نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
تا به فردوس رخ آن خال فسون ساز ترا
در
خم زلف نديدم به همين چشم عيان
به که ما اين دو گهر را ز دل ايثار کنيم
به مه برج کرامت
در
درج امکان
آب حيوان چه کني
در
کش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
نه مار و نه شيطان و نه طاووسي ليکن
در
خلدي چو مار و چو طاووس و چو شيطان
اي ري هيچ مدان هيچ نياري به خيال
ياد آن سال که شاه همه دان
در
همدان
چه پدر بوم و بر فاقه ز جودش آباد
چه پسر بام و
در
کينه ز دادش ويران
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سير
ذکر عزمش
در
ميان آرم زمين گردد روان
تا نباشد
در
سري جز شوق سلطان زمن
تا نه دستي جز که بر دامان داراي زمان
خاصه از روز ازل زان رو زبان را نطق داد
کاو نيايد
در
سخن الا به مدح قهرمان
ني تو را
در
صد قران گيتي نمايد يک قرين
ني تو را با صد قرين گردون رساند يک قران
در
نظام مملکت چون تالي تيغ تو شد
همچو تيغش زان سبب جا داده يي اندر بنان
هم برکه يي افکند بن کش وصف نايد
در
سخن
تا هست گيهان کهن مانا کزو ماند نشان
تنها نه اين فرخ نسب گشت اين مباني را سبب
اي بس بناکش جد و اب گشتند باني
در
جهان
از جدش ار جويي اثر کامد به عقبي پي سپر
وز فضل دادش دادگر جا
در
بهشت جاودان
شهزاده اعظم حسين آن اصفهان را نور عين
اعدا ازو
در
شور و شين احباب ازو با قدر و شان
مر آن کاموس پهلو را بدرد روز کين پهلو
مر اين يک پور دستان را ببندد
در
وغا دستان
اگر ببري بدم گشتم ز عونش ببر اژدرکش
اگر ابري بدم گشتم ز فيضش ابر
در
باران
مادرين صحبت که ناگه از
در
آمد ماه من
با لبي همرنگ خون و با تني همسنگ جان
در
سراي من ز قدش رست گفتي نارون
وز دو چشم من ز لعلش ريخت گفتي ناردان
گشت
در
موي ميانش عقل من باريک بين
عقل و من مانند مويي هر دو رفتيم از ميان
خواست يزدان کت کند
در
صورت و معني بلند
زان به قد سرو رواني وز شرف روح روان
مهر او شد از شرف مهر عروس بخت تو
وه چه مهري وه چه مهري مهرها
در
وي نهان
عشق او را هفت وادي بود و من
در
هر يکش
زحمتي ديدم که ديد اسفنديار از هفتخان
آتشين رويش چو ديدم جستم از جا چون سپند
وز سپندش عقل را آتش زدم
در
دودمان
ور کسي نامت کند بر
در
هم و دينار نقش
درهم و دينار راکس مي نگيرد رايگان
گر نمايي روي من با روي زشت خود قياس
آزمون آيينه را برگير و
در
شبهت ممان
تا چه کردستم گنه تا با تو باشم همنشين
يا چه کردستم خطا تا با تو باشم
در
غمان
در
آب و خاک تو پنهان صفاي طينت احمد
ز روي و راي تو پيدا فروغ حکمت يزدان
مات شود از هراس تيغ تو
در
رزم
رستم و گودرز و گيو و سلم و نريمان
جم به عزم صيد وحش از تخت شد بر بادپا
در
صفش پويان پياده باد ريزان از عنان
جن گرفته ديوي از پيش سليمان همچو باد
جست و
در
ماران آهن کرده موران را نهان
بيرحمي و يک ذره وفا دردل تو نيست
تخميست مروت که
در
آب و گل تو نيست
گشته
در
برجي دو نجم سعد گردون را قران
يا دو خورشيد فروزان طالع از يک خاوران
يا دو جبريل امين را
در
يکي مهبط نزول
يا دو شاه تاجور را بر يکي مسند مکان
عدوي هريکي زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان
در
گلخن و اصطبل و قيد و منقل و نيران
يا اسير حکم جانان باش يا
در
بند جان
زشت باشد نو عروسي را دو شوهر داشتن
پرتو حقست
در
هر چيز ماهي شو به طبع
تا ز آب شور يابي طعم کوثر داشتن
ميخ مرکب را به گل زن نه به دل کاسان بود
در
لباس خسروي خود را قلندر داشتن
هم دو جعفر بود کاين صادق بد آن کذاب بود
نيست تنها صادقي
در
نام جعفر داشتن
پشت بر وي کرد روزي مهر
در
وقت غروب
تا ابد بايد ز بيمش چهره اصفر داشتن
کي تواند جز تو کس
در
روز کين افلاک را
پر خروش از نعره الله اکبر داشتن
کي تواند جز تو کس
در
عهد مهد از پردلي
اژدهايي را به يک قوت دو پيکر داشتن
چشم مست پير چون بي باده مستي ها کند
چشم را بايد
در
او دزديده حيران داشتن
خود بگو جز تلخکامي چيست حاصل بحر را
زين گهر پروردن و زين
در
و مرجان داشتن
کوش تا چون خواجه سر تا پاي گردي معرفت
وز بهار فيض
در
دل صد گلستان داشتن
نفس دانش شو رها کن نقش دانش را که مرد
شرمش آيد
در
بغل لعبت چو صبيان داشتن
مي بجنباند چو کودک جمله را
در
مهد طبع
تا بدان جنبش رها يابد ز نقصان داشتن
گر ز شه گفتا من آن کوه دماوندم که هست
در
بر البرز برز پادشه مأواي من
زان مي که ازو لعل بود نعل
در
آتش
خود قوت دل ما دل ياقوت ازو خون
سر چو به خاک بر نهد تن به هلاک
در
دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
چونکه
در
او کنم فرو ناله آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زير ارغنون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو
در
سر عشق يار دون
گفتم سحر که بي مي و معشوق و چنگ و ني
تنها نشست نتوان
در
فصلي اينچنين
دو چشم زير دو ابرو و دو خال زير دو چشم
گمان بري که همي
در
نگارخانه چين
شده دو جزع يماني دو لعل و از هر يک
چکيده ز اشک روان خوشه خوشه
در
ثمين
از آن زمان که مکان و مکين شدند ايجاد
نديد هيچ مکان چون تو
در
زمانه مکين
من
در
بسيج راه که آمد نگار من
سر تا قدم چو شير دژا گه ز کبر و کين
زان مي که گر ذباب خورد قطره يي از آن
در
طاس چرخ ولوله اندازد از طنين
در
طينتم هنوز حکيمان به حيرتند
کز جان و دل سرشته بود يا ز ماء و طين
من ز پس اداي فرض اندر خانه خدا
بر نهجي که واردست از
در
شرع و ره دين
من دل
در
برم کنون زين غم گشته بحر خون
تا که ببوسدش غبب يا که بمالدش سرين
طيره هنوز من
در
آن اول شب که ناگهم
گشت ز خم کوچه يي طالع صبح دومين
نازک چون خيال من نقش ميانش
در
کمر
زير کمرش کوه سان شکل سرين ز بس سمين
بس که مهيب و جان شکر چشمش درگه نگه
گفتي
در
دو چشم او شير ژيان بود مکين
عيدست و آن ابرو کمان دلدادگان را
در
کمين
هم پيش تيغش دل نشان هم پيش تيرش دلنشين
مي زاهدي فرخنده خو روشن رواني سرخ رو
چون چله داران
در
سبو تسبيح خوان يک اربعين
مينا چو طفلي ساده رو کش گريه گيرد
در
گلو
هرگه که قلاشان کودستي کشندش بر سرين
گر چشم خشمش بر نعيم ور روي لطفش بر جحيم
آن اخگرش
در
يتيم اين سلسبيلش پارگين
کند آوران و ترک جان شصتش چو يازد
در
قران
گردان و بدرود جهان دستش چو با بيلک قرين
هي خنده زد چو کبک خرامان به کوهسار
هي نعره زد چو شير دژ آگاه
در
عرين
مينا و جام را به
در
آوردم از بغل
هي هي چه باده داروي يک خانمان حزين
بالله که تير بارد اگر بر سرم ز چرخ
بالله که تيغ رويد اگر
در
رهم ز طين
حنانه وار شد تنم از ناله همچو نال
وز دوري دو تن من و حنانه
در
حنين
در
شب تاريک چون مه خانه را روشن کند
کس نمي پرسد تو آخر قرص ماهي يا سرين
در
شب مهتاب از شلوار چون افتد برون
يک بغل برف از هوا باريده گفتي بر زمين
ني که او سيمست و من همچون گدا
در
پيش او
بهر سيم آرم برون دست طمع از آستين
نام او شعر مرا ماند که چون آري به لب
آبت آيد
در
دهن بي خود نمايي آفرين
مقصد و مقصود جانها رنگ و تاب آب هست
پس
در
اول حال عطشان آب مي داند يقين
تين و زيتوني که يزدان خورده
در
قرآن قسم
فهم آن زاول که قصدش چيست زين زيتون و تين
در
همين زيتون و تين خواهد يقين شد آنکه هست
طعم آن شيريني مطلق بهر چيزي ضمين
ترکيست دل آزار که
در
هر سر بازار
من از پي دل مي دوم و دل ز پي او
چون حلقه تهي شد دلم از فکر دو عالم
تا چنگ زدم
در
خم آن حلقه گيسو
در
قالب بي روح عدو دهر دمد دم
چون نافه که از جهل گرايد به سوي بو
ز بيم شاه پر از نقش شاه بود جهان
به چشم خصم ولي بود
در
جهان يکتاه
مصاف بس که
در
آن پهنه گرم بود نداشت
همي خبر پدر از پور و همره از همراه
چين به رخسارش از آن بيش که
در
دريا موج
مايل شهوت از آن بيش که شيطان به گناه
لاجرم بر
در
آن لجه بس ژرف و عميق
ميل من خفت و مرادست هوس شد کوتاه
جوزهر وار کمر بسته و من مي ترسم
که
در
اين جوزهر آخر به خسوف افتد ماه
يا
در
آن وقت که پوشم زره و بنشينم
از برباره چو رويين تن بر اسب سياه
ريش من هر که
در
آن حالت بيند گويد
ريش و اين شوکت و فر به به ماشاء الله
پس مرا گفت که هر حاجت کم
در
دل بود
زين محاسن همه کردي تو قضا بي اکراه
دوش چون گشت جهان از سپه زنگ سياه
از درم آن بت زنگي به
در
آمد ناگاه
همچو نرگس که به نيمي شکفد
در
دل شب
چشم افکنده به صد شرم همي کرد نگاه
من به صد چرب زباني و به شيرين سخني
که به اين چربي و شيرينيت آرم
در
راه
خواست دست آس يکي گفت که بر بام فلک
جست گندم دگري گفت که
در
خرمن ماه
آن که وصف دل او شد بضيا نور قلوب
آنکه خاک
در
او شد ز شرف زيب جباه
اي که بگذاشته دعوي بر جود تو سحاب
اينک اين دست
در
افشانت بر اين نکته گواه
شکوه يي گر به زبان رفت
در
آغاز سخن
بر زبان اين سخنان نيز رود گاه به گاه
گر قصوري رفته
در
اين شعر اي صدر جليل
عذر من بشنو که تا داني نکردستم گناه
سايه را پيوسته تا
در
قعر چه باشد مکان
روز و شب چون سايه خصمت باد اندر قعر چاه
صفحه قبل
1
...
1556
1557
1558
1559
1560
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن