167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • به تقريب اين سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
    کنم در وادي مدح تو حساني و سحباني
  • اگر صد سال ايد بر کمان کي در نشان آيد
    به قدر درک ادراک تو سهم و هم انساني
  • که در چشم دل از صد گنج بيش است
    به قيمت نه به عظم و قدر و مقدار
  • در شفق نيست مه نو که دگر ساقي دور
    جام لبريز به کف از مي رخشان دارد
  • آن که خاک در کاخش متغير شده است
    بس که رخساره خود سوده به رو چرخ کبود
  • خلايق ظرف را در پي دوند از بهر زر چيدن
    چو پاي کلک او گردد به راه جود مستعجل
  • هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
    همه مدرک همه زيرک همه قابل همه مقبل
  • تعالي الله از آن دريا که از وي اين در يکتا
    براي تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
  • فلک را بر زمين بينند اگر قايم کند ديوان
    جهان را در جهان يابند اگر سامان دهد محفل
  • اگر در هر نفس صد کاروان معني از بالا
    شود نازل به غير از خاطر او نبودش منزل
  • مرا کايام از قدرت زبان دهر مي خواند
    در انشاي ثناي او به عجز خود شدم قائل
  • وان دعاها را که بد پاي اجابت در وحل
    يافت چون فرصت محل گشتند يک يک مستجاب
  • محتشم در پاس اين دولت که بادا لم يزل
    دعوتي کز حق گذاري کرده بي ريب ارتکاب
  • تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
    اي ز شاهان کم نه کشور داريت در هيچ باب
  • پاس او تاوان ز عزرائيل گيرد تا ابد
    مردگان در دعوي جان گر کنند او را وکيل
  • شکوه ناکند از تو جمعي کز گريبان سخا
    هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخيل
  • گر اثر را از مؤثر دور خواهي تا به حشر
    بيضه ابيض نگيرد رنگ در درياي نيل
  • در کف ساقي بزمت شد مزيد عقل و هوش
    رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزيل
  • سرو را بي آن که سازي در نظم محتشم
    گوشوار گوش دراک از کثير و از قليل
  • چار رکن از صيت استقلال او پر شد که دور
    از برايش پنج نوبت مي زند در هفت بام
  • کار او هر روز مي آرد قضا صد ساله پيش
    بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
  • در زمان او که ضديت شد از اضداد رفع
    صعوه با باز است يار و گرگ با ميش است رام
  • آن که لطف و قهر او در يک طبيعت آفريد
    آب و آتش را به قدرت داد باهم التيام
  • نيست باران بر زمين از آسمان باران که هست
    ز انفعال ابر دستش در عرق ريزي غمام
  • کم بضاعت تر ز قارون کس نماند در زمين
    گر يک احسان تو يابد بر خلايق انقسام
  • مخزن خويش از زر انجم کند در دم تهي
    گر فلک يکدم کند طبع درم بخش از تو وام
  • وه چه سر خيل آن که خيل خسروان عصر را
    مي تواند داد در يک بزم باهم انتظام
  • معني کز دل بود چون صيد وحشي در گريز
    خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
  • تا سپهر پير را در سايه باشد آفتاب
    ز اقتصاي وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
  • نوشتي آصف بن برخيا را دور بعد از وي
    به قدرشان بدي گر در مناصب اول و ثاني
  • به گردون داده چندين چشم از آن رو خالق انجم
    که در نظاره اش يک يک به فعل آرند حيراني
  • حسد رخش تسلط بر ملوک نظم مي تازد
    تو سرور چون کميت کلک را در نثر ميراني
  • فلک بي رخصتت يک کار بي تابانه خواهد کرد
    اگر در قتل خصمت از تو يابد دير فرماني
  • تو را مداح جز من نيست اما مي کند غيرت
    زجاج سرخ را خون در دل از دل ياقوت رماني
  • عرب تا عجم زد در ثنايت برهم آن گه شد
    به سحبان العجم مشهور عالم گير کاشاني
  • تو در آفاق ممتازي و ممتاز است مدحت هم
    ز ديگر مدح ها اي خسرو ملک سخنداني
  • جهان دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومي
    مقرر بود و اخذش بود هم در عين آساني
  • به من يک دفعه واصل گشت و بود اميد کان مبلغ
    مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثاني
  • طمع چون در شتاب افتاد پا بيرون نهاد از ره
    به ديوارش نخست از لغزش پا خورد پيشاني
  • که در وضع جهان کرد اختراعي چند گوناگون
    به آئيني که مي بيني به عنواني که مي داني
  • به اين اميد کان افسانه ها چون بشنود سلطان
    کند از چاره سازي در اهتزازم از خوش الحاني
  • مرا آب و زميني هست در کاشان که مال آن
    ز بسياري برونست از قياس و فهم انساني
  • تو مي روي و گريه اين بي دل اسير
    در سنگ خاره مي کند از دوريت اثر
  • از که از گوشه نشيني که به بيداري کرد
    چشم خود را تبه از بهر تو در عين شباب
  • بادي از جنبش شهبال تو مي بايد و بس
    که شود در صف هيجا سپه آشوب ذباب
  • در يک زمان بسيط زمين پر شود ز سر
    چون تيغ خويش را کند آن سرور امتحان
  • عجب حاليست حال من که در آيينه دوران
    نمي بينم ز يک تن صورت غم خواري و ياري
  • جهان در قبضه تسخير او بادا که بيش از حد
    به آن کشورستان دارد جهان اميد غم خواري
  • به رقص آمد ز شادي آسمان چون دهر پاکوبان
    به نامش در زمين زد کوس سرداري و سالاري
  • چو گردد تيغ نازک پيکر او در دغا عريان
    شود صد کوه پيکر از لباس زندگي عاري
  • دو روزي گو لواي خصم او ميسا به گردون سر
    که دارد همچو نخل ريشه کن زود در نگونساري
  • تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
    نشيني شاد و مملوکان خود را در شمار آري
  • که مي زند در انکار اين ز دشمن و دوست
    به غير من که ز خود کمتري نمي دانم
  • وانکه پاي شخص آفت شد سبک رو در فرار
    چون رکاب پادشاهي شد ز پاي او گران
  • بر سر اين هفت چرخ آرد فرو گردست و تيغ
    در عدد گردد زمين هم چارده چون آسمان
  • قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرين
    سابع و عباس را بود اين تناسب در ميان
  • تا به شاهان جهانگير ايزد از احسان دهد
    ملک موروثي و ديگر ملک ها در تحت آن
  • بساط دهر که اجناس کم بهاست در آن
    گران تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
  • در ثناش به خاني چه سان زنم کورا
    چو کسري و جم و دارا هزار دربان است
  • فتد به زلزله گوي زمين اگر بيند
    که بر جبين تو چين در کف تو چوگان است
  • سر فلک در قصر تو را زمين فرساست
    پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
  • ولي به دولت مدح تواش کنون در گوش
    نويد حاصل صد بحر و معدن و کان است
  • وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
    با علو فطرت و طي لسان عمر دراز
  • راي ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
    بي مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
  • اي صبا در گوش شه گو کاي سليمان زمان
    بر سليمان ناز کن اما به اين آصف بناز
  • آستانت را خرد با آسمان سنجيد و يافت
    عرش آن را در نشيب وفرش اين را برفراز
  • خصم کج بنياد اگر زد با تو لاف همسري
    راستان را در ميان باز است چشم امتياز
  • دشمن آهن دلت از سختي اندر بغض و کين
    کام خواهد يافتن آخر ولي در کام گاز
  • تا ره خواهش به دست آز پويد پاي فقر
    تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
  • بر او زمين وسيع آخر آن چنان شد تنگ
    که گشت شيره جان در تنش فشرده تمام
  • خون دشمن شده در شيشه تن صاف و به جاست
    که کند خنجر خون خوار تو را مهماني
  • عيب جو يافته ويران دل از اين غصه که هيچ
    نيست در ملک تو ناياب به جز ويراني
  • محتشم آنجا که هست در چو صدف بي بها
    تحفه ما و تو بس گوهر نظم متين
  • محمد مؤمن آن فخر سلاطين کز وجود او
    زهي در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون
  • کنند از نظم پر در کفه ميزان مدحت را
    اگر جن و ملک را چون بشر طبعي بود موزون
  • وقت کم بختي که مرغ دولتم مي ريخت پر
    بهر دفع غم شبي در گلشني بردم بسر
  • بود ويران کلبه اي از لطف گردون رتبه اي
    در بلندي طاق دوران ساختش زير و زبر
  • آن که در دانستن قدر سخن همتاش نيست
    کي معطل مي کند او چون توئي را اين قدر
  • در تو پوشانند اگر از عيب مردم صد لباس
    کي شود پوشيده پيش خاطر او اين هنر
  • کز ني خوش جنبش کلک تو در اوصاف او
    مي رود زين شکرستان تا به خوزستان شکر
  • گر نصيحت مي پذيري خيز و در باغ خيال
    از زلال نظم کن نخل قلم را بارور
  • آسمان عظم تو سنجيد و شکستي شد پديد
    در يکي از کفه هاي اعظم شمس و قمر
  • بر درت کانجا مکرر گنج ها را برده باد
    نيست در چشم گدا چيزي مکررتر ز زر
  • دارم از کم لطفيت در دل شکايت گونه اي
    ز اعتماد عفوت اما مي کنم از دل بدر
  • در تمام عمر امسال اين شکست آمد مرا
    کز ممر مسکنت شد خانه ام زير و زبر
  • در چه دوران رشک نزديکان شدند امسال و پار
    از درت من دورتر هر سال از سالي دگر
  • کانکه مي داند که شبها در چه کارم بهر تو
    باز شامم مي تواند کرد از مهرت سحر
  • دارم اميد آن که بود ز التفات او
    در يک رهم تردد و بر يک درم قرار
  • برخي از اوصاف او در آصف بن برخياست
    زان که از کرسي نشين فرقت تا کرسي نشان
  • بر سر طور ظفر او راند موسي وار رخش
    در تن دهر سقيم او کرد عيسي وار جان
  • مي تواند کرد تدبيرش به يکديگر به دل
    ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
  • از نهيب نهي او در نيمه ره باز ايستد
    تير پراني که بيرون رفته باشد از کمان
  • گر بدندي در زمان او به جاي جود و عدل
    شهره گشتي بخل و ظلم از حاتم و نوشيروان
  • بحر بازي بازي از در و گوهر گردد تهي
    چون کند وقت گوهر بخشي قلم را امتحان
  • هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه در کار نيست
    عالمي را کان جهان سالار باشد پاسبان
  • گر بريزند از در جوئي به هامون آب بحر
    ور به بيزند از گوهر خواهي به دقت خاک کان
  • اي تمام احسان اگر در عهد شاهي اين چنين
    کز زر و گوهر خزاين را تهي کرد آن چنان
  • شب دوش از فغانم آن چنان عالم به جان آمد
    که هرکس را زباني بود با من در فغان آمد
  • نماند نامسخر هيچ جا در مشرق و مغرب
    ز عزم او که با حزم سکندر توامان آمد
  • پريد از آشيان چرخ نسر طاير از دهشت
    پي صيد آن شکار انداز هرگه در کمان آمد