نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
بت من چين به جبين دارد و حيرانم ازين
که بود چين به صنم يا که صنم
در
چينست
با همه زهد که قاآني ما مي ورزد
عاقبت
در
سر خم مي زد و مدهوش افتاد
بدين اميد دلم
در
رهت به خاک افتاد
که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد
مرا دارد بلاي عشقت از رنج جهان ايمن
به فضل خويش ايزد آن بلا را
در
امان دارد
مرا کز عشق مي سوزم ز دوزخ چند ترساني
کسي از مرگ مي ترسد که
در
دل خوف جان دارد
در
پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خويش
ماه را ماند که جادر کفه ميزان کند
اينکه مي گويند يوسف شد به زندان منکرم
او اگر يوسف دل خلق از چه
در
زندان کند
نغمه شيرين او گويي غذاي روح ماست
کز لطافت
در
دل و مغز و جگر جا مي کند
چشم
در
خميازه مي افتد ز شوق روي او
خاصه آن دم کز پي خواندن دهن وا مي کند
در
وجودش از هجوم حسن هر سو محشرست
با چنين زيبايي از محشر چه پروا مي کند
سر به دوش همنشينان چون نهد وقت سرود
ماه را ماند که جا
در
برج جوزا مي کند
روز مردم تيره خواهد ورنه چشمش تار نيست
سرمه
در
چشم سياه خود به عمدا مي کند
ماه را
در
مشک پنهان کرده کاين روي منست
ور کسي گويد که اين ماهست حاشا مي کند
کس نداند که چه ديدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که
در
صيدگه شاهين بود
سر پيش چشم من به حقيقت عزيز نيست
الا دمي که
در
سر مهر و وفا رود
هر شکايت که مرا از تو بود
در
دل تنگ
چون کنم ياد وصالت همه از ياد رود
از طرب عارف و عاصي همه
در
رقص آيند
هر کجا ذکري از آن حسن خداداد رود
او به صحرا مي رود وز رشک خاک راه او
در
دو چشم ما ز اشک شور دريا مي رود
بس که هر عضوش به است از عضو ديگر چشم من
در
سراپاي وجودش زير و بالا مي رود
مردم اين شهر شاهد باز و امرد خواره اند
در
چنين شهري چرا او مست و تنها مي رود
باده
در
شيشه همان به که پريوار بماند
ورنه عقلم کند از ريشه گر از شيشه درآيد
مي نشاط آرد و رقص آرد و وجد آرد و شادي
خاصه
در
باغ که گل خندد و بلبل بسرايد
اي حسن تو چون فتنه چشم تو جهانگير
صد سلسله دل
در
خم زلف تو به زنجير
و ز آتش شوقي که بود
در
ني کلکم
نبود عجب از نامه که سوزد گه تحرير
گر نه يوسف از چه
در
مصر جمال آمد عزيز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درع پوش
هم از آن زمان که غافل مژگان دوست ديدم
چو شکار تير خورده همه دم
در
اضطرابم
در
هواي قد و اندام و خط و عارض يار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرين دارم
ز جهان کناره کردم که تو
در
کنارم آيي
مگر اي جوان رهاني ز غم جهان پيرم
زرين شود ز جود تو از شرق تا به غرب
خورشيد تعبيه است مگر
در
سخاي تو
وجودت از چه آب و گل سرشته اي مه چگل
که مي دود هزار دل هميشه
در
قفاي تو
مرا زني به تيغ و من نيم به فکر جان و تن
زبان گشوده
در
سخن به فکر مرحباي تو
حديث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هر که جست بلندي
در
اوفتاد به پستي
مگر دريچه نوري تو يا نتيجه حوري
که فرق تا به قدم غرق
در
لطافت و نوري
تو
در
خوبي و زيبايي چنان امروز يکتايي
که خورشيد ار به خود بندي به زيبايي نيفزايي
حديث روز محشر هر کسي
در
پرده مي گويد
شود بي پرده آن روزي که روي از پرده بنمايي
ز بس
در
حسن مشهوري کس اوصافت نمي پرسد
که ناظر هر کجا بيند تو چون خورشيد پيدايي
مگر هندوست زلف او که برخود زعفران سايد
که جز
در
کيش هندو رسم نبود زعفران سايي
ور تو آيي نشود چاره تنهايي من
که من از خويش روم چون تو ز
در
بازآيي
تيغ صيقل زده
در
مشت و سپر از پس پشت
نرد کين باخته و ساز جدل ساخته يي
يا کسي گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو
در
ناله چو بر سرو چمن فاخته يي
بدل نه غايبي ز من که سرنوشت من تويي
نهفته
در
عروق من چو پودها به تارها
که عکس هم نيفکند چو نقش جان
در
آينه
خود از خرد شنيده ام مر اين حديث بارها
نه
در
فرقه قبول تني بوده زين قبيل
سخن سنج و پاک مغز گران سنگ و هوشيار
هر که نگريد از آن خنده ز شيراشيرست
قافيه گو جعل باش جعل ز من
در
خورست
حشمت من
در
سخن صد ره از آن برترست
کز پي يک طيبتم خصم کند گير و دار
صراحي و جام را فرود آورد ز طاق
بريزد ز دست خويش مي از شيشه
در
اياق
به جز
در
ثناي تو زبان ها خموش باد
که شهزاده را به صدق تويي داعي صديق
جان چشم
در
تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
ايمان و دين روان و خرد صبر و اختيار
در
يک نفس به يک حرکت خصم هر ششي
شاها ز ميغ تيغ تو
در
دشت کارزار
از خون هزار دجله به هر سو روان شود
از تيغ هر تني را بر سر هزار زخم
از بيم هر سري را
در
تن هزار درد
از هر جهت که دشمن جاه تو رو کند
بر روي او هزار
در
فتنه باز باد
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در
مدح اردشير کنم چامه يي رقم
گر سرين و سيم را
در
مجلسي حاضر کنند
آن نخواهم اين بخواهم اين ز من آن از لئيم
جاي آن دارد که بر دنيا فشانم آستين
زانکه
در
دنيا کم افتد اينچنين دولت به دست
بر رخ خويش کنم نظاره چو مفلس به سيم
در
خم زلفش برم انگشت چون ماهي به شست
گه بنا گوشش ببويم چون کند از بوسه منع
گه
در
آغوشش بگيرم چون شود از باده مست
تا چه گويد شه چو بيند شهري از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندي
در
آبادي بکوش
اي بت شيرين کلام اي شاهد محمود نام
اي لبت
در
رنگ و بو همسنگ گل همرنگ مي
چند
در
قاقم خزي وانگشت از سرما گزي
به که جام مي مزي کامد بهار و رفت دي
ياد آن روزي که دور از چشم زخم آسمان
با تو بودم
در
کنار زنده رود ملک جي
در
رعد غرد گر بگويم کوس او هست اينچنين
کوه پرد گر بگويم رخش او هست آنچنان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سير
ذکر عزمش
در
ميان آرم زمين گردد روان
راست پنداري قضايي کز تو زايد خير و شر
وين بلند و پست گيتي جمله
در
تأثير تست
رو رخت خزان
در
گرو دخت رزان نه
بستان مي و پس با صنمي رو سوي بستان
در
روي زمين هر که بود خصم تو بر وي
اين روي زمين تنگتر از زير زمين باد
در
خط و قد و خد و زلف پريرويان شهر
سنبل و سرو و گل و ريحان بويا ساختند
ديد خم خام شه بر يال خود
در
خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنين تعبير شد
آن دد ناپاک زاد از هيبتت جان داد از آنک
بود
در
گوشش هنوز افغان افغان اي ملک
تا ابد يارب ملک
در
ملک گيتي شاه باد
بر رعيت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
در
جان و دل و ديده جا کرده خيال دوست
آن طاير قدسي را با مي دوسه مي بايد
بنشست و داد و خوردم و بهر کنار و بوس
با آن صنم فتادم
در
کشتي و نبرد
ما را خيال خدمت شه مست مي کند
نه اين دو من شراب که
در
ري خوريم ما
نمرودي از جفا نه که ريحان خط گواست
بر اينکه تو خليلي و
در
نار رفته يي
در
عهد تو خورشيد کس از سايه نداند
کاو نيز شب و روز به دنبال تو گشته است
چون نقطه و چون موي شد از غم تن و جانم
در
فهم ميان و دهنت اي بت خندان
بي روي تو
در
شام فراق اي بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در
ره دين اله سعي تو مشکور باد
ني ني از کشتي چه خيزد ظرف مي دريا خوشست
تا
در
آن دريا سراپا غوطه چون لنگر زنيم
ناصرالدين شاه را محمود شد نايب مناب
وقت آن آمد که آتش
در
بت و بتگر زنيم
بزم شه عرشست آنگه ما
در
او جوييم بار
کز جلالت پشت پا بر چرخ پر اختر زنيم
ساقيا مي ده که مي
در
جسم جان مي پرورد
قالب خاکي چه باشد کاسمان مي پرورد
وصف مي زين به نيارم کرد کاندر مدح شاه
در
زبان چون مني نطق و بيان مي پرورد
هر طرف جشنيست برپا چيست باعث خلق را
کاينهمه رقص و طرب
در
باغ و صحرا مي کنند
بس که مي رقصد زمين از خوشدلي
در
زير پاي
جمله اجزاي زمين گويي روان دارد همي
در
کمانه مهد هر ساعت کند انگشت خويش
بس که عزم بازي تير و کمان دارد همي
ابر و مژگان خود رادست مالد هر زمان
بس که
در
دل شوق شمشير و سنان دارد همي
من ايستاده
در
انديشه تا چه چاره کنم
دل غريب و تن زار و چشم حيران را
گر چکد نقطه يي از کلک تو
در
بحر محيط
چون سخنهاي تو موجش همه گوهر گردد
گرچه صد ره چو قلم تو بريش بند از بند
همچنان
در
ره اخلاص تو با سر گردد
ديوان محتشم کاشاني
کسي هم بوده کز مردم اگر عالم شود خالي
تواند
در
دل جن و ملک مهرش اثر کردن
کسي هم بوده کز عشاق چون يک زنده نگذارد
تواند مرده افسرده را خون
در
جگر کردن
کسي هم بوده کز شهري چو گيرد باج
در
خوبي
به تنهائي تواند کار صد بيدادگر کردن
کسي هم بوده کز شوق وصالش کوه کن آسان
تواند دست با هجران شيرين
در
کمر کردن
چون جلوه گر گردد بلا از قامت فتان تو
صد ره کنم
در
زير لب خود را بلاگردان تو
در
رقص هرگه بسته اي زه بر کمان دلبري
من تير نازت خورده و گرديده ام قربان تو
هر شيوه کز شرم و حيا
در
پرده بودت اي پري
از پرده آوردي برون اي من سگ عرفان تو
از حاضران
در
غيرتم با اينکه هست از يک دلي
روي اشارتها به من از عشوه پنهان تو
دگر ديوانه اي از بند خواهد جست پر وحشت
کزو
در
هر سر کو سر زند شوري و غوغائي
ز تخم اشگ ديگر لاله خواهد کشت
در
صحرا
چو مجنون دامن هامون به خون ديده آلائي
صفحه قبل
1
...
1558
1559
1560
1561
1562
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن