167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • شرم دارد در آن جهان جبار
    که بسوزاندش به دوزخ و نار
  • خاص را در بلا بدان سوزد
    تا دل عام را بياموزد
  • از نشاط بلا به رقص آيد
    گر نه، در بندگيش نقص آيد
  • غم بيشي ز دل به در کرده
    به کمي سوي خود نظر کرده
  • به دلي زنده و تني مرده
    رخت در کوچه ابد برده
  • دلشان هم شکسته، هم خندان
    وز زبان لب گرفته در دندان
  • در دل آتش نهاده چون لاله
    غنچه وش لب به بسته از ناله
  • دل پر از درد و روي در وادي
    بسته بر دوش زاد بي زادي
  • در خرابي چو گنج پوشيده
    جام صد درد و رنج نوشيده
  • گر چه باشد در آن حضورت بار
    هم طريق ادب نگه ميدار
  • روي مجرم بپوشد او به وفا
    تيغ قهرش در آورد ز قفا
  • يا در آن زلف پيچ پيچ مبين
    يا نظرها ببند و هيچ مبين
  • اوحدي، غم چو ناگزير تو شد
    عشق آن چهره در ضمير تو شد
  • گه بود کز عضب کند شاهت
    برد از تخت باز در چاهت
  • غضب او نهفته باشد و نرم
    تا در آزارش افتي از آزرم
  • گاه لافي زني ز سربازي
    گاهت آن زر که هست در بازي
  • گاه در پرده اي چو مستوران
    گه برافگنده پرده از دوران
  • گاه از سوز سينه در ويلي
    گه ز خاصان قايم الليلي
  • سال و مه سودت از زيان باشد
    دايمت خرقه در ميان باشد
  • در تو هر نقش را پذيرايي
    متشمر به لطف و گيرايي
  • از چپ و راست عشق در تازد
    خانه عقل را براندازد
  • غيرت او بشست و شوي از تو
    نهلد در وجود بوي از تو
  • به خلافت رسي ز يک نظرش
    در زمان و زمين و خشک و ترش
  • در تب و تاب عشق و ظلمت و نور
    چون که از راستي نگشتي دور
  • به چنين دوست تحفه جان بايد
    دل به شکرانه در ميان بايد