167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نريزم چون صدف در پيش دريا آبروي خود
    به اندک ريزشي از ابر گوهر بار خرسندم
  • مرا بيزار کرد از اهل دولت، ديدن در بان
    به يک ديدن زصد ناديدني آزاد گرديدم
  • زپيچ و تاب جوهردار گرديد استخوان من
    زبس برخويشتن در تنگناي فکر پيچيدم
  • سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
    مسلمان نيستم از هيچ کس انصاف اگر ديدم
  • غذاي روح شد در دل شکستم هر تمنايي
    لباس عافيت گرديد چشم از هر چه پوشيدم
  • تلاش صحبت خار ملامت بود منظورم
    اگر در شاهراه عشق گاهي پيش پا ديدم
  • کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب
    خزان را نيست رنگ از باددستيها زگلزارم
  • چنان در پاکبازي از علايق گشته ام عريان
    که حال مهره ششدر ز نقش بوريا دارم
  • زبان شکوه فرسودي ز چرخ بيوفا دارم
    دلي در گرد کلفت چون چراغ آسيا دارم
  • نسيم کاروان مصرم اي پوشيده بينايي
    در بيت الحزن بگشا که بوي آشنا دارم
  • دل از مهر خموشي برنمي دارد زبان من
    وگر نه تيغها پوشيده در زير سپر دارم
  • زبي برگي شکر خوابي که من در چاشني دارم
    چه افتاده است ناز دولت بيدار بردارم
  • نگردانم ورق را در نظر بازي، نيم شبنم
    که چون خورشيد بينم ديده از گلزار بردارم
  • نگردد گوهر درياي امکان سنگ راه من
    که من در سر هواي سير درياي دگر دارم
  • مکن تکليف سير گلشن جنت مرا صائب
    که من در سر هواي سرو بالاي دگر دارم
  • به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
    تبي چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
  • ندارد ريشه در خاک تعلق سرو آزادم
    دلي آماده پرواز چون برگ خزان دارم
  • هزاران معني پيچيده در زلف سخن دارم
    سر زلف سخن بي چشم زخم امروز من دارم
  • سراپا جوهرم چون تيشه در شيرين زبانيها
    عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم
  • عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
    که من در خانه خود طوطي شکرشکن دارم
  • ز آب زندگاني تازه دارد جان خشکم را
    عقيق آبداري کز خموشي در دهن دارم
  • ندانم سنگ از دست کدامين طفل بستانم
    که دارد در جنون آدينه بازاري که من دارم
  • نفس در سينه خورشيد عالمتاب مي سوزد
    درين گلشن چو شبنم چشم بيداري که من دارم
  • نمي بايد سلاحي تيز دستان شجاعت را
    که در سرپنجه خصم است شمشيري که من دارم
  • مرا خونگرمي منت ز کوري پيش مي سوزد
    ز ميل توتيا در چشم ميل آتشين دارم
  • مرا بي همدمي مهر لب و بند زبان گشته
    وگرنه همچو ني فريادها در آستين دارم
  • غبارآلود مطلب نيست چون طوطي کلام من
    از آن در خلوت آيينه راه گفتگو دارم
  • اگر چه دورم از درگاه راه ياربي دارم
    ندارم هيچ اگر در دست دامان شبي دارم
  • ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدي
    ز داغ نااميدي سينه پر کوکبي دارم
  • ز دامان اجابت باد کوته دست اميدم
    بغير از ترک مطلب در دعا گر مطلبي دارم
  • عجب دارم به ديوان قيامت در حساب آيم
    که من از دفتر ايجاد، فرد باطلي دارم
  • ندارم در گره چيزي که ارزد بيقراري را
    درين درياي پرشورش حباب ساکني دارم
  • در دولتسراي نيستي مي آورد دهشت
    ز بيم جان نه چون منصور زير دار مي لرزم
  • مرا زافسردگي در تنگناي سنگ مردن به
    که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخيزم
  • مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت
    چه افتاده است بنشينم خجل غمناک برخيزم
  • دعاي تنگدستان فتح را در آستين دارد
    ز شاهان بيش من از مردم درويش مي ترسم
  • سپهر از کجرويها توتيا کرد استخوانم را
    چو بارم آرد شد ديگر چرا در آسيا باشم
  • اگر چه سايه ام منشور دولت در بغل دارد
    براي استخوان سرگشته دايم چون هما باشم
  • بحمدالله مکافات عمل از پيشدستيها
    مرا نگذاشت در انديشه روز جزا باشم
  • قمار پاکبازي مهره بي نقش مي خواهد
    چه افتاده است در ششدرز نقش بوريا باشم
  • ندارم آبروي شبنمي در پيشگاه گل
    به اين خواري و بيقدري درين گلشن چرا باشم
  • ندارد از پريشاني سخن غير از تهيدستي
    چرا چون شانه در قيد سر زلف سخن باشم
  • چراغ دولت بيدار شرکت بر نمي تابد
    نمي خواهم که با پروانه در يک انجمن باشم
  • چنان برد اختيار از دست آن سرو قباپوشم
    که آيد در نظرها خشک چون محراب آغوشم
  • من آن بحر گهرخيزم بساط آفرينش را
    که گوهر مي شود سيماب اگر ريزند در گوشم
  • ز هوش خود در آزارم نوايي آرزو دارم
    که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
  • شنيدم از شکست آرزو در سينه آوازي
    که مستغني ز ساز چيني فغور شد گوشم
  • به استغنا توان خون در جگر کردن نکويان را
    ولي از ديدنش مي گردد استغنا فراموشم
  • مرا اين سرافرازي در ميان دور گردان بس
    که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
  • نيم من دانه اي صائب بساط آفرينش را
    که در خاک فراموشان کند دنيا فراموشم