167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

جام جم اوحدي مراغي

  • گر درم هست با تو در سازند
    تا ترا از درم بپردازند
  • هر که اين دوستي به سر نبرد
    راه از آن دوستي به در نبرد
  • تا به پايان بري سخن، باري
    که در آن روز گفته اي: آري
  • تا تو اين عهد را وفا نکني
    روي در قبله صفا نکني
  • به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
    گشت در روي او بلند آواز
  • سالها ديده در سراي سپنج
    پر هنر بر سرش مصيبت و رنج
  • چون وفا در سرشت و زاد نداشت
    حق استاد خود بياد نداشت
  • پاک تن در وفا تمام آيد
    بدگهر نا پسند و خام آيد
  • از حيا باشدش سر اندر پيش
    بي حيا را براند از در خويش
  • ورد خود کرده در خلا و ملا
    مدد حال اهل رنج و بلا
  • ذات او زبده زمان باشد
    هر که با اوست در امان باشد
  • بنده اي را که عشق بپسندد
    به چنين خدمتيش در بندد
  • رخت خود در عدم تواند برد
    بي وجود اجل تواند مرد
  • بر نشيند، که: صاحبم،بر صدر
    امردي چند گرد او چون به در
  • هر چه اندر سه روز کرده به کف
    در دمي کرده پيش يار تلف
  • هر يک آوازه در فگنده به شهر
    جسته از کودکان زيبا به هر
  • که: در لنگري گشاده اخي
    آنکه چون او جهان نديده سخي
  • آنکه در اصل جلد باشد و چست
    زيرک و مردو سير چشم و درست
  • اين کمان بخشد، آن کمر سازد
    تا پسر با حريف در سازد
  • روز هنگامه شان چو گشت خراب
    سفره خالي شد و اخي در خواب
  • هر دمش دل به غم در افتد و درد
    که به بازيچه باختست اين نرد
  • بود در روم پيش ازين سر و کار
    صاحبي نان ده و فتوت يار
  • در لنگر نهاده باز فراخ
    کرده ريش دراز را به دو شاخ
  • حوريان گرد او گروه شده
    رند و عامي در آه و اوه شده
  • به يکي زان ميانه عشق آورد
    علم مصر در دمشق آورد