167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • کم بري زر، ز زرق نپذيرد
    پر بري، زود در بغل گيرد
  • ببرندش به دعوتي دو سه گرم
    تا در افتد زنان خلق به شرم
  • از ميانشان برون رود درويش
    ناخن اندر قفا و سر در پيش
  • همه در هم خورند کين فرضست
    خود نگويند کز کجا قرضست؟
  • لوت خوردي و زله بر بستي
    در گماني که رفتي و رستي
  • چشم صد کون خر بخواهي بست
    تا بليسي تو در ميانجي دست
  • پي تقليد رفتن از کوريست
    در هر کس زدن ز بيزوريست
  • گر به سالوس دام باز کشم
    سر خورشيد در نماز کشم
  • خويش را زين غرور باز آور
    روي در قبله نياز آور
  • غول در ده مهل، که راه کند
    ده ده او را که ده تباه کند
  • باز قومي ز کارها جستند
    رنگ آنها به خويش در بستند
  • هر که گردن بپيچد از در او
    گر سپهرست، خاک بر سر او
  • بر چهل مرد بود پيرهني
    بلکه چل روح بود در بدني
  • هر که دريافت سر آل عبا
    خواه در خرقه باش و خواه قبا
  • ره به هنجار من کجا يابي؟
    زانکه بيدارم و تو در خوابي
  • تو که حلوا خوري و برياني
    خلق را در سخن نگرياني
  • دل من مست گشت و در بيمم
    که: بدانند حال ازين نيمم
  • عمر خود در هوس تلف کرده
    نام خود رند و ناخلف کرده
  • اگر از باده جام پر دارم
    زيبدم، زانکه جام در دارم
  • در چنين حيرت و تهي دستي
    مهر بي نيست جز مي و مستي
  • ميروم شرمسار و سر در پيش
    زاد راهي نکرده از کم و بيش
  • گر چه صد پي به خاکم اندازد
    سر نگون در مغاکم اندازد
  • داد من چيست؟ راه دادن او
    بر در خود پناه دادن او
  • کار در دست بنده خود چه بود؟
    همه از تست وز تو بد چو بود؟
  • از من و روز و شب گنه جستن
    وز تو در يک نظر فرو شستن