نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
دامن به کمر بر زده هر يک ز پس و پيش
چون زاهد وسواسي
در
کوچه خمار
گفتم قرار هرچه تو بيني به دست اوست
گفت از چه زر ندارد
در
دست او قرار
آن چو بيند اين کشد زحمت
در
افزايد به مهر
اين چو بيند کان کند رحمت نياسايد زکار
باد آن يک بر زمين ايمن ز کيد آسمان
باد اين يک
در
جهان شادان ز دور روزگار
چون رو نهد به عرصه
در
ايام دار و گير
چون جا کند به پهنه به هنگام گير و دار
از چيست فتنه رفته ز بأسش به خواب مرگ
گر نيست
در
حسام تو تأثير کو کنار
وقت گفتن وقت رفتن وقت خفتن زير تيغ
کرد جان تسليم و
در
سر باختن بد پايدار
ور دلش را راي آن بودي که بهراسد ز مرگ
هفت ره ابليس را
در
ره نکردي سنگسار
او به معني جان فدا کرد ار چه
در
صورت خدا
کرد ميش او را فدا کاين کيش ماند برقرار
يا بيا چون شير مردان سربنه
در
پيش تيغ
يا برو چون نوعروسان يابکش از نيش خار
عشق سهرابست بر وي حمله کم کن اي هجير
رود غرقابست
در
وي باره کم ران اي سوار
اي دل از سر باختن گردن مکش
در
پيش دوست
کانکه بر جانان سپارد جان عوض گيرد هزار
قدرش ار گشتي مجسم جا
در
او کردي جهان
جودش ار بودي مصور موج او بودي بحار
پار مي جست کنار از من و امسال همي
بوسها رشوه دهد تاش
در
آرم به کنار
يار تنها نه چنينست که هر جا صنمي است
از پي شعر و غزل
در
بر من جويد بار
صاحبا خواستم از شاه تيولي
در
فارس
پيش از آني که به شيراز ز ري بندم بار
لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت
در
شگفتم که چرا بود دو چشمش بيمار
آنگه انگور کنم دانه و ريزم
در
خم
هي همي لب زنمش بيگه و گه ليل و نهار
زلف و رخساره او بود چو باغي که
در
او
يک طرف سنبل تر رويد و يک سو گلنار
باز بعد از دو سه روزي که به گلزار شکفت
بهر يک مشت زر از باغ رود
در
بازار
نام زر
در
لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آيد و بي زر دشوار
نقد دادي به تو مرسوم و تشاريف ترا
پيش از آني که گل سرخ دمد
در
گلزار
تا تو هر شام بتي ساده کشي
در
آغوش
تا تو هر صبح بطي باده خري از خمار
بلکه مرسوم دگر دادي از خويش به تو
تا ترا چيره شود کام و زبان
در
گفتار
بد سگال تو به هر جا که رود
در
خطرست
آنچه بيند نبود راه مگر وقت فرار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند
در
گل قدمش چون مسمار
بر سرت سايه حق باد و ببر خلعت شاه
در
برت شوخ جوان باد و به کف جام عقار
پيداست ز چشمش که چو بيند کفل گرد
افتد لبش از وسوسه
در
بوک و مگر بر
تا مست شد از باده و
در
ساده درآويخت
آن قدر زدش بوسه که نايد به شمر بر
از بوسه به ميل آمد و ميلش چو يکي مار
از پاچه شلوار سر آورد به
در
بر
چون خيره نگر کافر يک چشم گه خشم
او خيره و ما خيره
در
آن خيره نگر بر
کان شوخ به خشم آمد و گفت اي ز وجودت
در
خشم جهاني ز قضا و ز قدر بر
تا حشر
در
آن خانه کسي شاد نگردد
کاري تو به يک عمر به يکبار گذر بر
اين گفت و ز چستي که بدش
در
فن کشتي
پاييش زد آنگونه که افتاد به سر بر
به يمن طاعت او هر چه
در
فلک خرم
ز فيض همت او هر که بر زمين مسرور
در
او به حالت احيا ز بس که رشک برند
عجب نه گر بدر آيند رفتگان ز قبور
شها به عهد تو قاآني است چون شب قدر
که قدر وي بود از هر که
در
جهان مستور
اي حسن تو چون فتنه چشم تو جهانگير
صد سلسله دل
در
خم زلف تو به زنجير
به پيش رفتم و آهسته گفتمش
در
گوش
که اي به فضل و عدالت به روزگار شهير
نهفته مهر نبي گنج فقر
در
دل من
که گنج نقره نير زد برش به نيم نقير
تو هر چه کاشته يي
در
جهان همان دروي
گمان مبر که کند حکم نيک و بد تغيير
به مرد دهقان بنگر که تخم را
در
خاک
به ماه بهمن پاشد که بردهد مه تير
گمان مبر که نوازي به شال کشميرش
که يک نگاه وي ارزد به هر چه
در
کشمير
نمود پاي ترا
در
فلک که تا زين پس
زني به همت او پشت پا به چرخ اثير
حريفکي دو سه جستم ظريف و نادره گوي
شدم به خلوت و
در
را به روي کرده فراز
مرا ز عدل تو شاها حکايتي است عجب
که کس نديده و نشنيده
در
عراق و حجاز
در
کار خصم و چهر حسودش زند سپهر
هر عقده يي که من کنم از زلف خويش باز
و آخر چه گفت گفت که قاآنيا چو شمع
در
عشق من بسوز و به سوداي من بساز
کرد کاري شه که
در
باغ جنان روح ملک
سجده بر خاک ره حوا و آدم کرد باز
صد هزاران عقده بود از حلم شه
در
کارها
جمله را سرپنجه عزمش به يکدم کرد باز
کيد خصم خانگي را هر چه خسرو
در
سه سال
خواست کردن فاش عفو شاه مدغم کرد باز
شاخ عمرش را که مي باليد
در
بستان ملک
آخر از باد نهيب پادشه خم کرد باز
عالمي را کرد مات درد
در
شطرنج و نرد
زان دغلها کان حريف بد دمادم کرد باز
باغ ملک از صولت وي چون بدي آشفته بود
فر شه زانرو درش پيچيده
در
هم کرد باز
يعني ز رخ آينه وش زلف زره سان
يک سو بنه و مشعله بر بام و
در
انداز
در
آن مصاف که گردد سپهر دشت غزا
که شد محول ذات تو گير و دار امروز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه يوسف مهر
به رغم اخوان
در
مصر چرخ گشت عزيز
زمين و چرخ شايستيش بودن بنده درگه
گر آن نه
در
شکم حرصش گر اين نه بر کتف قوزش
کشاني اشکبوست را اجل
در
بر کشان آرد
که تا رستم صفت سازي قبا از تير خفتانش
ترا تازي نسب اسبي بود آذر گشسب آسا
که چون
در
دشت هيجا باد وش آري به جولانش
فلک دوش از عروس خور تهي چون گشت دامانش
چو عمان چهره شد پر
در
ز سيمين اشک غلطانش
که ناگه حلقه بر
در
کوفت شيرين شوخ ديرينم
که تن يک توده نسرينست و لب يک حقه مرجانش
يکي ميناي مي بنهادش
در
پيش ريحاني
ميي زان سان که رنگ لاله بود و بوي ريحانش
مگو کز خاک ويرانست و نتوان دل درو بستن
نه آخر گنج نبود گنج جز
در
کنج ويرانش
قضا تا شخص او آمد به گيتي غم خورد آري
خورد غم ميزبان چون نيست خوان
در
خورد مهمانش
سلامت بين و استغنا که ارني گو نشد هرگز
که عذر لن تراني
در
رسد چون پور عمرانش
ز آه سرد بدخواه تو مانا عاريت دارد
هر آن سرما که گيتي هست
در
فصل زمستانش
اگر از گنج هستي ياوه گردد گوهر ذاتت
دو عالم وانچه
در
ملک دو عالم نيست تاوانش
خليلت را بود يک روز
در
گيتي بقا اما
چنان روزي که باشد روز خمسين الف يک آنش
مرا ماهيست
در
مشکوکه مشکين زلف پرچينش
به هر تارست صد تبت به هر چينست صد چينش
وگر
در
مقسم تقدير الفي بهره دانا را
کشد في الحال از تلبيس بر سر خط ترقينش
مر آن دراعه سندس که بيضا دوخت
در
جوزا
به اکسون وش سحاب ايدر جهان را عزم تردينش
مر آن باراني قاقم که خود آراست
در
سرطان
به قندزگون غمام اينک فلک را راي تبطينش
زره سازد ز آب برکه باد و مي نپايد بس
که
در
هر خرگهي روشن بود نيران تفتينش
مکان جود و کان جود ابوالقاسم که
در
سينه
نهان چون کين اهل کفر مهر آل ياسينش
به سر دست آورد هرگه نظر بر روي محتاجش
بپا چشم افکند هر گه گذر
در
کوي مسکينش
به عالم گر درون از عالم افزون ني عجب ايرا
که نون يک حرف
در
صورت ولي معنيست خمسينش
به نطع رزم هر بيدق که از مکمن برون راند
برد
در
ملکت بدخواه و بخشد فر فرزينش
چو
در
کين طلعت افزود دنيايش گوي خرادش
چو بر زين قامت افرازد ستايش جوي بر زينش
ز شوق جان فشاني
در
صف هيجا دهد بوسه
به خنجر حنحر سنجر به زوبين ناي زوبينش
يکي
در
چند شعر ايطا نه ايطايي چنان روشن
که باشد بيمي از غماز و باکي از سخن چينش
گهي بر لب ز بوالقاسم ثنا و بررخ آزرمش
گهي بردم ز حشمت شه دعا و
در
دل آمينش
به من چون ديو
در
ريمن ولي من از شرش ايمن
بلي چون مهر نوراني کرا ياراي تبطينش
مرا ز هر چه
در
آفاق مستغني است
ولي به عشق تو چون تشنه ام به آب ولوع
زمين و هر که بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هر چه
در
او تابعند و او متبوع
ز بس رفيعي و محکم ز بس منيعي و معظم
به راستي که خموشيست
در
ثناي تو اوفق
مر مرا ديد به هر حال مهياي سفر
موزه
در
پا و عصا برکف و پاتابه به ساق
بهر آنست که تا لاله به کف دارد جام
با گلي نوشي
در
پاي گل سرخ اياق
قي کند رمح تو هر خون که خورد
در
صف کين
چون مريضي که ز سودا بودش رنج مراق
اين طرفه که نالان دل من
در
تو شب و روز
چون زير و بم چنگ کشد هر نفس آهنگ
هجر تو ز من هجرت دانش بود از مغز
هم
در
مني آنگه که به وصلت کنم آهنگ
تا پيل و رخ و اسب و شه و بيدق و فرزين
دارند کشاکش همه
در
عرصه شترنگ
ز بسکه
در
که و شخ سنگ را کند پرتاب
گمان بري که سم رخش تست قلماسنگ
مگر نه دي شد و آمد بهار و
در
کهسار
ز بسکه لاله چرد لعل رويد از سم رنگ
سرو را جامه کني
در
بر کاينست قدم
بس کن اي دزدک عيار از اين حيلت و رنگ
ترکا تو هم از چهره خود مجمري افروز
در
زلف بر او عود نه از خال قرنفل
بگرفته به کف چرخ عصا از خط محور
تا بو که شود
در
صف بار تو يساول
گه مغز که بدري بي جهد گاز و چنگ
گه
در
هوا بپري بي سعي پر و بال
رو کن به حضرتي که ندانسته جود او
در
از صدف گهر ز خزف گوهر از سفال
به آب باده غبار دل از پياله بشوي
که هست
در
دلت اندک ز روزه گرد ملال
صفحه قبل
1
...
1554
1555
1556
1557
1558
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن