167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • الهي تا ز حسن و عشق در عالم نشان باشد
    به کام عشق بازان شاه حسنت کامران باشد
  • الهي تا هوس باشد کنار و بوس طالب را
    شه حسن تو را تيغ تغافل در ميان باشد
  • الهي عاشق از معشوق تا باشد تواضع جو
    دو ابروي تو را تير تکبر در کمان باشد
  • نخست آنکس که شد در بند انکار تو من بودم
    ولي آن کس که گشت اول گرفتار تو من بودم
  • آنچه در آينه روي تو من مي بينم
    گر ببيند همه کس واي من و واي همه
  • چو تير غمزه نهي در کمان کشي همه بر من
    ولي کني به توجه دل رقيب نشاني
  • آن که گر يک دم ز کويش مي شدم مي شد ملول
    اين زمان در دشمني غالب گمانم مي کند
  • تو را آن يار مي سازد که باشد قبله اش غيري
    کند در سجده هاي سهو محراب خود ابرويت
  • بترس از آن که چه باران لطف بر همه باري
    به برق آه زند در دل تو جان من آتش
  • بترس از آن که ز حرف حريف سوز نوشتن
    به جانب تو زند در قلم بنان من آتش
  • آن که در دل خيل وسواسش پياپي مي رسد
    تا تو خود را مي رساني مي کند مجنون مرا
  • گر به آن خورشيدرو يک ذره خود را مي دهم
    مي برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
  • به خوبي ذره اي بودي چه در کوي تو جا کردم
    به دامن گرم آتشپاره اي اما خطا کردم
  • منت دادم به کف شمشير استغنا که افکندي
    تن اهل وفا در خون ولي بر خود جفا کردم
  • نبود از صدق روي اهل حاجت در تو بي پروا
    تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
  • ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستي حرفي
    چو من از ريسمانت رفتم اندر چاه رنجيدي
  • دهانت را چه گفتم هيچ بر من خرده نگرفتي
    ولي اين حرف چون افتاد در افواه رنجيدي
  • اي سپهر اکنون که جز در خواب کم مي بينمش
    منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا
  • اي زمين چون او نمي خواهد که ديگر بيندم
    از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
  • جسم خاکي شد سپند و بستر آتش آن زمان
    کان گران تمکين در اين مضطرب احوال زد
  • پر گره گشت درونم ز تحمل چون مار
    بر جگر به سکه در آن حبس فشردم دندان
  • کار من يکباره مشکل شد در اين عشق و هوس
    اي اجل بازا که من زين کار و بارم شرمسار
  • گرچه هستم موج خور در بحر شوق ديگري
    آن که از وي غرقه صد گونه طوفانم توئي
  • گرچه خالي نيست از سوز بت ديگر دلم
    آن که آتش مي زند در ملک ايمانم توئي
  • گرچه زان گل همچو بلبل نيستم بي ناله
    غلغل افکن در جهان از آه و افغانم توئي
  • چراغ خود دگر در بزم او بي نور مي بينم
    بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي بينم
  • به ساحل گر روم بهتر که درياي وصالش را
    ز طوفاني که دارد در قفا پرشور مي بينم
  • براي غير گوري کنده بودم در زمين غم
    کنون تابوت خود را بر لب آن گور مي بينم
  • چسان پيوند برد محتشم در نزع جسم از جان
    ز دست او کنون خود را به آن دستور مي بينم
  • در عين وصل جز من راضي به مرگ خود کيست
    صد رشک تا سبب نيست با خود درين صدد کيست
  • با شاهد دلجوي غم دست وفا کن در کمر
    کامروز يا فردا از آن نازک ميانت مي برم
  • گر من به گردون سر دهم دود تنور صبر را
    از ريزش اشک ملک صد رخنه در گردون شود
  • خون در دلم رفت آنقدر از راز نازک پرده
    کش پرده از هم مي درد گر قطره اي افزون شود
  • شبم بي زلف او صد نيش عقرب نيست در بستر
    چو چشم دير خواب خويش مهد راحتي دارم
  • سخن در پرده گفتن محتشم تاکي زبان درکش
    که پر بيهوده ميگوئي و من بد کلفتي دارم
  • هان اي دل هجران گزين در جلوه است آن مه دگر
    تشريف استغنا مکن بر قد من کوته دگر
  • اي فتنه مي انگيزي از رفتار او گرد بلا
    خوش ميکشي ميل فسون در چشم اين گمره دگر
  • در رياض وصل مي بينم بري از حد برون
    بر نهال عشق خود اما بر بي غيرتي
  • شاه غيرت گو که بنهد همچو ملک بي ملک
    شهر دل را در ميان لشگر بي غيرتي
  • گشت ديگر پاي تمکينم سبک در راه او
    صبر بي لنگر شد از شوق تحمل گاه او
  • آن مي که مي دهندم و من در نمي کشم
    ريزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
  • اين منم کز عصمت دل در دلت جا کرده ام
    اين منم کز عشق پاک اين رتبه پيدا کرده ام
  • به جاي کور اگر در دوزخ افتم نبودم باکي
    که ميدانم به خصم من نخواهي داد جان من
  • پس آنگه گر دعائي گوئيم اين گو که در محشر
    چو سر از خاک برداري نبيني جز لقاي من
  • آن که از عين ستم زد زخم بر آهوي تو
    مردم چشم مرا خون ريخت در دامان من
  • ناله ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
    آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
  • چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
    کارم به يکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
  • لازم شد اکنون محتشم کآري کنون شمشير هم
    تا من به زنهار ايستم بر دست اين در گرد نان
  • کي نشيند در زمان وصل بر خاطر غبار
    گر نه بيزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
  • هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست
    در تو گور مگر سير کند خاک تو را
  • کسي کو خرمن تمکين دهد بر باد بهر او
    چرا در زير کوه غم بود جسم چو کاه من
  • مرا جلاد مرگ از در درآيد محتشم يارب
    بکويش گر ز گمراهي فتد من بعد راه من
  • عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
    کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسيد
  • و گر چه پاس تو دارم به چشم رمز شناس
    که آنچه در نظرم بود محتمل کردي
  • عجب است اگر نميرم که چو شمع در گدازم
    ز بلند شعله وصلي که نهاده روبه پستي
  • غافلي کز من به رويت مانده باقي يک نگاه
    در محلي اين چنين چشم از من غافل مبند
  • نيست حد آدمي کز تن برد جان در وداع
    روح انسان پيکري تهمت بر آب و گل مبند
  • داروي منعم مکش در چشم گريان اي رفيق
    راه بر سيلي چنين پر زور بي حاصل مبند
  • ازين ديار سفر کرد و کشت اهل وفا را
    در آن ديار ستاد و بلاي اهل نظر شد
  • درخت عشق درين شهر شد نهال خزان بين
    نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
  • در اين دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
    بليه تيغ دودم گشت و فتنه تير دوسر شد
  • چو ناوک خورده صيدي را تني بسمل بگو با خود
    که صيد زخمي در خاک و خون غلطيده من کو
  • آن که شد تا حشر لازم صبر در هجران او
    مرگ بر من کرد آسان درد بي درمان او
  • من که بي او زنده تا يک روز ديگر نيستم
    چون نباشم تا ابد در دوزخ حرمان او
  • شد در ره او جسمم با آن که ز خوبان بود
    اين کشتي بي لنگر پرورده طوفان ها
  • آن ابر کرم کز فيض مشتاق خطا شوئيست
    حاشا که بود در هم ز آلايش دامان ها
  • در المم ز بي غمي کو گل تازه اي کزو
    لاله داغ دل کنم داغ الم زدايرا
  • وصل تو چون نمي دهد در ره عشق کام کس
    چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
  • سحر رود به گرد اگر بند کند فسون گري
    در قفس دو چشم من مرغ غريب خواب را
  • دلي که جان دو عالم به باد داده اوست
    در او اثر چو بود ناله اي و آهي را
  • مي نمايد که به قلبي زده اي يک تنه واي
    در ميان داشته آشوب سپاه که تو را
  • گر نه در محتشم آتش زده بي راهي تو
    شده آه که بلند و زده راه که تو را
  • زده آن آب که بر خاک وجودت اي گل
    که در خانه عصمت به گل اندوده تو را
  • محتشم خوي تو مي داند و از پند عبث
    مي دهد اين همه در سر بيهوده تو را
  • صبح آن که داشت پيش تو جام شراب را
    در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
  • مه نيز تافتد ز تو در بحر اضطراب
    شب جام گير و برفکن از رخ نقاب را
  • در گرم و سرد ملک نکوئي فغان که نيست
    قدري دل پرآتش و چشم پر آب را
  • درخشان شيشه اي خواهم مي رخشان در و پيدا
    چو زيبا پيکري از پاي تا سر جان درو پيدا
  • صبازان در چو نايد ديده ام گويد چه بحرست اين
    که هر گه باد ننشيند شود طوفان درو پيدا
  • ز بس بر جستم در رقص دارد چون سپند امشب
    به سويم گرم از شست آن ناوک رسيدنها
  • زبان زينهار افتد ز کار از بس که آيد خوش
    از آن بي باک در بد مستي آن خنجر کشيدنها
  • ازو بر دوز چشم اي دل که بسيار آن گران تمکين
    سبک دست است در قلب سپاهي دل دريدنها
  • بر آن حسن آفرين کاندر نمودش کرده است ايزد
    هر آن دقت که ممکن بود در حسن آفريدنها
  • به بي قيد آهوانت گو که به ساير اين چنين خودسر
    مناسب نيست در دشت دل مردم چريدنها
  • به حکم ناقه چون ليلي ز محمل روي ننمايد
    چه تابد در دل مجنون ازين وادي بريدنها
  • برين در مي کشند امشب جهان پيما سمندي را
    به سرعت مي برند از باغ ما سرو بلندي را
  • نمي گفتم که آن بي درد با صد غصه نگذارد
    به درد بي کسي در کنج محنت دردمندي را
  • يادباد آن که چو آغاز سخن مي کردي
    با تو صد زمزمه در زير زبان بود مرا
  • اي تو را شيردلي در خم هر موي به بند
    قيد هر صيد مکن زلف خم اندر خم را
  • باددر بزم غمم نشئه اي از درد نصيب
    که در آن نشئه ز شادي نشناسم غم را
  • گناه يک نفس آن مه به مجلس از ما ديد
    که بند کرد در آن زلف عنبرين ما را
  • بر سردار چون روم بار تو بر دل حزين
    در گذرانم از ثريا پايه دار خويش را
  • اي همه دم ز عشوه ات ناوک غمزه در کمان
    بهر خدا نوازشي سينه فکار خويش را
  • ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهاي تنهائي
    تصور با تو در يک بستر اي گل پيرهن خود را
  • گشته در راهت غبار آلود روي زرد ما
    مي رسيم از گرد راه اينست راه آورد ما
  • در هواي شمع رويت قطره هاي اشک گرم
    دم به دم بر چهره مي بندد ز آه سرد ما
  • تو خود رو در سفر کردي ولي صحرا سپر کردي
    به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا را
  • ز حالت بر سر تير اجل در رقص ميآرد
    دل نخجير را هر نغمه زان ناوک سائيها
  • به جائي مي رسد شخص هوس در ملک خود کامان
    که آنجا زا وفا به مي نمايد بي وفائيها
  • به اين صورت که زادت مادر ايام دانستم
    که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائيها