نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
مي گريزد آفت از انس و ملک زآن رو که هست
در
زمين و اسمان حفظت نگهبان همه
هرکه جان خويش
در
راه تو مي سازد نثار
تا ابد باقي مهر توست با جانش چه کار
نيست چون کنه تو را جز علم سبحاني محيط
دخل
در
ادراک آن کي فهم انساني کند
چشم آن دارم که دولت باز رو
در
من کند
بار ديگر چشم اميد مرا روشن کند
عاصيان را
در
تنت از مژده جاني نو که هست
دوزخ اندر حال نزع از ابر احسان شما
آن چه خود کرده است
در
انشاي اين نظم بلند
کس نخواهد کرد از مدحت سرايان شما
بس که
در
مدحت بلندست اهل معني را اساس
سوده بر جيب ثنايت دامن حمد و سپاس
يا شفيع المذنبين تا بوده ام کم بوده است
در
من از شغل گنه بيکار يک حس از حواس
در
کعبه قدم نهاده ام واي به من
دور از ره دين فتاده ام واي به من
ديوان مسعود سعد سلمان
بر هر زبان ثناي تو گشته است چون سخن
در
هر دلي هواي تو رسته است چون گيا
تا به مغرب ننموده است مرا چهره هلال
من چنان گشتم از ضعف که
در
شرق سها
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در
آب چشمم از آن خاک بردميد گيا
شبي به اصل خود از خار و از صدف گل و
در
ز روزگار بهاري و ز آفتاب ضيا
چون من به سنت
در
اطاعت تو دارم تن
فضايل تو به من بر فريضه کرد ثنا
بسي سلاح و بسي خود و جوشن و خفتان
که
در
خزينه اش بود از خزاين خلفا
بداده ايم امارت تو را و
در
خور توست
سپرده ايم به تو هند و مر توراست سزا
من بي دل و تو دلبر و
در
زاري و خوبي
تا حشر بخوانند به خوبي سمر ما
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنين
در
آتش و آب
بسا شبا که
در
او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه مي و از لون ساغر آتش و آب
در
آب و آتش راندم همي و گشت مرا
به مدح شاه چو ديباي ششتر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوييشان
دوند پست کنان کوه و کر
در
آتش و آب
وگر مخالف حصني کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و
در
آتش و آب
در
آب و آتش چون بنگريست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
در
آب و آتش نيرنگ ها نمايد صعب
چو ساحران به کف شهريار از آتش و آب
مدان گر آب
در
آتش قرار خواهد جست
برهمن است و نجويد قرار از آتش و آب
در
آب و آتش جان و روان دهند به طبع
بلي کنند همه افتخار از آتش و آب
تو چشم روشن و دلشاد زي که
در
دل و چشم
خلد عدوي تو را خارخار از آتش و آب
حصار و حصن دل و ديده عدوي تو شد
ز تف و اشک شکم
در
کنار آتش و آب
چو تير و تيغ تو
در
مغز و ديده دشمن
نجست هيچ درخش و نرفت هيچ شهاب
چو از طبايع آتش برآمدي به جهان
ملوک
در
وي مانده چو باد و آب و تراب
از آتش دل و از آب ديده
در
دل و چشم
همي نيايد فکرت همي نگنجد خواب
ز دست و ديده ش بگسسته و بپيوسته
به سينه و دو رخش بر دو رسته
در
خوشاب
مگر که خدمت تو طاعت خداي شده ست
که هست بسته
در
و خلق را ثواب و عقاب
ز بيم تو تنشان زخم خورده چون نيزه است
ز سهم تو دلشان همچو گوي
در
طبطاب
بلي تو سيفي و سيف اين چنين بود دايم
که بازگردد به درنگ و
در
رود به شتاب
چون بانگ او به گوش من آيد ز شاخ سرو
گيتي شود چو پرش
در
چشم من ز آب
بر کوه خواب کرده به يک جاي با پلنگ
در
دشت آب خورده به يک جوي با ذئاب
به هيچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم
در
است و طبع من درياست
آن کس که چو گل نيست به ديدار تو تازه
در
ديده ش چون ديده نرگس يرقانست
گويمش که بيمارم و رو شربت و نان آر
خنده زند و گويد خود کار
در
آنست
اي جوادي که به نزد تو ز زوار و ز زر
بدره
در
بدره و افواج پس افواجست
در
اين دل از غم او آتشي فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که گفت که اين دم چو
در
شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
سرو و چنار يا زان
در
هر چمن وليک
با حسن و زيب قد تو سرو و چنار نيست
بدهيد انصاف امروز به شمشير و قلم
در
جهان چون ثقة الملک که ديده ست و کجاست
هر چه
در
گيتي رادي است کم و بيش ز توست
وآنچه از دولت شاديست شب و روز توراست
بحرم و کانم چون بحر و چو کان حاصل من
خلق را
در
ثمين و گهر پيش بهاست
رتبت قدر تو از طالع
در
اوج علوست
دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست
چون ره اندر برگرفتم دلبرم
در
برگرفت
جان به دل مشغول گشت و تن ز جان دل برگرفت
گاه
در
گردنش دستم همچو چنبر حلقه شد
گاه باز آن حلقه اي زلف چون چنبر گرفت
نرگس او شد ز ديده همچو نيلوفر
در
آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نيلوفر گرفت
پاي هاي تخت او را مهر بر تارک نهاد
مهر و ماه از آسمان گوهر
در
آن افسر گرفت
باغها را چرخ ها از حرص جود دست شاه
جوي ها پر سيم کرد و شاخ ها
در
زر گرفت
من به گيتي اختيار شاهم اندر هر هنر
با من اندر هر هنر خصمي که يارد
در
گرفت
ور چه خصمي داشت اين دعوي کجا معني بود
در
همه معني عرض کي دعوي جوهر گرفت
در
هر چه اوفتاد بد و نيک و بيش و کم
او تا به داشت تاب سپهر کيان نداشت
آن بندگي که بودش
در
دل نکرد از آنک
يک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخي تو
در
جدال و نطاح
اي عزم سفر کرده و بسته کمر فتح
بگشاده چپ و راست فلک بر تو
در
فتح
صد فتح کني بي شک و صد سال از اين پس
در
هند به هر لحظه ببينند اثر فتح
تا شاخ و بار باشد
در
باغ و بوستان
بر شاخ دولت تو ز اقبال بار باد
وز آب تيغ و آتش رزم تو
در
نبرد
عمر عدو چو عمر حباب و شرار باد
هر تازه گل که ملک تو را بشکفد ز بخت
در
ديده منازع ملک تو خار باد
اين باد عمر و ملک تو را
در
جهان شمار
وز عمر و ملک حظ تو عکس شمار باد
شب ها و روزهاي تو
در
حل و عقد ملک
از حکم هاي دور سپهر اختيار باد
از حفظ و عون يزدان
در
سرد و گرم دهر
بر شخص عالي تو شعار و دثار باد
هر دشت بي گيا که تو
در
وي کني نزول
با جوي هاي آب روان مرغزار باد
در
هر غزات نصرت و فتح و ظفر تو را
چون فتح و نصرت و ظفر شاه يار باد
در
صدر تو ز بخشش تو همچنين که هست
مدحت عزيز باد و زر و سيم خوار باد
ز عدل تست که نرگس به تيره شب
در
دشت
نهاده بر سر پيوسته طشت زر دارد
همي عقاب و گوزن از نهيب تير و کمانت
به کوه و بيشه
در
آرام و مستقر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهي آيد ازو
نه هر که ابر بود
در
هوا مطر دارد
اي آنکه به اقبال تو
در
باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
نقاب شرم چو لاله ز روي بردارند
چو ماه و مهر سر و روي
در
نقاب کنند
سزد که باش شاها ز ملک خرم و شاد
که ملک تو
در
شادي و خرمي بگشاد
خدايگانا هر عمر و جان که
در
گيتي است
عزيز و شيرين پيوند عمر و جان تو باد
خدايگانا شاها ز عدل و جود تو هست
به ماه دي همه گيتي چو باغ
در
خرداد
چو شاه عادل و راي تو
در
جهان ماند
هميشه تا به ابد ملک شاه عادل و راد
چو زاد سرو مرا راست ديد
در
همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپيرايد
در
جنگ حلق و روي دليران ز گرد و خوي
چون سنگ خشک ماند و چون ابرتر شود
راي تو هر زمان ز براي حيات ملک
جاني شود که آن به تن ملک
در
شود
بزرگ شاها
در
هر هنر که شاهي راست
زمانه چون تو نديد و سپهر چون تو نزاد
تو شاه رادي و
در
دهر شاهي و رادي
نه چون تو بيند شاه و نه چون تو دارد ياد
آن شاه گنج بخش که از بيم جود او
در
کوه زر و سيم طبيعت نهان کند
به روي چشم و چراغ تو چشم دولت ملک
چو گشت روشن
در
وقت چشم بد بکفيد
بر زد به مغز کفر و برون شد ز چشم شرک
زد
در
زمانه زخمش و بأس قضا سوار
گه چون خزان تو زر و درم ريز بي قياس
گه چون بهار
در
و گهرپاش بي شمار
قدر تو را نشانده به صد ناز بر کتف
جاه تو را گرفته به صد مهر
در
کنار
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادايرا
که
در
افشاند بس بي حد و زر گسترد بس بي مر
زهي چون بخت بر تو شده بر هر تني پيدا
زهي چون راز مهر تو شده
در
هر دلي مضمر
تو را بينند بر کوهي شده
در
حمله چون بادي
چو برقي نعره پر آتش چو رعدي حلق پر تندر
گهي اين بر گهر تابد چو ياقوتي تو را
در
کف
گهي آن پرگره پيچد چو ثعباني به چنگ اندر
ببر بهر نشاط انده به عودي از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودي
در
دل مجمر
چو سيم و زر نهان دارندش از بيگانه
در
خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
زان پيش کز عدم به وجود آمدي خداي
موجود کرده بود هنر
در
تو سر به سر
آميخته هواي تو با دل چو جان و تن
و آويخته رضاي تو
در
تن چو پود و تار
تخمي که جز به نام تو
در
گل پراکنند
آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار
ور قطره اي ز جود تو بر خاک برچکد
در
دشت هر غبار که باشد شود عقار
گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه
گاه از قلق چو مار خزد
در
شکاف غار
چرا تو از بره و گاو
در
فغان باشي
که بي سروست يکي زين و بي لگد ديگر
صفحه قبل
1
...
1568
1569
1570
1571
1572
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن