167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • در صفاتش چو از صفا نگري
    هر چه بود او بود چو وانگري
  • دوربينان رخش چنين ديدند
    به صفت در شدند و اين ديدند
  • از براي صفات او باشد
    بر در هر که گفتگو باشد
  • گشت ظاهر که دل درو بندي
    ماند باطن که در نپيوندي
  • گر چه با او به جان همي کوشند
    بيشتر در گمان همي کوشند
  • صفتش در هزار و يک پردست
    وز حساب آن هزار و يک فردست
  • نيست، گر نيک بنگري، حالي
    در جهان ذره اي ازو خالي
  • صدف آخر نه هم ز صحبت در
    گشت غزاز رنگ چهره غر؟
  • تو که در حق مرده اين گويي
    زندگان را چرا نميجويي؟
  • دل در آن نور چون مقيم شود
    حرکات تو مستقيم شود
  • به محبت چو مبتلا باشي
    گاه و بيگاه در بلا باشي
  • به ولايت چو دل ستوده شود
    در هيبت برو گشوده شود
  • چون رسي در مقام محبوبي
    زو نبيند دل تو جز خوبي
  • چون نه اي واقف از دعاي بشر
    ميبري در دعاي باران خر
  • هر چه در خط عالم اويند
    همه تسبيح او همي گويند
  • گر ازين در بود عبارت تو
    کس نپيچد سر از اشارت تو
  • در جهان اسم اعظم او داند
    و آن بود کوت بر زبان راند
  • هر چه خواهي به قدر حاجت خواه
    تا بدان در دهند بازت راه
  • حال آن طفل و حالت تو يکيست
    در بزرگي و خردي ارچه شکيست
  • در عزش به رخ فراز کند
    چشم او را به نور باز کند
  • نهلد در حجاب ذاتش را
    نه به دست خلل صفاتش را
  • هر چه در جسم درد و داغ شود
    روح را روغن چراغ شود
  • که بسي دام و دانه در راهست
    گذرت جمله بر سر چاهست
  • چو نهنگند باز کرده دهان
    همه در نيل غرق و گشته نهان
  • تا که مي آورد ز در خواني؟
    يا که سازد برنج و برياني؟