167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • در تحمل ز بس تمام که بود
    بنجنبيد از آن مقام که بود
  • گفت: حقي که در شمار آيد
    اين چنين روز را به کار آيد
  • روي دل جز در آن يگانه مکن
    مرغ ديني، هواي دانه مکن
  • عاشقي، هم به تاب تيشه خود
    آتشي در فگن به بيشه خود
  • خرد را فسار و سوزن اندر جيب
    چون روي در سراچه لاريب؟
  • تا ترا از تو شيشه در بارست
    از تو تا دوست راه بسيارست
  • تو دل خود چو ده خراب کني
    که در سنگ و خاک آب کني
  • بخت اگر نيست خواجه زر چکند؟
    رخت اگر نيست خانه در چکند؟
  • در جهان داد بندگيش نداد
    که ز بند جهان نگشت آزاد
  • شکمت پر شود، بخار کند
    بر دماغ و ديو اندر آيد از در تو
  • در نباتي چو کثرت عددي
    نيست، کم شد درو فضول ردي
  • چند و چند آخر از گران خيزي؟
    جهد کن تا در آن ميان خيزي
  • گندم و گوشت خون شود در تن
    خون مني گردد و مني روغن
  • شوخ از آن روغنست در تن تو
    خون صابونيان به گردن تو
  • عارفان را ز روزه در شب قدر
    شود از فيض نور چهره چو بدر
  • در تن اين باد ناخوش و گنده
    چون گذارد چراغ را زنده؟
  • خواب را گفته اي برادر مرگ
    چون نخسبي نميزني در مرگ
  • خواب خون در بدن فسرده کند
    زندگان را به رنگ مرده کند
  • گر حريفي، شبي به روز آور
    رخ در آن يار دلفروز آور
  • خيز و در خواب کن مر اينان را
    باز کن چشم و ديده جان را
  • مردم چشم شب نشين را نور
    از در عزلتست و فکر و حضور
  • هر که او عزلت اختيار نکرد
    دست با دوست در کنار نکرد
  • خنک آنکس که او بريد از خلق
    دامن و روي در کشيد از خلق
  • تا تو اندر ميان انبوهي
    روز و شب در عذاب و اندوهي
  • گرگ آزاد ريسمان در حلق
    کيست؟ خلوت نشين دل با خلق