نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان محتشم کاشاني
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمه حيوان
کرده هويدا صنع جمالت
در
گل سوري عنبر سارا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد
دوش که افکند
در
صف رندان جام هلالي شور علالا
مايه دولت پايه رفعت نقد هدايت گنج سعادت
هست
در
اين ره اي دل گمره دانش دانا دانش دانا
با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را
اين قدرها جاي
در
دل بوده است اي جان تو را
نيستم راضي به مرگت ليک مي خواهم چو خود
از غم ناکس پرستي
در
تب هجران تو را
آن چنان شوخي که خواهي داشت مرد مرا به تنگ
گر کنم
در
پرده هاي چشم خود پنهان تو را
محتشم
در
غيرت اين سستي که من ديدم ز تو
بي تکلف مي توان کشتن به جرم آن تو را
وصل من با تو همين بس که
در
آن کو شب تار
کنم افغان و شناسي تو به آواز مرا
در
آئين غضب کوشيد چندان آن گل خندان
که رسم خنده رفت از ياد لعل نوش خندش را
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
پيش آن بت همه
در
رشته آهست امشب
بتي کز غمزه هر شب ديگري را افکند
در
خون
نگاهي کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فداي نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان
در
تنست امشب
کند بدگوئيم با غير و من بازي دهم خود را
که ديگر دوست
در
بند فريب دشمن است امشب
در
اثناي حديث درد من آن عارض افزودن
برين کز عشقم آگه گشته وجهي روشن است امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تير پي
در
پي
ز پاس گوشهاي چشم آن صيد افکن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقيب از لطف ميدوزي
هزارم سوزن الماس
در
پيراهن است امشب
گفت امشب صبر کن چندان که
در
خواب آيمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
دي که
در
من ديدن آن آفتاب آتش فکند
ديده آبي زد بر آتش ورنه مي گشتم کباب
چون عنان گيرم سواري را کز استيلاي حسن
مي رود پيوسته صدا به رو کمانش
در
رکاب
ديشبش
در
خواب ديدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبي ديگر نمي بينم به خواب
بسته آتش پاره من تيغ و من حيران که چون
بسته باشد
در
ميان آتش سوزنده آب
خانه ها
در
بادخواهد شد چه از درياي چشم
خيمه ها بيرون زند خيل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر
در
آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که
در
طوفان دم از خون مي زند
گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحاب
محتشم مرغ دلم تا صيد آن خون خواره شد
صد عقوبت ديد چون گنجشک
در
چنگ عقاب
در
زمين و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامي که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او
در
حجاب
مدعي از رشک بر
در
چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بي غش يار سرخوش من خراب
بود
در
خرگه نقاب افکنده و محجوب ليک
دوش خرگه بر طرف شد دي نقاب امشب حجاب
کار بر مرغ دلم
در
کف طفلي شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است
که حيا اين همه آتش به گلت
در
زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذري
داد جرات زده اي قصر تو را
در
زده است
خواستم
در
سر مستي شومش دامن گير
ناگهان سر زد و دامن به ميان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غير آمده بود
وه که
در
مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
مي زند غير
در
صلح به من چيزي هست
و اندرين باب تقاضاي تو بي چيزي نيست
سينه تنگ پر از آه و تنگ پرده راز
چون کنم آه که يک پرده و صد پرده
در
است
اي اجل چندان که خواهي کامراني کن که هست
دشت پر صيد و خطا
در
شست صيدانداز نيست
عشوه مي خواهد به آن بزمم کشاند مو کشان
ناز مي گويد مرو زحمت مکش
در
باز نيست
ازين بهتر نمي دانم طريق مهرباني را
که ننشينم ز پا تا جان دهم از مهر
در
پايت
اين چه خالست که قيمت شکن مشک ختاست
وين چه جعد است که صد تعبيه اش
در
شکنست
امشبم محروم ازو اما بسي شادم که غير
اين گمان دارد که او
در
وحدت آباد منست
دلم ز وعده شيرين لبي است
در
پرواز
که ياد کوه کنش به ز وصل پرويز است
جان را دگر به راه عدم ده نشان که دل
در
فکر نقطه دهنت رفته رفته رفت
حسن ليلي جلوه گر
در
چشم مجنون بود و بس
ظن مردم اين که ليلي چهره زيبا نداشت
محتشم ديروز
در
ره يار را تنها چو ديد
خواست حرفي گويد از ياري ولي يارا نداشت
مدعي منع سخن کرد وليکن به نظر
در
ميان من و آن مه خبري آمد و رفت
شد مست و از تواضع بي اختيار او
در
بزم شد عيان که نهان با که همدمست
حرفي که
در
حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ايما شنود و رفت
بر درت کانجا سياست مانع از داد من است
آن که بي زنجير
در
بند است فرياد من است
در
جهان خاکي که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جويند ازان خاک غم آباد من است
کلک ماني سحر کرد و بر دلي ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن
در
تصوير نيست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل
در
تسخير مي دارد ولي تسخير نيست
در
تصرف کوش تا عشقم شود کامل عيار
کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسير نيست
حسن افسون است و دل افسون پذير اما اگر
نيست افسون دم
در
افسون ذره اي تاثير نيست
صيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد
در
طريق ضبط او صياد بي تقصير نيست
از سادگي دمي ز تو صد لطف مي کنم
خاطر نشان خود که تو را
در
خيال نيست
در
حسرت آن طاير بي بال و پر ما
خوش دل شکن آهنگي و دل گاه فغانيست
پر گرم مران اي بت سر کش که به راهت
در
هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيست
هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوي تو
در
عاشقي بس که زبونم گرفت
بس که
در
سرکشي آن مه به من استغنا کرد
غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت
محتشم بس که
در
آن کوي به پهلو گرديد
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
بي طاق ابروي تو که طاق است
در
جهان
چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفت
وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه
در
جان کرد و رفت
من فکندم خويش را از خاکساري
در
رهش
او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفت
روز اقبال مرا
در
پي شب ادبار بود
کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
باد يارب
در
امان از درد بي درمان عشق
آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
صحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب
دي که
در
بزم ميان من و اغيار نشست
پشت اميد به ديوار وفاي تو که داد
که نه
در
کوچه غم روي به ديوار نشست
چون تو سروي
در
جهان اي نازنين اندام نيست
صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيست
گرچه هست از نازک اندامان زمين رشک فلک
به ز اندام تو
در
روي زمين اندام نيست
قد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست
راستي
در
قد سرو راستين اندام نيست
نيست
در
بتخانه مارا غير فکر روي دوست
ما درين فکريم و مردم را خيالي ديگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالي آشنا
باز چشمش
در
پي وحشي غزالي ديگر است
غير را خواست کند گرم زد آتش
در
من
هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوخت
شمع مجلس
در
شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاين سعادت يک شبم مقدور نيست
حور مي گفتم تو را خواندي سگ کوي خودم
سهو کردم جان من اين مردمي
در
حور نيست
موکبت را دل چو با خود مي برد اي افتاب
تن چرا
در
سايه آن رايت منصور نيست
تا ز نشاط افکنم غلغله
در
بزم انس
از مي نابم به گوش يک دو سه غلغل بس است
کرده صد کار فزون
در
دل تو ناله من
چه کند آن چه نکرد است همين تاثير است
به حد خويش کن اي دل سخن که چون تو شکار
فتاده
در
ره آن شهسوار بسيار است
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نيست
در
پاي دوست هر که نشد کشته مرد نيست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقيم و
در
خور ما غير درد نيست
محتشم خودر ا خلاص از عشق مي خواهم ولي
چون کنم چون مرغ دل
در
دام آن زنجير موست
مرده ما راهنوز از اختلاط اوست عار
کان مسيحا دم ز وصلش روح
در
تن کرده است
وه که شد آلوده دامان آن که
در
تمکين حسن
خنده بر مستوري صد پاکدامن کرده است
خود
در
آب چشم خويشم غرق و مي سوزم که او
غافل از سيل چنين پرزور محمل بست و رفت
فلک از درد سر آسود که
در
او عشق
سر پرشور مرا خاک سر کوي تو ساخت
ديد فرمان تو
در
خاموشي لعل تو دل
رفت و پنهان ز تو با چشم سخنگوي تو ساخت
يگانه اي
در
دل مي زند به دست ارادت
که جاي موکب حسنش ز طرف ماست زيادت
لحظه اي زين پيش چون شمعم سراپا
در
گرفت
حرفم آن آتش زبان را بر زبان گويا گذشت
جراتم با آن که بي دهشت به صحبت مي دواند
دور باش مجلس خاصم بر آن
در
بازداشت
بزم شد فانوس و جانان شمع و دل پروانه اي
کز برون خد را بگرد شمع
در
پرواز داشت
شد نصيب من که صيد لاغرم اما ز دور
در
کمان هر تير کان ترک شکارانداز داشت
گيرد ز من امانت جان قاصدي که او
گويد که
در
ميان من و او نشانه چيست
مطرب بگو که اين تري و اين ترانه چيست
وين شعله
در
رگ و پي چنگ و چغانه چيست
اي کعبه رو که دور ز عشقي طواف تو
غير از نظاره
در
و ديوار خانه چيست
يک جان چو درد و جسم نمي باشد اي حکيم
پس
در
دو کون ذات بديع يگانه چيست
کالاي حسن او چو به قيمت نمي دهند
اي چشم پر
در
اين همه عرض خزانه چيست
خوشم به لطف سگ درگهت که
در
شب محنت
رهي نموده ز روي وفا به سايل کويت
گر بداني که گرفتار کمندت دل کيست
ور کني جزم که مهر تو
در
آب و گل کيست
صفحه قبل
1
...
1560
1561
1562
1563
1564
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن