167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • کشيده دار عنان دراز دستي را
    که دور حسن تو پا در رکاب مي بينم
  • دماغ خوردن دود چراغ نيست مرا
    به روشنايي دل در کتاب مي بينم
  • چو موي بر سر آتش نشسته مژگانم
    زبس که گرم در آن آفتاب مي بينم
  • مگر در آينه امروز ديده اي خود را
    که آب آينه را بيقرار مي بينم
  • به فکر توبه در ايام پيري افتادم
    ره نجات به شمع مزار مي بينم
  • اثر ز غنچه درين گلستان نمي بينم
    فغان که اهل دلي در ميان نمي بينم
  • چنان غبار کدورت دواند ريشه به خاک
    که خنده در دهن زعفران نمي بينم
  • چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
    ز مردمي اثري در جهان نمي بينم
  • درين رياض من آن شبنم گرانجانم
    که در خزان به شکر خواب نوبهار روم
  • دل رميده من آن زمان بجا آيد
    که همچو شانه در آن زلف تابدار روم
  • به خاکساري خود چون غبار از آن شادم
    که در رکاب تو اي نازنين سوار روم
  • جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
    که در بهار شود شور بلبلان معلوم
  • ز حسن عاقبت آغاز را توان دريافت
    که هست تير کج و راست در نشان معلوم
  • بلندي سخن دلپذير ما صائب
    ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم
  • تفاوت است ميان شنيدن من و تو
    تو بستن در و من فتح باب مي شنوم
  • چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
    که العطش ز لب جويبار مي شنوم
  • شود جهان لب پر خنده اي، اگر مردم
    کنند دست يکي در گرهگشايي هم
  • ز سنگ تفرقه روزگار بيخبرند
    جماعتي که دليرند در جدايي هم
  • شود بساط جهان پر زر تمام عيار
    کنند کوشش اگر خلق در روايي هم
  • يکي است محرم و بيگانه پيش غيرت من
    ترا نهفته ز خود در کنار مي خواهم!
  • تريم چون صدف از ابرو همتش صائب
    اگر چه در عوض قطره اش گهر داديم
  • همان ز سنگدلي در شکست ما کوشند
    چو آب آينه هر چند صاف و همواريم
  • به قاف عزلت ازان رفته ايم چون عنقا
    که ما شکار پريزاد در نظر داريم
  • چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داريم
    به ديده خار ز انديشه خزان داريم
  • جگر شکاف محيط است چون عصاي کليم
    ز آه تير خدنگي که در کمان داريم
  • بري ز پرورش ما نخورد در همه عمر
    چو سرو و بيد خجالت ز باغبان داريم
  • ز اعتبارشود بيش خاکساري ما
    که ما به صدر همان جا در آستان داريم
  • سگ در تو ز رزق هماست مستغني
    و گرنه ما هم يک مشت استخوان داريم
  • عنان گسسته تر از سيل در بيابانيم
    به هر طرف که قضا مي کشد شتابانيم
  • نمي شود که در آغوش ما نيايي تنگ
    تو شبنم گل و ما آفتاب تابانيم
  • به کوي عشق ز نقش قدم فتاده تريم
    و گرنه در گذر خود ، فلک خيابانيم
  • ز برگريز خزان پاي ما نمي لغزد
    که در ثبات قدم سرو اين خيابانيم
  • ازان ز ما همه عالم حساب مي گيرند
    که در قلمرو انصاف، خود حسابانيم
  • تو در حريم سويدا و ما سيه کاران
    چو گردباد سراسر رو بيابانيم
  • به جاي باده اگر در پياله آب کنيم
    ز تنگ حوصلگي مستي شراب کنيم
  • اگر نه خاطر روي تو در ميان باشد
    ز آه چشمه آيينه را سراب کنيم
  • ز چشم شور همان در شکنجه مي کوشند
    گر به خون جگر صلح از شراب کنيم
  • چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
    ز بس که گرد حوادث نشسته بر رويم
  • متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
    درين قلمرو و غفلت چه بار بگشاييم؟
  • در بزم روزگار بجز سوختن چو شمع
    ديگر چه طرف از دل بيدار بسته ام؟
  • دزديده ام به سينه نفسهاي آتشين
    در راه شعله سد خس و خار بسته ام
  • مجنون به گرد من نرسد در گذشتگي
    چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام
  • صائب شده است سرمه نفس در گلوي من
    تا از حجاب عالم باطل گذشته ام
  • صائب چو نيست اهل دلي در بساط خاک
    من نيز پا به دامن عزلت کشيده ام
  • در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
    از شرم عندليب رخ گل نديده ام
  • با خصم در مقام تلافي ازان نيم
    کز تيغ انتقام تعلل نديده ام
  • گرکوه بيستون طرف بحث من شده است
    در خاک و خون به موي مدارا کشيده ام
  • نور نگاه چشم غزالان وحشيم
    هم در ميان مردم و هم بر کناره ام
  • آن بيدلم که کشتي طوفان رسيده بود
    در طفلي از تپيدن دل گاهواره ام
  • ز افسردگي اگر مي لعلي کنم به جام
    چون لاله خون مرده شود در پياله ام