167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • چنان تير اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
    که چون پيکان گذشت از دل من افکار فهميدم
  • چو تير غمزه بر من کرد پرکش در دلش بيمي
    ز اغيار از توقف کردن بسيار فهميدم
  • تو آن صياد بي قيدي که باقيدم رها کردي
    من آن صيدم که هرجا مي روم در دام صيادم
  • به فريادم من بيمار و دل در ناله است اما
    چنان زارم که هست آهسته تر از ناله فريادم
  • به من چندان گناه از بدگماني مي کند نسبت
    که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
  • نبينم محتشم تا سوي وي ز اکرام پي در پي
    ز پشت پاي خجلت ديده نگذارد که بردارم
  • به چنين کشنده هجري سگ بخت چاره سازم
    که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
  • شه وادي جنونم به در آي ز شهر و بنگر
    که ز وحشيان صحرا چه قدر سپاه دارم
  • کسي کز بيم من در صحبت او لال بود اکنون
    زبان گر دست پيدا دار و آهنگ نصيحت هم
  • در آن تاريکي شب از فروغ ماه روي او
    ز روزن رفته بيرون شعله مهتاب مي ديدم
  • چه تابان کوکبي بود آن چراغ چشم بيداران
    که شمع ماه را در جنب او بي تاب مي ديدم
  • تن سيمين او تا بود غلطان در کنار من
    کنار خويشتن را پر ز سيم ناب مي ديدم
  • نگردد محتشم تا عالمي از خون من محزون
    به اين جان حزين آن به که در بيت الحزن ميرم
  • از سر کوي تو با صدگونه سودا مي روم
    داغ بر جان بار بر دل خار در پا مي روم
  • در لباس منع رفتن بس کن اي جادوزبان
    اين تقاضاها که من خود بي تقاضا مي روم
  • مي روم در پي بلاي هجر از ياد وصال
    اشگم از چشم بلا بين ميرود تا مي روم
  • گفتيم کي خواهي آمد باز حال خود بگو
    حال من در پرده غيب است حالا مي روم
  • چون من به در هجر ز بيداد تو رفتم
    چندان نگهم داشت که از ياد تو رفتم
  • خسرو ز جهان مي شد و آهسته به شيرين
    مي گفت که من در سر فرهاد تو رفتم
  • صحبت ما و تو شدموقوف تا روزي که من
    با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
  • محتشم شد مانعم قرب رقيب از بزم او
    ورنه من مي خواستم کز جان سگ آن در شوم
  • بعد صد چله به قدي چو کمان در ره عشق
    يکي از خاک نشينان تو چون تير شديم
  • قلعه تن که خطر از سپه تفرقه داشت
    زان خطر کي به در از رخنه تدبير شديم
  • محتشم عشق و جواني و نشاط از تو که ما
    در غم و محنت آن تازه جوان پير شديم
  • دهم در خيل مستان تن به بدمستي که هر ساعت
    روم خواهي نخواهي دست آن شوخ بلا بوسم
  • چو جنگ آغازد آن بدخو نيايد بر زمين پايم
    ازين شادي که دستش در دم صلح و صفا بوسم
  • زمين بوس در آن را گر نيم لايق اجازت ده
    که از بيرون درديوار آن دولت سرا بوسم
  • کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شايد
    کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم
  • به شکلت ديده ام شوخي و خواهد کشتنم گويا
    که در وي نشاء عاشق کشيهاي تو مي بينم
  • به خونم کرد چابک دست ديگر دست خود رنگين
    سر خود را ولي افتاده در پاي تو مي بينم
  • گل اندامي دگر افکنده در دامم ولي خود را
    اسير اندر خم زلف سمن ساي تو مي بينم
  • همچو شمع از مجلست گريان و سوزان مي رويم
    رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان مي رويم
  • چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
    که آثار غضب در چهره اش دشوار مي فهمم
  • به مي خوردن مگر هر دم ز مجلس مي رود بيرون
    که پي پرکاري امشب در آن رفتار مي فهمم
  • به قهر خاص اگر خونريزيم خوش تر که هر ساعت
    به لطف عام سازي سرخ رو در سلک اغيارم
  • ز بختم با حريفان کار مشکل شد که پي در پي
    به تعليم اشارات نهانش کار مي کردم
  • رقيبي بود در بيداري شبگرديم با او
    که پي گم کرده امشب سير با اغيار مي کردم
  • در افشاي جدل با مدعي از مصلحت بيني
    به ظاهر گفتگوئي نيز با دل دار مي کردم
  • به نام ديگري در عشق مي گفتم حديث خود
    حريف نکته دان را واقف اسرار مي کردم
  • لب خواهشم مجنبان که تمام آرزويم
    به تو در طمع نيفتم ز تو هم تو را نخواهم
  • بس که هميشه در غمت فکر محال مي کنم
    هجر تو را ز بي خودي وصل خيال مي کنم
  • شيخ حديث طوبي و سدره کشيد در ميان
    من ز ميانه فکر آن تازه نهال مي کنم
  • مجلس يار محتشم هست شريف و من در آن
    جاي خود از پي شرف صف نعال مي کنم
  • عمرت در از باد برون آن چه ميتوان
    ليکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
  • ز لطف و قهر او و در خندهاي گريه آلودم
    نمي يابم که مقبولم نمي دانم که مردودم
  • به يک تقصير در مجلس به گرد خجلت آلودي
    رخي را کزو فاعمري به خاک درگهت سودم
  • چو شمعم گر تو برداري سر از تن در حقيقت به
    که چون مجمر نهد غيري به سر تاج زراندودم
  • اگر چون محتشم صدبارم اندازي در آتش هم
    چنان سوزم که جز بوي وفايت نايد از دودم
  • اجل مشکل که يابد نوبت آن دو عهدان قاتل
    که در کار خودش بس چست و پر چالاک مي بينم
  • تو دست خود زقتل محتشم داراي اجل کوته
    که آن فتح از در شمشير آن بيباک مي بينم
  • ما به عهدت خانه دل از طرب پرداختيم
    در به روي خوش دلي بستيم و باغم ساختيم
  • تا دهد چشمم براي صحت چشمت زکوة
    نور چشم من پر از در کرده ام دامان چشم
  • به انگيز رقيبان محتشم را داد دشنامي
    مرا تا هست جان در تن رقيبان را دعا گويم
  • خاک پاي آن پري کز خون مردم بهتر است
    چون من از نامردمي در چشم خون پالا کنم
  • از بس که در مشق جنون رسوا شدم پيرانه سر
    خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
  • گر روي بنمائي به من اي شمع بنمايم به تو
    در جان سپاري عاشقي چابک تر از پروانه هم
  • چون در کنارم نامدي زان لب کرم کن بوسه
    کز باده وصلت شدم راضي به يک پيمانه هم
  • از سوز دل در آتشم اي سينه پيدا کن رهي
    کين آتش سوزنده را از خامه بيرون افکنم
  • در کوي خويش اگر ز وفا جا دهي مرا
    سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
  • در قدح شد چو مي عشق فلک حيران ماند
    زان دليري که من از رطل گران نوشيدم
  • چنان ترسيده ام از غمزه مردم شکار او
    که هرگاه آن پري در چشمم آمد چشم پوشيدم
  • صحراي شوري کو کزو چون روي در شهر آمدم
    صد وحشي اندر پيش پس آيم ازان صحرا برون
  • قسمي از بيگانگي دارد که مي بارد از آن
    خانه دل را به دست آشنائي در زدن
  • به زير لب سخنگويان گذشت آن دلربا از من
    گره گرديده حرفي در دل او گوئيا از من
  • جبين پرچين و دل پرکين سبک کام و گران تمکين
    ز پيشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
  • کرده چشم نيم بازت رخنه در بنياد جان
    اين چه چشمست اي شهيد چشم شهلاي تو من
  • چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
    پاي در گل از خيال نخل بالاي تو من
  • دست من گير اي گل رعنا که هستم از فراق
    خار در پا رفته راه تمناي تو من
  • من که خود کم کرده ام دل در رهت دادم مده
    عاشق بيداد را خوش دل به دلجوئي مکن
  • گر درين ديوان گناه ما خطاي عاشقي است
    گو کسي در نامه ما اين خطا شوئي مکن
  • گر نباشد دست قدرت در ميان حسن تو را
    کي توان از سيم ناب اين خط و خال انگيختن
  • خود قصب پوشي و صد سرو مرصع پوش را
    مي توان در بزمت از صف نعال انگيختن
  • رفتي و گشت ديده لبالب ز در اشگ
    باز آي تا به پاي تو ريزم روان روان
  • هرکه در راهي به عزت کشته اي را ديد و گفت
    صيد ناوک خورده آن ترک يغمائي است اين
  • غمزه ات شغل آن قدر دارد که در صيد افکني
    مي تواند کم به بسمل ساختن پرداختن
  • کام جويان را مده در بزم جاي ماه که هست
    نقد عصمت باختن عشق از هوس نشناختن
  • مهر ورزان راست وجه آزمون از روي زرد
    نقد جان در بوته غم بردن و به گداختن
  • از ابر احسان قطره اي در دوزخ هجران چکان
    تا محتشم يابد امان من از عذاب آيم برون
  • در پرده عشق آهنگ زداي فتنه قانون ساز کن
    صحبت گذشت از زمزمه اي دل خروش آغاز کن
  • آمد صداي طبل باز از صيد گاهي در کمين
    شهباز عشقي پر گشوده اي مرغ جان پرواز کن
  • ز بس کز عاشقي پا در کلم ممکن نمي دانم
    که بيرون آيد از گل روز محشر نيز پاي من
  • مرا صيد افکني زد زخم و بند افند در گردن
    به ابروي کمان دار و به گيسوي کمند افکن
  • سر آن شمع فانوس حيا گردم که از شوخي
    به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
  • ز بس کز اتحاد معنوي آميختم با تو
    نمي دانم در آغوش خيالت کاين توئي يا من
  • چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زين
    زمين گويد ثنا گردون دعا روح الامين آمين
  • به تحريک طبيعت در خم چو گان بيدادم
    چنان دارد که چون گويم نه آرامست و نه تسکين
  • مکن خون کوي اي دل بر سر ميدان او مسکن
    که آنجا در پي سر ميرود صد عاشق مسکين
  • اي پارساي کعبه رو عزم سر آن کو مکن
    راه ريا گم ميکني در قبله ما رو مکن
  • من صيدي ام کز سرکشي حکمت شکارت مي کند
    پرتکيه بر تسخير من در قوت بازو مکن
  • دل کرده ساز اي نوش لب در وعده قانوني عجب
    گر داري آهنگ طرب بنواز ما را بيش ازين
  • نخل ترت در پيرهن چون نيشکر شد پرشکن
    محکم مبند اي سيمتن بند قبا را بيش از اين
  • اي دل که مي آمد روان تيرش ز قدرت بر نشان
    ترسم نداري در کمان تير دعا را بيش ازين
  • در خرامش بر قفا چشم افکن اي زنجير مو
    يک جهان مجنون کشان اندر قفاي خويش بين
  • اگر در وادي عشقت دل از ظلمت کشد لشگر
    شکوه لشگر دل را به زور يک نگه بشکن
  • اگر از کام جويان بر در و ديوار او بيني
    سر کيوان به چوب حاجيان بارگه بشکن
  • از نم سيلي فنا شد صورت شيرين ز سنگ
    صورت شيرين او در چشم پرنم هم چنان
  • آن چنان زارم که بر من دشمنان گزيند زار
    دوستي آخر تو کمتر کوش در آزار من
  • دلم که گشته ز بي غيرتي مقيم در آن کو
    از آن مقام برانش که بي رضاي منست اين
  • ز قرب يار ننهادم ز جاي خود قدم بالا
    چها در سر گرفتي غير اگر بودي به جاي من
  • نظر در آينه داري و اضطراب نداري
    تو محو خويشي و من محو تاب و حوصله تو