نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
گوش تاگوش زمين از گفتگوي من پرست
در
سخن صائب چو طوطي تنگ ميدان نيستم
مي کنم گوهر به همت اشک تلخ خويش را
چون صدف
در
زير بار ابرنيسان نيستم
مي رسانم خانه آيينه خود را به آب
چون سکندر
در
تلاش آب حيوان نيستم
برق آفت
در
کمين خرمن جمعيت است
تا پريشان خاطرم، خاطر پريشان نيستم
هر زمان
در
کوچه اي جولان وحشت مي زنم
همچو مجنون بار دوش يک بيابان نيستم
بوته خاري مرا از دامن صحرا بس است
در
قفس پيوسته از فکر گلستان نيستم
رهروان را مي دهم
در
چشم خود چون اشک جا
تشنه آزار چون خار مغيلان نيستم
کرده ام من ترک دنيارا نه دنياترک من
در
لباس اهل فقر از بي قبايي نيستم
بيشتر عزلت گزينان
در
کمين شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمايي نيستم
بسته ام عهد درستي با شکستن
در
ازل
از فلک اميدوار موميايي نيستم
ماه از من قرص بيهوده پنهان مي کند
سير چشمم
در
پي نان گدايي نيستم
پشت بر ديوار حيرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج
در
زنجير خايي نيستم
مي توانم خاک پاي عارف رومي شدن
در
سخن هر چند عطار و سنايي نيستم
بستر وبالين من بود از پروبال هما
تا درين بستانسرا سر
در
ته پرداشتم
تيرم از تسخير آن آيينه رو آمد به سنگ
من که
در
پيشاني اقبال سکندر داشتم
آه سردي بود کز دل از ندامت جسته بود
سايه بيدي که
در
صحراي محشر داشتم
از رگ خامي همان
در
پيچ و تابم گرچه من
بستر وبالين زآتش چون سمندر داشتم
طوطي من صائب از گفتار شکر مي فشاند
تا ز عشق آيينه رويي
در
برابر داشتم
شب که آن آيينه رو را
در
برابر داشتم
طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم
تشنه چشمي چون صدف مهر ازدهانم بر گرفت
ورنه من
در
پرده تبخاله کوثر داشتم
در
محيط آفرينش از سخنهاي گزاف
لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم
نيست صائب آتشين گفتاري من اين زمان
آتشي
در
سينه دايم همچو مجمر داشتم
از ندامت مي زنم
در
روزگار خط به سر
دست گستاخي کز آن سيب ذقن برداشتم
يوسفستان گشت زندان غريبي
در
نظر
تا ز دل ياد زمين گير وطن برداشتم
در
غريبي گشت صرف نامجويي چون عقيق
مشت خوني کز جگر گاه يمن برداشتم
حاصل صورت پرستي غوطه
در
خون خوردن است
عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم
خانه ام بي انتظار خانه پردازي نبود
چشم دايم
در
ره سيلاب چون پل داشتم
آرزو
در
سينه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهي دايم از تيغ تغافل داشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از ديدنم
يک چمن خميازه
در
آغوش چون گل داشتم
ربط من صائب به اين بستانسرا امروز نيست
گفتگوها
در
حريم بيضه با گل داشتم
ياد ايامي که رو برروي جانان داشتم
آبرويي همچو شبنم
در
گلستان داشتم
باغبان بي رخصت من گل نمي چيد از چمن
امتيازي
در
ميان عندليبان داشتم
شاخ گل يک آب خوردن غافل از حالم نبود
برگ بخت سبز برسر
در
گلستان داشتم
بوي گل بيرون نمي برد از چمن دزد نسيم
پاسباني
در
بن هر خار پنهان داشتم
بيخبر نگذشتم از پايي که زخم خار داشت
چشم
در
دنبال دايم همچو سوزن داشتم
سرو را آزاديم
در
پيچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگي صائب به گردن داشتم
ياد ايامي که پيش او وجودي داشتم
در
حريم او ره گفت و شنودي داشتم
بود اقليم جنون
در
حلقه فرمان من
ناف سوز لاله داغ مشکسودي داشتم
اين زمان چون غنچه خاموشم و گرنه پيش ازين
در
گلستانش لب عاشق سرودي داشتم
از هواداران به اين روز سياه افتاده ام
در
ترقي بود کارم تا حسودي داشتم
در
جگر اکنون ندارم آه صائب ورنه من
پيش ازين چون خاروخس سامان دودي داشتم
سکه فرمانروايي داشت روي چون زرم
در
کنار خويش تا سيمين عذاري داشتم
کم نشد چون موج از آغوش دريا وحشتم
گرچه بودم
در
ميان دايم کناري داشتم
آسمان با آن زبردستي مرا
در
خاک بود
از غبار خاکساري تا حصاري داشتم
گرچه از بي حاصلي بودم علم
در
بوستان
بر دل از آزادگي چون سرو باري داشتم
دست ازين دار فنا گر مي توانستم کشيد
کرسي افلاک را
در
زير پا مي داشتم
عشرت روي زمين مي بود صائب زان من
جاي پايي گر
در
اقليم رضا مي داشتم
داشتم
در
عهد طفلي جانب ديوانگان
مي زدم بر سينه هر سنگي که بر داشتم
در
برومندي ندادم نامرادي را ز دست
گردني دايم کج از جوش ثمر مي داشتم
صحبت همدرد زندانم را گلستان مي کند
هم نوايي کاش
در
کنج قفس مي داشتم
صفحه قبل
1
...
1556
1557
1558
1559
1560
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن