نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهي
که چون حباب هوا
در
سري و سر به هوا
و گر نمي کني از نقص دين نماز تمام
نگشته
در
ته پاي تو گرم روي روا
ز بس که خوف بري از سياست قروقش
ز بس کزو بودت بيم
در
خلا و ملا
ببين که صد يک آن بيم هست
در
دل تو
به آن ادب نفسي مي شوي نفس پيما
که گر خوري لب ناني بر آن شود مرقوم
و گر کشي دم آبي
در
آن بود مجرا
نه آنقدر دلت از عفو مي کنم ايمن
که کم زند
در
طوف دل تو خوف خدا
به عهد کردم از آن ذکر دايمش تاريخ
که دايم اين بودت ذکر
در
خلا و ملا
از بس که چهره سوده تو را بر
در
آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند
در
پر آفتاب
در
روز ابر و باد کرائي برون ز فيض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بشکست سد شش جهت و
در
تو مه گريخت
چون مهره اي برون شد از ششدر آفتاب
گر نسازم سر فدايت بر تو خون من حلال
ور نميرم
در
هوايت زندگي بر من حرام
صد هزاران شيوه دارد آن پري
در
دلبري
من ندارم جز دلي آيا نهم دل بر کدام
غيرتم زد
در
دل آتش کز چه باشد بي سبب
هندوي شيرين مذاق از دلبر ما تلخ کام
حيدر صفدر که
در
رزم از تن شير فلک
جان برآرد چون برآرد تيغ خونريز از نيام
ساقي کوثر که تا ساقي نگردد
در
بهشت
انبيا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خيبر که گر بودي زمين را حلقه اي
در
زمان کندي و افکندي درين فيروزه بام
قاتل عنتر که بر يکران چه مي گردد سوار
مي فرستد خصم را سوي عدم
در
نيم گام
وانکه گر جمع نقيضين آيد او را
در
ضمير
آب و آتش را دهد با هم به يکدم التيام
يک تمناي دگر دارم که چون
در
روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
من و مجاهده
در
راه دين به کلک و زبان
ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
به صورتخانه چين گر قد و عارض عيان سازي
مصور را ورق
در
دست و کلک اندر بنان لرزد
ز آه سرد من لرزد دل محزون
در
آن کاکل
چه مرغي کز نسيم صبح دم بر آشيان لرزد
گر افتد ماهي رمحت به بحر آسمان شايد
که
در
دست سماک رامح از سهمش سنان لرزد
به ميدان خنک سيمين تنک زرين رنگ چون راني
ز هيبت چون جرس دل
در
بر روئين تنان لرزد
وز آثار هواي يار و فقر و آتشين طبعي
خصوصا
در
زمان چون تو شاهي هر زمان لرزد
به اين فقر و فنا هرگاه گويد محتشم خود را
ميان مردم از خجلت زبانش
در
دهان لرزد
وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل
در
يک نفس دمار برآرد ز بحر و کان
وان سيل غم که
در
پي آن شاه زاده بود
از وي گذشت و شد متوجه به دشمنان
گر زند شخص عتابش بانک بر پست و بلند
لنگر و جنبش نماند
در
زمين و آسمان
آن چه ريزد قرنها
در
بطين بحر از صلب ابر
بر گدائي ريزد آن ريزنده دريا و کان
از وجود او خلل
در
سد حکمت شد که نيست
با تکش طي مکان مستلزم طي زمان
فارسش هرجا که ميراند به رغبت مي رود
کامران شخصي که اين اسبش بود
در
زير ران
من که مي سوزم چو مي آرم ظهورت
در
ضمير
من که مي ميرم چو مي آرم حديثت بر زبان
از جناب او نپيچد هرکه سر چون مهر و مه
جزم سايد بر سپهر از سجده آن
در
کلاه
ميرزاي دهر سلطان حمزه بادا
در
دو کون
هم به اقبالي که سر زين اسم افرازد به ماه
با آن که
در
مزارع نظم از کلام من
هر دانه گشته است ز صد خرمن از سحاب
در
عالمي که رتبه حسن از يگانگي است
نه آينه است عکس پذير از رخت نه آب
جان فداي او که
در
هر ضربت تارک شکافت
آفرين بر دست و تيغش مي کند جان آفرين
روز مصافش چو خصم
در
جدل و انقياد
کرد به خود مشورت با دل و جان طپان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تير همان
در
کمان
دور دو شه
در
ميان گشت به او منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
غارت و قتل دگر
در
دم تسخير شهر
کز تف اين فتنه خاست دود ز صد دودمان
از همه آن به که هست
در
عقب از عهد تو
اين غم ده روزه را خوش دلي جاودان
آن که
در
آغاز عمر گشت به تاييد حق
ملک و ملل را حفيظ امن و امان را ضمان
بنا نهنده اين نه بنا مگر نهد از نو
به قدر رتبه و شان تو
در
زمانه بنائي
زان ميل غم که
در
پي من سر نهاده بود
از من چسان گذشت و به دشمن چسان رسيد
اين نسيم چه چمن بود که از بوالعجبي
در
خزان زد به مشام دل من بوي بهار
ماه کز خيل ذکور است ز غم مي کاهد
که ز نامحرميش نيست
در
آن حضرت بار
پشه و مور و ملخ في المثل ار عظم شوند
همه پيل افکن و اژدر
در
و سيمرغ شکار
من که سلمان زمان توام از طبع سليم
وز
در
مدح تو بر بحر و برم گوهربار
يک دعا مي کند اما و دعا اين که ز غيب
فکند
در
دل الهام پذيرت جبار
به جيب محتشمان لعل و
در
به دامان ريخت
به دست بي درمان سيم و زر به ميان داد
تو
در
ممالک قدس آن شهي که مالک ملک
و گر تو را ز ملايک هزار دربان داد
کسي نظير تو باشد که وضع پست و بلند
به عکس يابد اگر
در
زمانه سامان داد
ز خاک پاي سگان
در
تو يک ذره
به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد
به لطف سوي منش کن روانکه باقي عمر
مرا به بوي برادر چه جان بود
در
بر
سمندر گر برون آيد ز آتش دوزخي بيند
که تا برگردد از تف هوا
در
گيردش پيکر
گنه کاران سمندر سان به آتش
در
روند آسان
نسيمي گر ازين گرما وزد بر عرصه محشر
نظير اين هوا ظاهر شود اما به شرط آن
که
در
هر ذره از اجزاش باشد دوزخي مضمر
به يک احسان کند از روي همت کار صد حاتم
به يک سائل دهد
در
روز بخشش باج صد کشور
نچربد يک سر مو راست بر چپ ز اقتدار او
کند چون
در
کشش تقسيم ترک تارک و مغفر
اگر راند به خاور خيل زور آور شود صدجا
خلل از غلظت گرد سپه
در
سد اسکندر
بروز باد اگر خواهي روان جسم جمادي را
جبل را چون حمل
در
جنبش آرد جنبش صرصر
در
آن عالم که مي گنجد شکوه کبرياي تو
زمين و آسمان ديگر است و وسعت ديگر
سرايت گر کند
در
عالم استغناي ذات تو
رضيع از خشک لب سير و نگيرد شير از مادر
در
اقطار جهان تا ز اقتضاي گردش دوران
به نوبت بر سر شاهان نهد ظل هما افسر
تو بر روي زميني آن بلند اقبال کز گردون
رسد
در
روز هيجا به هر عون عسکرت لشگر
سرت گردم چه واقع شد که
در
مجموعه ياري
رقم هاي محبت را قلم بر سر زدي اکثر
بساط عاشقي طي ساز کز بهر دعاي شه
در
نه آسمان باز است و آمين گوت هفت اختر
شد دست چرخ پر شهب از بس که مي جهد
در
زير پاي خيل بغال آتش از امال
حاتم ز صيت جود تو گشت از مقام خويش
راضي که
در
جهان نکشد از تو انفعال
همه گان
در
دل شه جاي نسازند به نام
که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج
نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره
نه
در
از درد شناسند و نه درج از دراج
مانده پا
در
گل کاشان مترصد شب و روز
که ز غيبش به سر از سرور هند آيد تاج
بر خود از قيد برآورده و
در
سير جهان
چون کسي کش بود از علت پيري افلاج
طبع
در
مدح تو زه کرده کماني که از آن
کس به بازوي فصاحت نکشد يک قلاج
آن که نسيم از درش گر گذرد بر قبور
مرده صد ساله را روح
در
آيد به تن
گر نهد موسي عمران يد و بيضا
در
آب
چون کشد جانب خود باشدش از يخ انجک
او خدا نيست ولي
در
رخ او وجه الله
مي توان يافت چو خطهاي خفي از عينک
گر کند نهي سکون امر تو
در
پست و بلند
تا دم صبح نه شور اي ملک انس و ملک
هم ترازوي تو
در
عدل بود آن که چو تو
سر نيارد به زر و سيم فرو چون عدلک
به ميان حرف تو
در
صفحه دل کرده مقام
دگران جا به کران يافته چون نقطه شک
غير از آن عروه وثقي و از آن حبل متين
نيست چيز دگرش
در
دو جهان مستمسک
همايون گلبني سر مي کشد زين گلستان کزوي
به دست دوست گل
در
چشم دشمن خار مي آيد
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوي بستان
ز شوق اندر رکابش سرو
در
رفتار مي آيد
جهان بادا به او نازان که
در
بدو جهانگيري
ز رزمش بوي رزم حيدر کرار مي آيد
دو پيکر مي کند
در
يک نفس صد کوه پيکررا
چو با شمشير بران بر سر پيکار مي آيد
در
استقبال عهدش وقت را سعيست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بيش از پار مي آيد
در
آئين جهانداري ازين خرد بزرگ آئين
زياد از صد جم و دارا و کسري کاري مي آيد
در
آفاق آن چه ابر دست او برخلق مي بارد
حساب آن زدست خالق جبار مي آيد
تو از همت باب لطف اين شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر
در
زنهار مي آيد
از گشاد بي محل تير تو
در
صيد مراد
کشتي خوف و خطر گهواره امن و امان
پايه اي از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آيه اي
در
شان او فرهنگ و استيلا و شان
رعشه بر هشتم فلک
در
هفت اعضا واقع است
نسر طاير را ز سهم تير آن زرين کمان
چو
در
امکان نميگنجي سخن سنجان چه گويندت
به سيرت عقل اول يا به صورت يوسف ثاني
عجب نبود که گويم سايه خورشيد افتاده
به اين حجت که تو خورشيدي و
در
ظل يزداني
بدانديشت به قيد مرگ چون سگ
در
مرس ماند
به هر جانب که روز رزم شمشير و فرس راني
تصور کردم آن ترياق را
در
نشئه ديگر
چه دانستم که خواهد بود يک سر فيض روحاني
کشيدم دست از آن وز دست خود
در
آتش افتادم
چه آتش شعله آفت چه آفت قهر سلطاني
صفحه قبل
1
...
1565
1566
1567
1568
1569
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن