نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
آن را که به بالين تو يک شب سر اوست
سرو و گل و مهر و ماه
در
بستر اوست
در
فرقت آن کس که تن و جان تو اوست
اين ناله سر بسته بي دل نه نکوست
در
شعر مرا نيک و بد چرخ يکي است
گو خواه بگرد بر من و خواه بايست
شمشير تو
در
دست تو برهان تو باد
رحمت همه بر دل و تن و جان تو باد
خون
در
تن من که اصل نيروست نماند
وان اصل که طبع و ديده را خوست نماند
در
زندان تا کرد مرا گردون پير
آن موي چو شير گشت و آن رخ چو زرير
در
غور فلک تعبيه اي ساخت چو ابر
بر هر شخ و که به حمله بر تاخت چو ابر
خورشيد رخا وصل تو جويم همه روز
چون سايه از آن
در
تک و پويم همه روز
گر گل با خار باشد اي سيمين تن
چون گل بر تست و خار
در
ديده من
آني که ز فالها همه فال تو به
هر سال تو
در
عمر ز هر سال تو به
وآن شب که چو مه به روي من
در
نگري
نور جگر و قوت دل و تاج سري
توصيفات مسعود سعد سلمان
بسته ست به جعد تو دل من نه عجب زآنک
دلها همه
در
بسته اميد و نيازست
از بس که دم سرد زدم
در
غم تو من
زو آيينه چشم تو زنگار گرفته ست
تو را اي چو آهو به چشم و به تگ
سگانند
در
تگ چو مرغي به پر
حکم تو بر هر دلي روان شده
در
شهر
نام تو زين روي شد به حاکم ساير
ز بس که
در
غم هجرت ز ديده ريزم آب
به ديدگان من اي دوست راه يافت خلل
خالي به زير زلفش و چاهيش
در
ز نخ
خال اصل فتنه گشته و چه معدن ستم
اي روي تو چون تخته سيمين و نبشته
دو صاد و دو جيم از تبتي مشک
در
آن سيم
اي دو لب تو عقيق و
در
دو عقيقت
دو رده درست هر دو صافي و مکنون
در
نه بر آن دو لب تو عاشق گشته ست
چون که بپيچيد اندر آن دو لبت خون
رواست ار تو مرا مي کشي به تيغ فراق
از آن که رسم بود
در
حج اي پسر قربان
وگر آن نور که بر دو رخ نوراني توست
در
دلت بودي جاي تو بدي خلد برين
مي ده به رطل و جام که
در
بزم خسروي
بنشست شاه شاد ملک ارسلان به مي
ديوان فيض کاشاني
اي (فيض) بس کن زين انين
در
صنع صانع را ببين
تا آن زمين کز اين زمين افتد برون اثقالها
ز آمد شد اين جسم و جان نگسست يکدم کاروان
افتاد شوري
در
جهان زين حل و زين ترحالها
تو را رسد که
در
آئينه رسالت احمد
جمال خويش نمائي نه جسم را و نه جانرا
ترا رسد که
در
آئينه نعيم و عقوبت
بلطف و قهر درآئي نه جسم را و نه جانرا
اي که
در
اين خاکدان جان و جهاني مرا
چون بروم زين سرا باغ و جناني مرا
خاک ميرويد گل و نسرين و نرگس
در
چمن
خاک ما خاري نرويد خاک بر سر خاک ما
تاک رز بخشد مي و تاک تن ما بي ثمر
دود آهي نيست هم کاتش فتد
در
تاک ما
کرد تعظيم تن ما بهر جان ما ملک
زانکه بوي حق شنيد از جان ما
در
خاک ما
درآ
در
عالم معني نظر کن سوي اين صحرا
که گل گل بشکفاند گل خود روي اين صحرا
بيا اي آنکه
در
زنجير زلفي بسته داري دل
گشاد دل بجو از وسعت دلجوي اين صحرا
بيا اي آنکه وسواس بتي شوريده ات دارد
دلت را شستشوئي ده
در
آب جوي اين صحرا
قدم
در
مهر او خم شد عصاي مهر محکم شد
براي دشمنش تير و کماني کرده ام پيدا
ز عکس روي او
در
هر دلي مهريست تابنده
بکوي دوست از دلها نشاني کرده ام پيدا
چو
در
الفت فزايد صحبت اخوان برد حق دل
ميان جمع و ياران دلستاني کرده ام پيدا
اگر جان
در
ره جانان فدا گردد فدا گردد
ز يمن عشق جان جاوداني کرده ام پيدا
بسوزد
در
تجلي و نسازد با تسلي دل
ببخشد گر تسلي جان دهم آن جان تجلي را
اگر خواهي رسي
در
وي گذر کن از هواي دل
بهل سامان غالي را بمان ايوان عالي را
دلت فردوس مي خواهد کمالي را بدست آور
که باشد با تو
در
عقبي بهل صاحب کمالي را
هر کسي دارد هوس چيزي نخواهم من جز آنکه
سر نهم
در
پاي جانان اين هوس باشد مرا
شود شود کو سر (فيض)
در
ره تو رود
که تا بکام رسد هم شود بکام ترا
گر سخن گويم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حديث عشق
در
دفتر نمي آيد مرا
از رطب شيرينترست آن نوش لب ليکن حسود
قامت چون نخل او
در
بر نمي آيد مرا
سر نهم بر
در
تو جان نهم بر سر تو
تا شوم از شهدا حسبي الله کفي
يار بايد يار را
در
راه حق رهبر شود
نه که سازد يار را از دين و از ايمان جدا
يار بايد يار را غمخوار باشد
در
بلا
زو جدا هرگز نگردد گر شود از جان جدا
مال اگر داري برو
در
راه ياران صرف کن
ورنه خدمت کن مباش از نيکي و احسان جدا
(فيض) ميداند که
در
الفت چها بنهاده اند
او چه داند کو بود از سنت و قرآن جدا
هر که خيري ميکند اضعاف آن يابد جزا
ميدهم جان
در
رهش تا جان جان آيد مرا
گفت خدا که اوليا روي من و ره منند
هر چه بخواهي از خدا بر
در
اوليا طلب
خسته جهل را بگوي خيز و بيا بجست جوي
از بر ما شفا بجو از
در
ما دوا طلب
در
محافل شعر ميخوانم گهي با آب و تاب
گاه بهر خويش خوانم بي لب از روي کتاب
آن غزل خوانم که
در
وي معني قرآن بود
گر فرود آيد بکهسار از خجالت گردد آب
نصرت دين حق و
در
درد بودن متفق
ز أهل علم و پيشوايان و فقيهان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهي بکش خواهي ببخش
هر چه با عاشق کني
در
کيش عشق آن خوش نماست
هر چه
در
عالم بود او راست مغز و پوستي
مغز او معلاي او صورت او پوست پوست
در
صدف جان دري نيست بجز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
هر چه
در
عالم بود او راست مغز و پوستي
مغز او معلاي او و صورت او پوست پوست
آنکه بهر او زمين بي خود فلک سرگشته است
کوه ازو نالان و دريا
در
فغان پيداست کيست
مست حق شو تا که باشي هوشيار وقت خود
غير مستش
در
دو عالم هوشياري هست نيست
آنکه را آگه شد از تقصير خود
در
کار حق
جز دل بيمار و چشم اشکباري هست نيست
سعي کن تا سعي تو خالص شود از بهر حق
غير خالص روز محشر
در
شماري هست نيست
نيک و بد هر که هست سوي خودش عايدست
هر چه
در
امروز کرد روز جزا آن گرفت
در
ره عرفان و عشق (فيض) بسي سعي کرد
تا که بتوفيق حق عشق ز عرفان گرفت
از دهان ما شنيد و
در
دل خود جاي داد
آن دل حکمت پذير از روزن ما روشن است
تا بود جان
در
تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و گلخن ما روشن است
هم ز هجرش آتشي
در
جان ما افروخته
هم ز وصلش اين دو چشم روشن ما روشن است
ميشود دل مشتعل از اشتياق دوست (فيض)
اين سخن از شعله دل
در
تن ما روشن است
پاي تا سر همه ام
در
غمت انديشه شدست
زدن تيشه بر اين کوه مرا پيشه شدست
اينقدر دانم که جا کرده است
در
ويرانه ام
مي ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
جويها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزديک من آمد لاجرم
در
خون نشست
اي که
در
راه خدايت چشم غيرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
يک بيک از شاخها را بر درختان جابجا
در
ثناي حق ز هر برگي زبان ديگر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل
در
فغان
لطف و قهر از باطن هر يک بنوعي مظهر است
لطف و قهرش
در
شقايق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
در
خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سو افکني هر يک ز ديگر بهتر است
در
زمستان ميکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بيني از درون سبز و تر است
بيگمان هر کو تأمل
در
چنين صنعي کند
هم بصر هم سمع يابد گر دلش کور و کر است
اهل دل بينند
در
هر ذره از حق جلوه
هر دم ايشان را برخسارش نگاهي ديگر است
ديده حق بين نه بيند غير حق
در
هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهي ديگر است
مينمايد جلوه او
در
هر چه دارد هستيئي
ليک او را پيش خوبان جلوه گاهي ديگر است
عاشقان را
در
درون جان ز شوقش نالهاست
هر نفس کايشان زنند آن دود آهي ديگر است
نيست کس را غير ظل حق پناهي
در
جهان
گر چه جاهل را گمان کو را پناهي ديگر است
پاي بر سر خود نه دوست را
در
آغوش آر
تا بکعبه وصلش دوري تو يک گامست
در
آن بدم که مگر پي بسر کار برم
که سر کار ز دستم عنان کار گرفت
نمايد آنکه بود او نه اوست غره مشو
تو تا به آب رسي بس سراب
در
پيشست
ز توبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب
در
پيش است
مرا که سينه کبابست و لعل يار شراب
ز خوان حق نعم بي حساب
در
پيش است
اصول دين چکنم با فروع آن چه مرا
ز خط و خال بتان صد کتاب
در
پيش است
بهر بتي که به بينم سبک ز جاي روم
گر آن بروز برم انقلاب
در
پيش است
گذشتي از چه ز تقوي و علم و زهد و ادب
هنوز (فيض) ترا صد حجاب
در
پيش است
کي بيخودان بوي او دارند تاب روي او
در
دست ما آشفتگان از زلفش آونگي بس است
هزار خوف و خطر هست گر چه
در
ره عشق
ولي ز عشق توان يافت عز و جاه و کرامت
چه عشق هست ترا هر چه هست
در
دو جهان
چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت
خدنگ غمزه پي
در
پي تو روز وصالست
تمام راحت دل شد چه معجز است و کرامت
مستي جام هوا بنگر که غير از جام دوست
در
ميان اين خم نه تو کسي هشيار نيست
خواب غفلت بين که غير از ديده بيناي عشق
در
همه روي زمين يک ديده بيدار نيست
بر مدار اي (فيض) دست اعتصام از پاي عشق
در
جهان جز عشق يار و مونس و غمخوار نيست
صفحه قبل
1
...
1571
1572
1573
1574
1575
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن