167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ما سايه پرور شجر طور نيستيم
    در آفتاب روي تجلي نشسته ايم
  • گشته است در ميانه روي عمر ما تمام
    ما از پل صراط همين جا گذشته ايم
  • افتاده است شهپر پرواز ما بلند
    در بيضه از نشيمن عنقا گذشته ايم
  • هموار ساخته است به ما شوق راه را
    در کوه اگر رسيده، ز صحرا گذشته ايم
  • در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
    طومارها به عالم بالا نوشته ايم
  • جا در سياه خانه سودا گرفته ايم
    از دست لاله دامن صحرا گرفته ايم
  • پيش کسي دراز نگشته است دست ما
    ما چون چنار از آتش خود در گرفته ايم
  • ما را به روي گرم چراغ احتياج نيست
    کز بال و پرفشاني خود در گرفته ايم
  • در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
    کز دست برق، تيغ مکرر گرفته ايم
  • سر پنجه تصرف ما آهنين قباست
    در آب تيغ ريشه چو جوهر گرفته ايم
  • در زير چرخ خواب فراغت نمي کنيم
    از راه سيل بستر خود بر گرفته ايم
  • طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
    زينسان که ما ز آتش دل در گرفته ايم
  • آن آتشي که جرأت پروانه داغ اوست
    در زير بال خود چو سمندر گرفته ايم
  • گرديده است در نظر ما جهان سياه
    تا جرعه اي ز چشمه حيوان گرفته ايم
  • افتاده ايم در ته پا سالها چو مور
    تا جا به روي دست سليمان گرفته ايم
  • در بوته گداز چو مه آب گشته ايم
    کز خوان آفتاب لب نان گرفته ايم
  • انگشت حيرتي است که داريم در دهن
    کامي که ما ازان لب خندان گرفته ايم
  • بر روي بي طمع نشود بسته هيچ در
    ما چوب منع از کف دربان گرفته ايم
  • چون طفل ني سوار به ميدان اختيار
    در چشم خود سوار وليکن پياده ايم
  • عمري است تا به پاي زمين گير همچو سنگ
    در رهگذار سيل حوادث فتاده ايم
  • با سينه گشاده در آماجگاه خاک
    بي اضطراب همچو هدف ايستاده ايم
  • در پرده نقشبند گلستان عالميم
    چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده ايم
  • چون غنچه در رياض جهان برگ عيش ما
    اوراق هستيي است که برباد داده ايم
  • از روي نرم سختي ايام مي کشيم
    در قبضه کشاکش گردون کباده ايم
  • هر دامني که بود گرفتيم در جهان
    اکنون به فکر دامن محشر فتاده ايم
  • تلخي کشيم تا دگران خوشدلي کنند
    در بزم روزگار چو ساغر فتاده ايم
  • صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
    چون رشته در حمايت گوهر فتاده ايم
  • ما نام خود ز صفحه دلها سترده ايم
    در دفتر جهان ورق باد برده ايم
  • چون سرو تازه روي درين بوستانسرا
    در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ايم
  • از يک نگاه گرم شويم آتش و سپند
    هر چند تخم سوخته در خاک مرده ايم
  • زان خرمني که خوشه پروين در او گم است
    روزي مور باد اگر دانه برده ايم
  • گردون حريف ما به تغافل نمي شود
    خونها به صبر در جگر ناز کرده ايم
  • گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست
    ما چشم در حريم قفس باز کرده ايم
  • در آبگينه خانه بينش نشسته ايم
    لب را ز حرف بيهده خاموش کرده ايم
  • چون ابر هر کجا قدم ما رسيده است
    گنج گهر ز آبله در خاک کرده ايم
  • در سينه کرده ايم نهان راز عشق را
    زنجير برق از خس و خاشاک کرده ايم
  • نوميد نيستيم ز احسان نوبهار
    هر چند تخم سوخته در خاک کرده ايم
  • در حسرت بنفشه خطان زمانه است
    چشمي که ما سفيد چو بادام کرده ايم
  • در آخرين نفس کفن خويش را چو صبح
    از شوق کعبه جامه احرام کرده ايم
  • ما همچو آدم از طمع خام دست خويش
    در خلد نان پخته خود خام کرده ايم
  • چندين کتاب در گرو باده کرده ايم
    تا از غبار، صفحه دل ساده کرده ايم
  • در آفتاب زرد خزان خنده مي زنيم
    خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ايم
  • راز دو کون در نظر ما دو عينک است
    تا همچو آبگينه ورق ساده کرده ايم
  • در ديده ستاره نمکدان شکسته است
    شوري که ما به قلزم اخضر فکنده ايم
  • از ما مجوي گريه ظاهر که چون صدف
    در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ايم
  • در سنگلاخ دهر ز پيشاني گشاد
    آيينه را ز چشم سکندر فکنده ايم
  • بر آتش که دست کليم است داغ آن
    در بي خودي کباب مکرر فکنده ايم
  • صائب ز هر پياله که بر لب نهاده ايم
    در سينه طرح عالم ديگر فکنده ايم
  • با بخت تيره ازستم چرخ فارغيم
    در دست زنگي آينه زنگ ديده ايم
  • روي از غبار حادثه در هم نمي کشيم
    ما ناف دل به حلقه ماتم بريده ايم