167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • رتبه ما خاکساران را به چشم کم مبين
    خاکها ز افتادگي در چشم دشمن کرده ايم
  • ساعت بد نيست در تقويم ما روشندلان
    صلح کل با ثابت و سيار گردون کرده ايم
  • عمر اگر باشد تماشاي اثر خواهيد کرد
    نعره مستانه اي در کار گردون کرده ايم!
  • چهره از عشق جوانان ارغواني کرده ايم
    شوخ چشمي بين که در پيري جواني کرده ايم
  • چون نباشد اول بيداري ما خواب مرگ؟
    ما که خواب خويش را در زندگاني کرده ايم
  • ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ايم
    در خط ديواني زنجير، عاجز مانده ايم
  • در زمين قابل و ناقابل از دريادلي
    تخم مهري همچو ابر نوبهار افشانده ايم
  • حاصل ما از سخن جز دود آهي بيش نيست
    در زمين کاغذين تخم شرار افشانده ايم
  • نونياز سنگ طفلان نيست جان سخت ما
    ما در آغاز جنون اين شاخسار افشانده ايم
  • نيستيم از جلوه باران رحمت نااميد
    تخم خشکي در زمين انتظار افشانده ايم
  • گرچه از درياست دخل ما چو ابر نوبهار
    در کنار بحر گوهر بي شمار افشانده ايم
  • اين طراوت نيست راه آورد ابر تنگدست
    آستين ما در گريبان بهار افشانده ايم
  • آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ايم
    هرگه از آيينه خاطر غبار افشانده ايم
  • چون نيندازند در آتش، چگونه نشکنند؟
    ميوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ايم
  • غير دود دل چه خيزد از کلام آتشين؟
    در زمين کاغذين تخم شرار افشانده ايم
  • مرکز پرگار حيراني است نقش پاي حضر
    در بياباني که ما از کاروان وا مانده ايم
  • يوسف مصريم کز مکر زليخاي هوس
    در فرامشخانه زندان دنيا مانده ايم
  • چون گل صد برگ صائب در ميان خارزار
    زير شمشير حوادث با لب پرخنده ايم
  • دوربينان بر فراز کوه بيدارند و ما
    در ره سيل حوادث رخت خواب افکنده ايم
  • چون سمندر غوطه در درياي آتش خورده ايم
    تا ز روي آتشين او نقاب افکنده ايم
  • ما ز روشن گوهري از پله افتادگي
    سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ايم
  • جلوه در پيراهن درياي وحدت مي کنيم
    پرده از روي نفس تا چون حباب افکنده ايم
  • همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است
    سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ايم
  • در ضمير روشن ما چهره نگشوده نيست
    گر به ظاهر تيره چون آيينه نزدوده ايم
  • هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ايم
    در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ايم
  • گر چه بر پيشاني ما نيست قفل بستگي
    مسعد سنگ، دايم چون در نگشوده ايم
  • روح را در تنگناي جسم پنهان کرده ايم
    چهره خورشيد تابان را به گل اندوده ايم
  • شعله را خاشاک نتواند عنانداري کند
    در طريق عشق از زخم زبان آسوده ايم
  • آفتاب زندگاني روي در زردي نهاد
    ما سيه مستان غفلت همچنان آسوده ايم
  • شرم بيدار ترا در خواب نتوانيم کرد
    گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشيده ايم
  • مي کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
    رايت سبزي که از آزادگي افراختيم
  • تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سينه صاف
    ما به اين خاکستر اين آيينه را پرداختيم
  • گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
    قطره خود را عبث واصل به دريا ساختيم
  • شوخ چشمي بين که پيش در شهوار حسب
    استخوان پوسيده اي چند از نسب مي آوريم
  • بيستون را تيشه ما در فلاخن مي نهد
    برجبين چون چين جواهر از غضب مي آوريم
  • گر چه تبخال خون داريم ظاهر در قدح
    بي گزند ديده بد آب کوثر مي خوريم
  • خودنمايي نيست در زير فلک آيين ما
    زير خاکستر دل خود همچو اخگر مي خوريم
  • در هواي کام دنيا نيست آه سرد ما
    بر سواد آفرينش خط بطلان مي کشيم
  • ره ندارد در دل خرسند استسقاي حرص
    چون گهر با قطره اي زين بحر اخضر قانعيم
  • مي شود در جامه رنگين دل روشن سياه
    ما به خاکستر ازين گلخن چو اخگر قانعيم
  • نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
    ما درين عالم ز محنتهاي عالم فارغيم
  • هر چه مي خواهيم صائب هست در ديوان او
    با کلام مولوي زاشعار عالم فارغيم
  • ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم
    محرم آيينه خورشيد از پاس دميم
  • عقده ها داريم در دل صائب از بي حاصلي
    گر چه از آزادگي سرو رياض عالميم
  • چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
    هست در وقت گرانيها سبک جولانيم
  • خون خود را مي خورم چون زخم از جوش مگس
    گرپري داخل شود در خلوت روحانيم
  • هر کجا باشم بغير از گوشه دل در جهان
    گر همه پيراهن يوسف بود زندانيم
  • برنمي دارم عمارت جغد وحشت ديده ام
    بيت معمورست در مد نظر ويرانيم
  • چند چون اخگر نفس در زير خاکستر زنيم
    خيز تا از چرخ نيلي خيمه بالاتر زنيم
  • از بساط خاک برچينيم بزم عيش را
    با مسيحا در سپهر چارمين ساغر زنيم