
غم يافتيم آنرا باين بفروختيم
ترک کتاب و درس علم گفتيم چون
در
راه تو
يک نکته اغيار سوز از پير عشق آموختيم
فتاد اندر سرم سوداي عيش جاوداني خوش
که
در
غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
حيات خويش را چون برق خاطف کم بناديدم
ظهوري کردم اندر عالم و
در
دم فرو رفتم
الا يا ايها الواعظ تو از تقصير من بگذر
که من
در
عشق ورزيدن بجان تو که معذورم
اگر رندم و گر رسوا اگر مستم و گر شيدا
اسير عشقم و
در
مذهب عشاق مغفورم
ز دست خود
در
آزارم که محنت را سزاوارم
بلاي خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گريم
اي دل بيا که تا بخدا التجا کنيم
وين درد خويش را ز
در
او دوا کنيم
اي دل بيا که بر
در
ميخانه جا کنيم
وان مستي که فوت شد از ما قضا کنيم
(فيض) از شراب عشق اگر جرعه اي کشيم
در
راه دوست هم دل و هم جان فدا کنيم
صفحه قبل
1
...
1574
1575
1576
1577
1578
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن