نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.38 ثانیه یافت شد.
ديوان فيض کاشاني
تخم وفات
در
جان کشتم که چون بميرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآيد
وقف تو کرده ام من جان و دل و سر و تن
در
خدمتم سراپا تا جان ز تن برآيد
چون
در
سفر تو باشي صد جان فداي غربت
گر ره زني تو مقصود از راهزن بر آيد
تابوت من زتاک و کفن هم ز برگ تاک
در
ميکده بباده مرا شست و شو کنيد
زان نسيمي
در
چمن شد سرو از رفتار ماند
گل تجلي کرد و بانگ عندليبان تازه شد
نفخه زان
در
نعيمستان جنت اوفتاد
هم بهشت و کوثر و هم حور و غلمان تازه شد
آب حيوان
در
لب لعل تو و ما خشک لب
حسرت آن لب مرا از جان شيرين سير کرد
چو تو
در
بر من آئي اثري ز من نماند
چو جدا شوي ز جانم رمقي بتن نماند
بار جان با عشق جانان بر نمي تابيد دل
جان برون شد از تنم
در
دل غم جانانه ماند
هيچکس آگه نشد از سر اين بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم
در
صدف دردانه ماند
دل بعشق تو دهم تا رمقي
در
دل هست
جان براي تو دهم تا بجهان جان گذرد
اهل وحدت
در
جهان جز يک نمي بيند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را يک ميکند
عيد است و هرکس از غلط غيري گرفته يار خود
مائيم و
در
خود عالمي دار خود و ديار خود
گم کرده خويشيم ما از خلق
در
پيشيم ما
از ما ببر تعليم کار آنگاه شو سر کار خود
ز دود ناله چگويم کز آسمان بگذشت
ز خون ديده که
در
نهر و جو نمي گنجد
بيان چه سان بتوان از جمال او حرفي
چه
در
بيان و زبان وصف او نمي گنجد
از فلک روزي نخواهم نعمت عشقم بس است
در
دل از غم رزقهاي گونه گونم داده اند
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و
در
سينه کارها کرد
من شير مست عشقم
در
بيشه فتاده
کي تر ز خشک يا تر يا هر زبر جدا کرد
شد زنده سر که
در
قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشيد
در
بزم عشق هر که به عيش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشيد
من
در
او ميزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داري صبر زاهد، باش تا فردا شود
گر بميدان دست آري سوي چوگان
در
زمان
صد هزاران گوي سر از هر طرف پيدا شود
جان بخواهي داد (فيض) آخر تو
در
سوداي او
آري آري اهل دل را سر درين سودا شود
اي خوش آن صبحي که چشمم بر جمالت وا شود
يا شب قدري که
در
کوي توام مأوا شود
بيش ازين اي جان نيارم صبر کردن
در
برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
گر کشم
در
ديده خاک پاي مردان رهت
کام و کام منزل اين راه را بينا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه (فيض)
گر همي خواهي که
در
بزم وصالت جا شود
در
عالم حسن تو کي رنج و تعب بيند
گر عالم عقل آيد صد عيش و طرب بيند
مالي اگر رسد برات از دل خوش بده زکات
در
دو سرا دهنده را اجر زکات ميرسد
از ازل تا به ابد
در
دو جهان گرسنه ماند
هر که از مائده عشق طعامي نچشيد
تا بشام ابد از رنج خمار ايمن شد
هر که
در
صبح ازل ساغري از عشق چشيد
هر که
در
بحر غم عشق فرو شد چون (فيض)
نه بکس ني ز کسي زهد فروشد نه خريد
ياد باد آنکه اثر
در
دل شيدا ميکرد
آن نصيحت که مرا واعظ و ملا مي کرد
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل
در
حرم يار بماند
هر که يک جرعه ز خمخانه عشق تو چشيد
ديده اش تا به ابد
در
کف خمار بماند
هر چه مي ديد
در
اين ملک بغارت مي داد
هر چه مي ديد درين باديه يغما مي کرد
آتشي
در
دل و جان زان رخ تابان مي زد
علم فتنه بپا زان قد رعنا مي کرد
دل ديوانه گهي کعبه و گه بتکده بود
گاه ميبست
در
فيض و گهي وا مي کرد
گر نيست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موي توان گشت و
در
آن بند توان بود
آن ستمي که ميکني هر نفسي بجان (فيض)
دشمن اگر کند بکس
در
مه و سال مي کند
در
بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بري داشته باشد
پروردم آن بالا بناز تا کش شبي
در
برکشم
کي اين گمان بردم که او روزي بلاي من شود
کشتم بدل خار غمش کارد گل شادي ببار
در
خاطرم کي ميخليد کو غم فزاي من شود
گفتم تواند بود (فيض)
در
خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پاي من شود
تابي ز مهر
در
دلم آن مه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نميرود
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که
در
دل ما زاري اثر ندارد
ني غلط هم نيست سوزد مغز را
در
استخوان
هم جوان هم پير را از جان شيرين سير کرد
تا دچار من شده است ابرو کماني
در
کمين
بهر قصد جان من مژگان خود را تير کرد
هر چه خواهد ميکند
در
کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهره تا حجتي القا کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق اي عاشقان
کو کسي تا اين سخن
در
خاطر او جا کند
در
خنده شيرين او بس زهره بين شادي کنان
وز عارض و ابروي او بدر و هلالش را نگر
حال دلش پرسيد (فيض) گفتا که
در
زلفم بجو
آن خسته گر پيدا شود بنشين و حالش را نگر
کنون
در
کنارم نشستند طفلان بپهلوي هم
چه طفلان ز خون قطره چند سايل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببين
چه دانه چه بر
در
نگر تخم و حاصل عجايب نگر
دل از جهان بگسسته ام
در
زلف جانان بسته ام
از خويشتن هم رسته ام با غير يارم نيست کار
من ترک مستي چون کنم روسوي پستي چون کنم
در
عشق سستي چون کنم عشقست عالم را مدار
اي واعظ عاقل نما (فيض) از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصير ما جرم از مجانين
در
گذار
چون عشق بر ما چير شد
در
حلق ما زنجير شد
از دست ما تدبير شد ناصح برو شرمي بدار
چون عشق
در
دل ريشه کرد دل عشقبازي پيشه کرد
کي ميتوان انديشه کرد ناصح برو شرمي بدار
نگنجد درد تو
در
دل که اين ننگ و آن فراوانست
فراوان ميدهي چون درد کن دل را فراوان تر
بهر جائي که بنشستم تو بودي همنشين من
نظر هر جا که افکندم ترا ديدم
در
آن منظر
درون خانه چون رفتم مقيمت يافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر
در
باز مي آيم که تا از خود نمايم رستخيز
تا شود سر قيامت هم
در
اينجا آشکار
شب همه شب جان بده
در
طلب مغفرت
روز چو شد نان بده از طلب کسب و کار
آيم اگر بخويش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزي من شد
در
آن سحر
هر که دستش کوته از معني است
در
صورت زند
ليک بايد کرد معني را ز صورت امتياز
چند باشم
در
اميد و بيم وصل و هجر تو
دل مبر يا جان ببر اي دلنواز جان گداز
در
فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاريم جز تو ندارم چاره ساز
تا بيکديگر نشستند اين گروه عيب جو
آن ازين بي پرده جويد عيب و اين زان
در
لباس
از هنر آنکس که عاري باشد او را چاره نيست
غير آن کو عيب بندد بر نکويان
در
لباس
صد هزاران آفرين بر جان بينائي که او
خلق را بينند همه از عيب عريان
در
لباس
اي که ميجوئي برون از خويشتن دلدار خويش
در
درون جان تست از خويشتن جو يار خويش
گر نداري تو بصر وام کن از وي بصر
تا به بيني
در
درون جان خود دلدار خويش
بي بصيرت کار کردن پشت بر ره کردنست
رو بصيرت کسب کن پس روي کن
در
کار خويش
ديديم ز حسن احسان ديديم
در
احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
هر کسي خواهد که از خود دفع گرداند بلا
(فيض) ميخواهد که باشد تا که باشد
در
بلاش
در
ره تو جان و دل کردم فدا
مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
راه دور و وقت دير و مرکبت زشت و ضعيف
بال عشقي چو بپر
در
بند آب و گل مباش
چو جان ز قدس سرازير گشت با دلريش
که تا سفر کند از خويشتن بخود
در
خويش
ز حادثات و نوايب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسي آمده بره
در
پيش
از دست عشق جان نبرد (فيض) از آنکه نيست
در
خيل اهل عشق از او هيچکس اخص
هر که جا داد او رسوم اهل دنيا
در
دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندين اياغ
در
کمين عمر بنشسته است دزدي هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
در
درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ
ز هر چه بينم و رويت
در
آن نمي بينم
هزار بار فسوس و هزار بار دريغ
يار آنست که او با تو بود
در
همه حال
گويد ار غير منم يار دروغ است دروغ
بمهر غير نيالوده ام دل و جان را
هر آنچه
در
حق من گفته اند هست دروغ
نيافت آينه دل صفا ز صيقل ما
بماند
در
دل ما زنگ زآب و گل صد حيف
ز من شنو سخن راست يار
در
دل ماست
بعشق کوش و برون آور اين گهر ز صدف
چون نمي يابي کسي گوشي دهد حرف ترا
بعد از اين اي (فيض) ميگو با
در
و ديوار حرف
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمي چو کان عشق سرگوي
در
ميدان عشق
عشق است
در
عالم علم عشقست شاه و محتشم
شي لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
تا باشدم جان
در
بدن از عشق ميگويم سخن
عشق است جان جان من اي من بلا گردان عشق
بس به تنگ آمد مرا از هر چه جز عشقست دل
ميفروشم خويش را يک تنگه
در
بازار عشق
در
عشق خود سوزي مرا چون شمع افروزي مرا
از لطف تو تابنده ام الملک لک و الحمد لک
بدنيا تا زيم عشق جمال تو بجان ورزم
کنم چون روي
در
جنت بود آنجا مقامي لک
وجود (فيض) شد
در
ذات تو مستهلک و فاني
فلست منه في شي ء تمامي لک تمامي لک
در
دلم تا جاي کرد از لطف آن رشگ ملک
غير او تا ثبت کردم غيرت او کرد حک
او بدور تو محيطست و توئي غافل ازو
در
ميان آب و غافل ز آب ميباشد سمک
صفحه قبل
1
...
1573
1574
1575
1576
1577
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن