167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فريب
    دل را نويد وصل تو در خواب مي دهند
  • هرچه از ما گفت در غيبت رقيب روسيه
    خود بر او خواهد شدن اکنون اگر حاضر شود
  • چون باز خواهد کز طلب جوينده را دور افکند
    از لن تراني حسن هم آوازه در طور افکند
  • يارب چه با دلها کند محجوب خورشيدي که او
    در پيکر کوه اضطراب از ذره اي نور افکند
  • چون بي خطر باشد کسي از شهسوار عشق وي
    کو بر فرس ننهاده زين در عالمي شور افکند
  • بهر چه سر عشق را با بي بصر گويد کسي
    بيهوده کس دارو چرا در ديده کور افکند
  • از دو لب خوش آن که من جويم به ايما بوسه اي
    در قبول آهسته چشم آن دلستان برهم زند
  • در آغوش خيالت جذبه اي مي خواهد اين مخمور
    که چون آيد به خود دست خود اندر گردنت بيند
  • ز آه من گشادي بر در آن دل نشد پيدا
    دلي کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشايد
  • گشاد درد زين کاخ از درون جستم ندا آمد
    که از بيرون در اين خانه گر بگشاد نگشايد
  • بگو اي محتشم با ناصح خود بين که بي حاصل
    زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشايد
  • چو آيد بعد ايامي برون خلقي فتد در خون
    اگر ماهي سهيل آسا برون آيد چنين آيد
  • ز رفتارش تن و جان در بلا وين طرفه کز بالا
    بر آن رفتار از جان آفرين صد آفرين آيد
  • درياي راز در جوش من مهر بر لب از بيم
    گو هم زبان حريفي کز اهل راز باشد
  • ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام
    زنم بر آينه جوهر به دل به زنگ شود
  • من به مهرش جان ندادم خاصه در ايام هجر
    گر برم نام وفا بايد زبان من بريد
  • اگر در خواب بينم پيرهن را بر تنت پيچان
    تنم از رشگ آن بر بستر اندر پيچ و تاب افتد
  • چسان پنهان کنم از همنشينان مهر مه روئي
    که چون نامش برآيد جان من در اضطراب افتد
  • ز هجر افتادم از دريوزه وصلش چو گمراهي
    که جويد آب و با چندين مشقت در سراب افتد
  • مرغ دلي که مي جهد خاصه ز دام حيله اي
    دانه اگر ز در بود باز هوس نمي کند
  • قلم چو تير کند در پيام شخص اشارت
    به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آيد
  • رسيد و در من بي دست و پا فکند تزلزل
    چو صيد بسته که صياد غافلش به سر آيد
  • شد سراي دل خراب و يافت قصر جان شکست
    اين زمان خود رخنه در بنياد ايمان مي شود
  • ور خورد در ظلمت از دست کسي آب حيات
    پس بداند کان منم بي شک پشيمان مي شود
  • محتشم يا گريه را رخصت مده يا صبر کن
    تا منادي در دهم کامروز طوفان مي شود
  • باز خواهم در خروش آمد که وقت حرف صوت
    بر زبان نطقم اول آه و افغان مي رود
  • باز خواهم غوطه زد در خون که از بحر درون
    سوي چشمم ابر خون باري شتابان مي رود
  • محتشم در عشق رفت آن صبر و ساماني که بود
    بخت اکنون از من بي صبر و سامان مي رود
  • چو عذري هست در تقصير طاعت مي پرستان را
    امام شهر گر دارد مرا معذور مي دارد
  • به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشين عيبي
    چرا در خرقه خود را اين چنين مستور مي دارد
  • اگر بيني صفائي در رخ زاهد مرو از ره
    که صادق نيست صبح کاذب اما نور مي دارد
  • چو من از دولت قرب ارچه دوري محتشم ميرو
    به اين اميد گاهي بر در اميد گاه خود
  • آن پري بگذشت و سوي ما نگاهي هم نکرد
    کشت در ره بي گناهي را و آهي هم نکرد
  • صبر من کاندر عيار از هيچ کوهي کم نبود
    هم عياري در هواي او نگاهي هم نکرد
  • برق قهر او که گشت غير را سالم گذاشت
    در رياض ما مدارا با گياهي هم نکرد
  • دل که کرد از قبله در محراب ابروي تو رو
    از سر بيداد گويا عذر خواهي هم نکرد
  • محتشم زلفش به من سر در نيارد از غرور
    ترک ناز و سرکشي با من سياهي هم نکرد
  • ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
    که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
  • يا پر به ميل تير نگه در کمان منه
    يا تير پر کش اين قدر اندر کمان مدار
  • دانم اگر از دلبري قانع به جاني اي پسر
    داد سبک دستي دهم در سر فشاني اي پسر
  • رسم وفا بنياد کن آواره اي را ياد کن
    درمانده اي را شاد کن تا در نماني اي پسر
  • بر خاک درگه تو به سر مي کند رقيب
    من خاک در زبخت نگون مي کنم به سر
  • ازبس که خون گريسته دور از تو محتشم
    من در کنار دجله خون مي کنم به سر
  • نموده بود به من غايبانه رخ آن دم
    که در بساط به کس رخ نمي نمود هنوز
  • نصيحتت که به صد گونه کرده ام پيداست
    که در دلت يکي از صد اثر نکرده هنوز
  • ز محتشم مکن اي گل تو نيز قطع نظر
    که جاي غير تو در چشم تر نکرده هنوز
  • عشوه ات سوخته جان من و جانسوز همان
    غمزه ات ساخته کار من و در کار هنوز
  • در برافکن ديگر اي دل جوشن طاقت که نيست
    از کمين بر من کمانکش بازوي پرزور باز
  • به طول و عرض شبي در وصال مي خواهم
    که بر تو عرض کنم قصه هاي دور و دراز
  • در گفتن راز آن چه زبان محرم آن نيست
    بر گردن آمد شد و پيک نظر انداز
  • تا غير بميرد ز شعف يک شبم از وي
    پنهان کن و در شهر توهم خبر انداز
  • تا به خاک راهت افتد صورت از ديوار و در
    آن خرامش را زماني صرف صورت خانه ساز
  • گر ز من دارد دلت گردي پس از قتلم بسوز
    بعد از آن خاکسترم در ره گذار باد ريز
  • جرعه اي زان مي که شيرين بهر خسرو کرده صاف
    اي فلک کاري کن و در کاسه فرهاد ريز
  • مس بود اکسير را قابل نه آهن محتشم
    رو تو نقد خويش را در کوره حداد ريز
  • پيش روي تابناکش کوههاي عقل و صبر
    در گداز از بي ثباتي ها چو برف اندر تموز
  • دل در بدن کباب و مرا ديده تر هنوز
    تن غرق آب و آتش و دل پرشرر هنوز
  • با من از ابناي عالم دلبري مانده است و بس
    دلبري را تا که در عالم نمي ماند به کس
  • من گل آن آتشين با غم که در پيرامنش
    برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
  • محتشم را يک نظر باقيست در چشم و لبت
    يک نگه دارد تمنا يک سخن دارد هوس
  • در تب عشق به جان کندن هجران شده ام
    نااميد آن قدر از پرسش جانان که مپرس
  • ز مهيست داغ بر دل که نديده ام هنوزش
    ز گليست خار در کف که نچيده ام هنوزش
  • دمي در بزم و صد ره مي کشد از بيم و اميدم
    عتاب عشوه آميز و خطاب خنده آلودش
  • ميان آب و آتش داردم ديوانه وش طفلي
    که در يک لحظه صد ره مي شوم مقبول و مردودش
  • بسي در تابم از مردم نوازيهاي او با آن
    که مي دانم به جز بي تابي من نيست مقصودش
  • آن کز نهيبش آتش شد بر خليل گلزار
    در باغ روي او داد گل را مزاج آتش
  • محتشم در گذر آن چشم که من ديدم دوش
    جبرئيل ار گذرد مي زند از غمزه رهش
  • به عزم رقص چون در جنبش آيد نخل بالايش
    نماند زنده غير از نخل بند نخل بالايش
  • بميرم پيش تمکين قد نازک خرام او
    که در جنبش به غير از سايه او نيست همتايش
  • براندازد ز دل بنياد آرام آن سهي بالا
    چو اندازد هواي رقص جنبش در سر و پايش
  • به تکليف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
    که ميل طبع بي تکليف مي شد در تماشايش
  • ز رخش راندنش از ناز در نشيب و فراز
    زمين ز شوق به افغان و آسمان به خروش
  • چو پيش رفتم خود را زدم در آن آتش
    که بود آن که ازو ديگ سينه ميزد جوش
  • شبي که مي فکند بي تو در دلم الم آتش
    ز آه من به فلک مي رود علم علم آتش
  • ز سوز دل چو به او شرح حال خويش نويسم
    هزار بار فتد در زبانه قلم آتش
  • ز بس کز انفعالم مانده سر در پيش چون نرگس
    درين فکرم که چون خواهم فکندن چشم بر رويش
  • به اين سگان اي مدعي زان در مسافر شو
    که ديگر شد مجاور بر سر کوي سگ کويش
  • عجب گر بشنوي بوي صلاح از محتشم ديگر
    که بست و محکمست اين بار دل در جعد گيسويش
  • ز بيم غير مي گويد سخن در زير لب با من
    من حيران بميرم پيش لب يا پيش رخسارش
  • ز آب و آيينه بجو صورت اين سر که چراست
    به تماشاي جمالت در و ديوار حريص
  • با حريفي چو تو در بزم زبان بازي غير
    چيست گر نيست نهان با تو پري رو مخصوص
  • گرنه در خلوت خاصت بدمن مي گويد
    روز و شب چيست به خاصان تو بد گوه مخصوص
  • محتشم داشت فغان و تو در آزار او را
    شاه را ورنه ز آزار گدا چيست غرض
  • صبر در جور و جفاي تو غلط بود غلط
    تکيه برعهد و وفاي تو غلط بود غلط
  • به بزم امشب هوس خواهند و لطف يار بخشنده
    حجاب از هر دو جانب گرچه ميشد در ميان مانع
  • به او خوش صحبتي مي داشتم شد در دلش ناگه
    گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
  • چه مي گفتند در بزمش که چون شد محتشم پيدا
    شد آن مه همزبانان را به تقصير زبان مانع
  • تا عکس سر و قد تو در بر کشيده است
    دارد کشيده به بد ز غيرت بر آب تيغ
  • داده مرغ حيرتم را جاي بر طاق بلند
    آن که در ايوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
  • باز راه سير با اغيار سرکردي که رشک
    لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
  • فيض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب
    در ميان آمد ولي شد بي توقف برطرف
  • نوگلي کز صوت بلبل پنبه اش در گوش بود
    واله چنگ و ني و آواز دف شد حيف حيف
  • بر در دل مي زنند نوبت سلطان عشق
    ما و جنون مي دهيم وعده به ميدان عشق
  • ز دست کوته خود در هواي زلف توام
    چو مرغ بي پر و بالي به آشيان مشتاق
  • از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
    قتل من از دست يار و خاک من در زير تاک
  • ما که مي سازيم خود را در جفاي او هلاک
    از وفاي او به جان يم از براي او هلاک
  • لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غير
    از براي لطف استغنا نماي او هلاک
  • من که تنگ آوردنش در بر تصور کرده ام
    مي شوم از رشگ تنگي قباي او هلاک
  • در فراقش چون ندادم جان خود را اي فلک
    نام ننگ آميز من از لوح هستي ساز حک
  • گر به جاي آتش نمرود بودي يک شرار
    ز آتش هجران خلل مي کرد در کار خليل