167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • هنوز عهد تو آورده بود دهر به جنبش
    که در زمين و زمان بود شور ولوله تو
  • من خود خريداري نيم کز من توان گفتن ولي
    از غيرت سوداي من غوغاست در بازار تو
  • در حجابست از لب و گوش آن چه مي گويد به من
    با دو چشم واله من نرگس شهلاي او
  • در صبوحي مي تواند کرد پيش از آفتاب
    روز را از شب جدا روي جهان آراي او
  • جان که مي لرزيد دايم بر سر جسم ضعيف
    برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
  • از خطايي گه گهم بنواز در پهلوي خويش
    تا به تقريب سخن چشم افکنم بر روي تو
  • نيست رويت در مقابل ليک مي گويد به من
    صد سخن هر جنبشي از گوشه ابروي تو
  • بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
    چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوي تو
  • مرا ز دولت صد ساله وصال آن به
    که غير يک نفس آواره باشد از در او
  • همچو سوسن به زبان با همه کس در سخني
    وين خسان را همگي حمل بر آن است که تو
  • خالي کن اقليم دلم از لشگر ظلم و ستم
    گو در زمان حسن تو ويرانه ايي آباد شو
  • اي در دل غم پرورم صد درد بي درمان ز تو
    يک مژده درمان بده گو دردمندي شاد شو
  • حرف در مجلس نگويم جز به هم زانوي او
    تا به چشمي سوي او بينم به چشمي سوي او
  • دل ز پهلويش برون خواهد فتاد از اضطراب
    تن که از ترتيب بزم افتاده در پهلوي او
  • در جنونم آن چه مي بايست واقع شد کنون
    بخت مي بايد که زنجير آرد از گيسوي او
  • يارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوي او
    آن قدر ذوق تماشا ده که بينم روي او
  • فتنه ها برپا کند کز پا نشنيد روز حشر
    در ميان خلق محشر چشم عاشق جوي او
  • زخم ما ممتاز کي گردد اگر تيرش کند
    رخنه در هر دل به قدر قوت بازوي او
  • در دير کرد غسل به مي آن که زا ورع
    بر اسمان نگاه نمي کرد بي وضو
  • تائبم از مي به دور نرگس غماز او
    تا نگويم در سر مستي به مردم راز او
  • ز آب دو ديده گل کنم خاک در سراي او
    تا نشود ز آه من محو نشان پاي او
  • محتشم رشحه اي از لجه رحمت کافي است
    گر در آيند به محشر دو جهان نامه سياه
  • نمي دانم ز خود افتادگان داري خبر يا نه
    ز دور اين ناله ما در دلت دارد اثر يا نه
  • چو جان را نيست در رفتن توقف هيچ ميگوئي
    که بايد بازگشتن بي توقف زين سفر يا نه
  • صحن ميدان کرده رنگ آن خون که در هنگام قتل
    گريه هاي محتشم از چشم قاتل ريخته
  • تا پيش هر خس آن گل افکنده پرده از رخ
    چون غنچه در درونم خون پرده بسته
  • هردم کنم صد کوه غم در بيستون عشق تو
    من سخن جان ديگرم نسبت به فرهادم مده
  • چنان سربسته حرفي گفته بودم در محرم کشي امشب
    که هم ياران پريشانند و هم اغيار آشفته
  • به اين صورت نديدم وضع مجلس محتشم هرگز
    که باشد غير در کلفت تو هم دربار آشفته
  • چه روم بي تو به گشت چمن اي حور که هست
    باغ گل در نظرم دوزخ تابانيده
  • گشت معلومم که در گوشت چه آهنگي خوش است
    چون شنيدم کز غرض گو حال من پرسيده اي
  • پنبه اي در گوش نه تا ننهي از غيرت به داغ
    اين که مي گويند بدگويان اگر نشنيده اي
  • از قتل محتشم همه احرام بسته اند
    در دفع وي ز بس که تو ابرام کرده اي
  • نيست چيزي در مذاق من مقابل با بهشت
    غير از آن لذت که ايزد آفريد اندر گناه
  • در تصرف عشوه ات از جان ستانان دل ستان
    وز تطاول غمزه ات از تاجداران باج خواه
  • از من و غوطه در آتش زدن من ياد آر
    دست جرات زده هرگه به عنانش باشي
  • ندانم چون کنم در صحبت او حفظ دين خود
    که چشمش مي کند تاراج ايمانم به ايمائي
  • تيغ تقدير که بد در کف صياد اجل
    تو گرفتي و به آن غمزه پر فن دادي
  • در حرکات پشت زين هست سبک تر از صبا
    آن که بپا نشست ازو کوه کشيده ابرشي
  • از نيم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
    فردا که گردد اين نم از سرگذشته آبي
  • زباني داده اند از عشوه آن چشم سخنگو را
    که در گوش خرد صد حرف مي گويد به ايمائي
  • زمين فرسايي از سجده هاي شکر واجب شد
    که سر در کلبه من زد کله بر آسمان سائي
  • به قصد جان نخواندي دادي از نقد وفا بر من
    که در نرد محبت خوش قماريهاي من بيني
  • تو تحسين خواهي اي ناصح که منعم کرده اي زان در
    به خوش پندي من درمانده را خشنود پنداري
  • رسيد و با عتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
    دعائي گفتمش در زير لب نشنود پنداري
  • چه باشد گر سنان غمزه را زين تيزتر سازي
    دل ريش مرا در عشق ازين خونريزتر سازي
  • اگرم برون ز امکان دو جهان بود بر از جان
    همه در ره تو ريزم که عزيزتر ز جاني
  • به زمان حسن يوسف چه خلاص بوده دوران
    ز تو که آفت زميني و در آخر الزماني
  • نبودي کوه کن در عشق اگر بي غيرتي چون من
    رقابت با هوسناکي چو خسرو عار دانستي
  • تفاوت ها شدي در غيرت و بي غيرتي پيدا
    اگر آن بي تفاوت يار از اغيار دانستي
  • از ديدن او پند گو يک باره منعم مي کند
    در عمر خود نشنيده ام پندي به اين بيهودگي
  • پاي طلب کوتاه گشت از بس که در ره سوده شد
    کوته نمي گردد ولي پاي اميد از سودگي
  • با غير اگر عمري بود پيدا نگردد هيچ کس
    يک دم به من چون برخورد در دم شود پيدا کسي
  • هر گل که به باغ آيد مي بويم و مي گويم
    در پاي تو ميرم من تو بوي کسي داري
  • ساربان بر ناقه مي بندد به سرعت محملي
    چون جرس ز انديشه در بر ميطپد نالان دلي
  • آن غمزه اي که يک تنه مي زد به صد سپاه
    در ره کدام قافله را کرد رهزني
  • در گوش دلم تکرار بس راز همي گويد
    آن غمزه که مي گويد صد نکته به ايمائي
  • آنچه در دل بردن از لطف دمادم مي کنند
    اين فسون سازان تو از جور پياپي مي کني
  • ساقيا طي کن بساط غم در آن بحر نشاط
    کز نم فيضش گذار از حاتم طي ميکني
  • محتشم از ضعف چون گيتي چناني اين زمان
    جاي آن دارد اگر جا در دل و پي ميکني
  • نگون کردي لواي دوستان اين خود که کرد آخر
    که در عالم به دشمن دوستي خود را علم کردي
  • ملک شاني و پشت قدر احباب از سگان کمتر
    پريشاني و احباب از تو دايم در پريشاني
  • اي در تن هر گلبني از رشگ تو صد خار
    اين گلبن بي خار که دارد که تو داري
  • به نما به ملک روي که سازد ز رقابت
    در نامه من ثبت گناهي که تو داري
  • زين تب چنان ره نفسم تنگ شد که هيچ
    جز آب تيغ او نرود در گلو مرا
  • عکست که اي کرده در آب اي محيط حسن
    مي بيندت مگر که دل و دارد اضطراب
  • زهره در مجلس ما سجده ز مه خواهد خواست
    مير مجلس اگر آن زهره جبين خواهد بود
  • آتش از غيرت اين خانه به خود خواهد زد
    هر پري خانه که در روي زمين خواهد بود
  • نقد درست جان بنه اي دل به داد عشق
    کان نقد در قليل و کثير است بي کسور
  • چو نيست در نظر آن گل که نوبهار من است
    مرا ز باغ چه حاصل ز نوبهار چه حظ
  • گر شوي مهمان جان از عقل و دين و صبر و هوش
    در رهت ريزم به رسم پيشکش اسباب دل
  • عشق چو بازم به ناز سوي تو خواند از برون
    در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
  • شد در و ديوار او از تن من لاله فام
    بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
  • بس که ما از روي رسوائي نقاب افکنده ام
    عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکنده ايم
  • تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز
    ياز دهشت خويش را در اضطراب افکنده ايم
  • ز آتش دل دوزخي داريم کز انديشه اش
    خلق را پيش از قيامت در عذاب افکنده ايم
  • چون موي توام در دو جهان جهان روي سيه باد
    گر يک سر موي تو فروشم به دو عالم
  • عجب که ساقي اين بزم محتشم به در آرد
    به باده تا به ابد ازخمار مستي دوشم
  • باغبان کاندر درون بر دست گلچين گل نزد
    دست منعش در برون صد تيشه زد بر پاي من
  • اين که در ترقي کار تو بس که هست
    ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
  • مي کند ايزد ندا کاي فلک فتنه زا
    جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
  • در ره آن سهي قدم پاي به گل شده فرو
    آه اگر بياورد سر به من حزين فرو
  • ز غيرت در حريم حرمت او محتشم داري
    حسد بر حال محرومان مبادا کس به حال تو
  • به رشک دادن من در دو روزه رنجش خود
    هزار مست هوس را به بزم بار مده
  • با اين همه زهداي بت در عشق تو نزديکست
    کز مستي و بدنامي بر خويش نهم نامي
  • در بزم تو اين بد نام جان داد و نداد ايام
    از دست تواش جامي وز لعل تواش کامي
  • شهريارا گر ز دست اقتدارت تا به حشر
    بر سرم تيغ و تبر بارد و گر در و گوهر
  • سر مبادم گر سر موئي ز نفع و ضر آن
    در کتاب دعوتم حرفش شود زير و زبر
  • چشم دشمن تا نبيند روي نصرت را به خواب
    خار در چشمش ز دست بخت بيدار تو باد
  • خصم کز رشک تو خونها خورد بهر جبر آن
    در غزا خونش غذاي تيغ خون بار تو باد
  • سرو را در جسدم تا رمقي هست ز جان
    از برايت به فلک رخش دعا مي تازم
  • محتشم تاب و توان باخته در دوستيت
    من که بي تاب و توانم دل و جان مي بازم
  • بر کران پاي مسيح از در اين کلبه هنوز
    ملک صحبت ز کران تا به کرانم دادند
  • هر جوشني که شبها من از دعا بسازم
    روزي که فتنه بارد چون جامه در برت باد
  • با تو گستاخانه آمد در سخن اين بي شعور
    اين چه درکست و شعور استغفرالله زين شعار
  • تنگ دل تا نشوي در دل تنگم زد و چشم
    غرفه ها ساخته ام بهر تو از گوشه کنار
  • پا نه اي بت به سرا پرده چشمم ز کرم
    تا کنم بر قدمت صد در يک دانه نثار
  • اگر نه سکه به نام خدا بر او بودي
    چنين روان نشدي در بسيط ارض و سما
  • زري که در خور آئين پادشاهي اوست
    به جنب او زر مهر است کم ز سيم بها
  • لجاج ورزي و اين کار حسن به اين غايت
    اثر عجب که کند در دل اسير عما