نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
ماه من
در
جمع تا چون شمع چهر افروخته
يک جهان پروانه را از سوز غيرت سوخته
در
دل من سوز عشق و برزخ من داغ مهر
او چو شمع و لاله دارد رخ چرا افروخته
عالمي
در
دولت او سيم و زر اندوختند
غير قاآني که گنج و شکر و صبر اندوخته
پيمانه کأس من معين غلمان عذران حور عين
در
بزم چون خلد برين طرح ثما را ريخته
چنگست زالي پشت خم
در
پي عقابي متهم
هر دم ز بانگ زير و بم بنياد غوغا ريخته
در
قعر دريا شد صدف بر خجلت خود معترف
باشد لآلي ز ابر کف شرقا و غربا ريخته
در
عهدش اصنام ستم افتاد بر خاک عدم
چونانکه از طاق حرم شد لات و عزي ريخته
اي حرز جانها نام تو دور طرب ايام تو
دست فلک
در
جام تو شهد مصفا ريخته
ماري بود خوش خال و خط بر وي ز هر رنگي نقط
در
کام خصم بي غلط زهر آشکارا ريخته
روزي که از گرد سپه جلباب بندد مهر مه
گردد ز هر سو خاک ره
در
چشم بينا ريخته
پولاد سنجان
در
وغا بر باره پولاد خا
هر يک ز هندي اژدها چون پيل بالا ريخته
هر کس پي اخذ بقا کالا فشاند
در
وغا
از ابلهي خصم دغا جان جاي کالا ريخته
عيدست و جام زرنشان از مي گران بار آمده
هر زاهدي دامن کشان
در
دير خمار آمده
زاهد که کرد انکار مي حيرت بدش از کار مي
از هر چه جز گفتار مي اينک
در
انکار آمده
بريد به کف بربط نگر خون بط اندر بط نگر
مي تا به هفتم خط نگر
در
جام شهوار آمده
يعني شجاع السلطنه آنکو ز قلب و ميمنه
همرزم صد تن يک تنه
در
دشت پيکار آمده
از لطف و قهرش اين زمان شد آشکارا
در
جهان
زان مرکز آب روان زين مرکز نار آمده
آرش فکار از تير او گرشاسب از شمشير او
در
حيطه تسخير او هفت و شش و چار آمده
تا برزند از کوه سر خورشيد خاور هر سحر
در
شرق و غرب و بحر و بر نورش نمودار آمده
رسيد آنکو بميرد ز آب تيغش هر که
در
عالم
خلاف آنکه هم از آب باشد کل شئي حي
چنان جو شد ز بيم ناچخش خون
در
تن اعدا
که اندر خم قيرآگين به خوان ميگساران مي
الا تا کس نيابد آيت تکميل
در
ناقص
الا تا کس نجويد پرتو خورشيد را از في
سرو سيمين مرا از چوب خونين گشت پاي
سرو گو با پاي چوبين
در
چمن زين پس مياي
ماه من شد
در
محاق و سرو من از پا نشست
سرو را گو برمخيز و ماه را گو برمياي
سرو را زين غصه گو
در
باغ خون دل گري
ماه را زين قصه گو از چرخ سوي گل گراي
در
زمستاني که از گل مي نرويد هيچ گل
گل ز گل روييد تا او بر زمين شد چهره ساي
هر گه از اثبات الا نفي لا را نشکند
گنج الا کي رسد چون
در
طلسم لاستي
چون که محدودي به وهمت هر چه آيد حد تست
حد و تحديد و محدد
در
تو خوش زيباستي
گر بود واجب چرا
در
عالم امکان بود
ور بود ممکن چرا بي مثل و بي همتاستي
در
صف هيجا چو گردد يک جهت از بهر رزم
از محدد شش جهت از صولتش برخاستي
گهي
در
بر کف موسي ترا گه طلعت يوسف
ز نيل سوده پيچان موج زن درياي نيلستي
به خلد و سلسبيلش راه نبود مرد عاصي را
تو عاصي از چه ره
در
پاس خلد و سلسبيلستي
تو را
در
سايه طاووس بهشت اي سايه طوبي
غلط گفتم که طوبي را به سر ظل ظليلستي
به هر کس وعده فردوس اعلي از تو
در
طاعت
مگر خاک ره شاهنشه دين را وکيلستي
به چشم حق نگر گر ژرف بيند مرد دانشور
تو
در
هر قطره يي پنهان چو بحر بيکرانستي
به معني هست پاينده به صورت هست زاينده
به وجهي از مکان بيرون به وجهي
در
مکانستي
گر نسيم خلق او يک ره وزيدي
در
جهان
سال و ماه و هفته گيتي را گلستان داشتي
حزم او گر خواستي از روز حکمت پيل را
در
دهان پشه يي تا حشر پنهان داشتي
حاش لله اگر کسي وي را ستودي
در
سخا
گر سخايي چون سخاي معن و قاآن داشتي
در
صدف هر قطره اش مي گشت صد عمان گهر
نسبتي با جود او گر ابر نيسان داشتي
گويمش خود کافرم گر هيچ مؤمن بيش ازين
جايگه
در
ملک شيراز از دل و جان داشتي
مي نبد
در
پارس رادي تا ورا بخشد مراد
ورنه کي بيچاره عزم يزد و کرمان داشتي
شير گردون را درافکندي به گردن پالهنگ
چون تو
در
دل هر که مهر شير يزدان داشتي
اذا کان الغرب آيد به يادم هر زمان کايد
دلم را
در
طريق عشق زاغ زلف تو هادي
ز چين گيسوي مشکين فکندي رخنه ام
در
دين
جزاک الله خيرا کز زره کار سنان کردي
پري بگريزد از آهن تو اي ماه پري چهره
چرا يکپاره آهن را نهان
در
پرنيان کردي
سرينت از کمر پيدا ميانت
در
کمر پنهان
به نقدت کوه سيمي هست اگر مويي زيان کردي
نه اين زلفت همان زنگي کش از رومست دلتنگي
چه شد کآوردي و
در
مرز رومش مرزبان کردي
الا اي زلف خم
در
خم چرايي اينچنين درهم
چه شد کامروز با ما هم ز نخوت سر گران کردي
نه هرگز حاش لله ضيمران اين طيب و اين طيبت
سيه زلفا يقين جا
در
بهشت جاودان کردي
مهره بخت
در
کفت داو به روي داوکش
تا ببري به دست خون داو فلک به ششدري
هر دو گر سحر از چه دست موسويشان
در
بغل
هر دو گر معجز چرا بر مه کنند افسونگري
عودي بر آتش و دود
در
ديده از تو برفت
چون دود رفته به چشم خون گريم از تو همي
گه گه به عارض خويش گر يار کم کندت
غم نيست چون تو شبي
در
نوبهار کمي
چشم و ابرو خال و گيسو قامت و رو زلف و لب
در
کمين خلق دزدي جابجا دارد همي
چون ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب
خاطر از بالاي خوبان
در
بلا دارد همي
نه کي قربان کنم خويشت همان قربان کنم ميشت
ازين معني که
در
پيشت کم از ميشم به ناداني
شبي پرسيدم از دلبر چه فن
در
عاشقي خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ يعني پريشاني
شوم زين پس مگر چاه زنخداني به دست آرم
که
در
وي چون علي گويم بسي اسرار پنهاني
اساس قورخانه او بود چندان که
در
دنيا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ ميداني
با ما به ازين باش از آنرو که
در
آفاق
آن چيز که هست از همه بهتر تو هماني
جز عکس رخ خوب تو
در
آينه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثاني
لغت
در
معرفت لغوست گو رو هر چه خواهي گو
چو مقصود سخن داني چه عبراني چه سرياني
اگر
در
مجلس خواجه به صدق و درد بنشيني
لهيب هفت دوزخ را به آهي سرد بنشاني
غمي کاو جاودان ماند به از عيشي که طيش آرد
که عاشق را
در
آن يک غم دوصد وجدست وجداني
تنم چون حلقه
در
شد دو تو از غم به نوميدي
که وقتي خواجه از رحمت نمايد حلقه جنباني
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست اين
که
در
خيل وي از صالح نيايد جز شترباني
به پاسخ گفتش اي مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که گر من بادم از جنبش تو برقي
در
سبکراني
مرا جا سدره است اما تو گر صدره چمي برتر
هنوزت رخش همت
در
تکست از گرم جولاني
چون دستوري ز يزدان جست و
در
آن دست شد خيره
بگفت اي پنجه شهباز دست آموز يزداني
نه خود را برد همره بلکه بيخود رفت و باز آمد
که
در
مقصوره وحدت نگنجد اول و ثاني
نه تنها آدمي را دستش از بخشش کند دعوت
که تيغش ديو و دد را هم کند
در
رزم مهماني
ز خون خصم
در
هيجا چو گردد لعل پيکانش
بخرد جوهري او را به جاي لعل پيکاني
سر گيسو گرفته حور
در
کف بو که بنمايد
به جاي شهپر طاووس از خوانش مگس راني
بلي چون حاجي آقاسي اميني
در
ميان بايد
که تا شه را رساند از تو توقيعات پنهاني
مر آنهم بي سپه آمد به ملک فارس
در
وقتي
که بودند اندر آن کشور گروهي خائن و خاني
به بخت شاه و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان شد بي سپه چون
در
مداين حکم سلماني
بجز ديگ سخاي او که سال و ماه مي جوشد
خم مي هم ز جوش افتاد
در
دکان نصراني
شکم بر خاک مي مالد چو مار گرزه
در
چنبر
به وقت باد مي نالد چو رعد ابر آباني
ميان خطه شيراز و آن رود روان
در
ره
بود کوهي به غايت سخت چون اشعار قاآني
چنان ژرفست کز قعرش ببيني گاو و ماهي را
اگر با دوربين لختي نظر
در
وي بگرداني
چه افريدون و چه ايرج چه مينوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره
در
فرخنده فرماني
تو گويي رب سهل گفت و از دل گفت کآن دعوت
همان دم مستجاب افتاد
در
درگاه سبحاني
تو گفتي کوه آبستن بود کز هر کرا
در
وي
جنين سان رفته نقابي و نقش کرده زهداني
ميان کوه را بشکافت همچون دره يي از هم
دهان بگشاد گفتي کوه شه را
در
ثنا خواني
وزين سو دره را سدي گران بربست همچون که
که گويي سد اسکندر بود
در
سخت بنياني
الف سان از ميان جان کمر بربست و
در
يکدم
مهان شهر را کرد از نعيم شاه مهماني
به هر راغش بود باغي به هر باغش دو صد گلبن
به هر گل بلبلي همچون نکيسا
در
خوش الحاني
چنان برداشت کيش کفر را تيغ تو از عالم
که
در
چشم بتان جا کرده آيين مسلماني
سزد گر روح
در
جسم عدويت جاودان ماند
که ننگ آمد اجل را زان مخنث روح حيواني
دل سر آورد به گوشم که به جان و دل شاه
که مرا
در
بر اين ترک خجل ننمايي
ز عشق صورت ليلي چه باعث گشت مجنون را
که
در
کوه و بيابان سر نهاد آخر به رسوايي
حبيب از جان شها چون
در
وصفت بر زبان راند
سزد کز لفظ وي طوطي بياموزد شکرخايي
يا مي مده مرا ز سبو يا اگر دهي
راهي ز خم مي بگشا
در
سبو مرا
ساقي کنون که قدر من و مي شناختي
حوضي ز مي بساز و
در
او کن فرو مرا
در
عمر يک نماز شهادت مرا بس است
آن دم که چون علي بود از خون وضو مرا
دارم چو ماه يکشبه آغوش از آن تهي
تا
در
بغل کشم چو تو ماهي دو هفته را
به اميدي که شبي سرزده مهمان من آيي
چشم
در
راه و سخن بر لب و جان بر کف دستست
گفتم از دست تو روزي بنهم سر به بيابان
دست
در
زلف زد و گفت کيت پاي ببستست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در
تن تيره اش از بس که شکنج و شکنست
صفحه قبل
1
...
1557
1558
1559
1560
1561
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن