نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
بد هوا گرم بدانسان که چو گرامازدگان
باد هر دم سر و تن شستي
در
آب شمر
رويشان زرد چو ني گشته و شيرين لبشان
همچو يک تنگ شکر گشته
در
آن ني مضمر
تا به کي
در
پرده گويم روز مولود نبي است
کاوست اندر پرده هم خود پردگي هم پرده دار
نار و جنت بود
در
بطن مشيت مختفي
کاو گروهي را به جنت برد قومي را به نار
آنکه هر وصفي که گويي
در
حقيقت وصف اوست
راست پنداري سخن با نعت او جست انحصار
آنکه جامه قدرتش را
در
ازل نساج صنع
از مشيت رشت پود و از حميت بافت تار
آيت والنجم را آن لحظه بيني کز هوا
در
جهد پيکان او بر خود خصم بد شعار
در
بهاران باغ ديدستي که بار آورده سرو
سرو قد او نگر باري که باغ آورده بار
گر چنين رويي به شب
در
مجلسي حاضر کند
شمع بي پروا زند خود را برو پروانه وار
وز قفاي او عجوزي ديو خوي و زشت روي
کز بني الجان مانده
در
دوران آدم يادگار
آن گه به صدق پنهان چون دال به لانه
وين گه به قراب اندر چون تنين
در
غار
از سر دوش دو ضحاک
در
آويخت دو مار
کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار
معني امر کن به تو اين بود
در
نهان
کاي بوده جنبشي کن و نابوده را بيار
نقش دو کون راکه نهان
در
وجود تست
بيرون کشم چو گوهر از آن بحر بي کنار
تو عکس ذات حقي و حق عاکس است و نيست
فرقي
در
اين ميان بجز از جبر و اختيار
با اويي و نه اويي و هم غير او نيي
کاثبات و نفي هست
در
اينجا به اعتبار
زيرا که هر چه بود نهان
در
دو حرف کن
هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار
نتوان شکار کرد
در
آن کعبه اي عجب
کاين کعبه روز و شب دل دانا کند شکار
ني ني ز هوش و عقل ما را گريز نيست
کاين هر دو لازمست
در
مدح شهريار
عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه
در
چشم تو و زلف تو بر عکس بود کار
در
قلعه گشايي چه به رنگ و چه به نيرنگ
من کلک به کار آرم و تو طره طرار
اي طره و چهر تو يکي نار و يکي مار
بي نار تو
در
نارم و بي مار تو بيمار
روي تو به موي تو چو
در
غاليه سوسن
موي تو به روي تو چو بر آينه زنگار
چهرم همه زرخيز و سرشکم همه
در
ريز
وين زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسي خاک صفت پست
در
را نکند جز تو کسي خار صفت خوار
آن آصف ثاني که بر از آصف اول
در
فکرت و هوش و خرد و سيرت و کردار
دوش کردم حيرت از دستت که چون ريزد گهر
عقل گفتا غافلي کاو بحر دارد
در
جوار
سرو آن باغي کزو خجلت برد باغ بهشت
در
آن بحري که از وي بحر عمان شرمسار
گر کسي خواهد که عزرائيل را بيند به چشم
گو ببيند جان، شکر تيغ تو را
در
کارزار
باري به ملک جم
در
خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
وان چاههاي چند که جم کند و زير خاک
ماند از براي آب دو چشمش
در
انتظار
يوسف به چاه رفت و زان پس عزيز شد
او خود عزيز بود که
در
شد به چاهسار
فرقي دگر که داشت ز يوسف جز اين نبود
کاو شد به جبر
در
چه و اين يک به اختيار
در
روي و موي او چو اسيران روم و زنگ
دلهاي داغ ديده قطار از پي قطار
خون گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در
دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
هر کاو که هفت و هشت کند با تو
در
جهان
باکيد نه سپهر سه روحش بود دوچار
آن ز بهر پود زلف خويشتن دادش به دست
وين براي تار جعد خود نهادش
در
کنار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و
در
دلم زان مار بار
تا به کي قاآني از عشق بتان گويي سخن
هر چه بت
در
سينه داري بشکن ابراهيم وار
معرفت آموز تا ناجي شوي
در
راه عشق
ور نه ندهد سود اگر حاجي شوي هفتاد بار
کمان ز قوس قزح سازم و تبيره ز رعد
در
فش از گل سوري طلايه از انهار
هنوز ازو رمقي مانده بود کز
در
باغ
بهار آمد و دي را گرفت و کرد مهار
بدين بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت
که از چه کشتش و ناورد زنده
در
صف بار
در
به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت
سبزه هايش را چو برگ لاله بيني داغدار
سپهر و هر چه
در
آن نقطه حکم او چنبر
جهان و هر که درو بنده قدر او سالار
از آن سبب که ز ضيق فضا و تنگي جاي
همي خورند ز هر گوشه بر
در
و ديوار
وگر دو مور
در
او از دو سو کنند عبور
زنند قرعه و بر يکدگر شوند سوار
ولي دو خانه بود
در
جوار آن خانه
که زنده دارد ما را به يمن قرب جوار
از بس که عضو عضو جهان
در
هراس ازوست
ماند جهان ازو به تن شخص رعشه دار
گر هر چه هست زنده به آبست
در
جهان
بي جان ز آب اوست چرا خصم نابکار
دوات دربرو کاغذ به دست و خامه به چنگ
پياله بر لب و مل
در
ميان و گل به کنار
کس ار به مستي بايد مديح شاه کند
دو چشم مست من اولي ترند
در
اين کار
لب به شکر خنده بگشودند و گفتند اي غريب
آدمي بايد که
در
هر کار باشد بردبار
در
ز آب شور خيزد برگ تر از چوب خشک
شهد از زنبور زايد دانه خرما ز خار
بحر طغيان کرد
در
عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد سنگسار
خسته و مجروح از هر سو گروه اندر گروه
بسته و مذبوح
در
هر ره قطار اندر قطار
در
همه شيراز اکنون شور و غوغا هيچ نيست
جز خروش عندليب و بانگ کبک و صوت سار
چشم بندي کرده يي مانا جهاني را به سحر
ورنه
در
ماهي دو نتوان کرد چندين کار و بار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نيست
وين عمل اصلا نبد دستور
در
پيرار و پار
در
بزرگي با جهان جاه ترا همسر کنم
گر چه مي يابم که آن فانيست اين يک پايدار
قصه کوته پايه خود بين نه استعداد من
زانکه من
در
مرتبت جويم تو بحر بي کنار
حکم کن کز لوي ئيلم حکم اجرا
در
رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
راستي را کس نمي داند که
در
فصل بهار
از کجا گردد پديدار اين همه نقش و نگار
قصه کوته دوش چون خورشيد رخشان رخ نهفت
ماه من از
در
درآمد با رخي خورشيد وار
هر چه گفت از ده فزونتر شد به شوخي گفتمش
در
شمار ده غلط کردم تو از سر مي شمار
خادمک هر چند با من
در
عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق گشتم از وي شرمسار
خادمک
در
خشم رفت و زير لب آهسته گفت
باش کامشب مي خورد فردا زند ميرش به دار
اعتبار هر که
در
گيتي به مال و کشورست
اي شگفتي مال و کشور زو گرفتست اعتبار
اقتدار هر که
در
گيتي به گنج و لشکرست
اي شگفتي گنج و لشکر زو پذيرفت اقتدار
ور رود
در
شوره زار از نطق شيرينش سخن
تا ابد نخل رطب رويد ز خاک شوره زار
در
چمن ديدم درختان را که از اوصاف او
گرد هم جمعند يکسر با زباني حق گزار
گر چه ني شکر دهد آن ني گهر بخشد از آنک
از کف راد تو دارد بحر عمان
در
جوار
پشه از آن پيل فر روبه از آن شير نر
گشته به هر رهگذر فتنه از آن
در
گذار
مژده که شد
در
چمن رايت گل آشکار
مژده که سر زد سمن از دمن و مرغزار
بوي آب نهر او از سنبل تر
در
چمن
بوي آب شعر من از سنبل زلف نگار
او
در
انهار آورد آبي چو زمزم با صفا
من ز اشعار آورم آبي چو کوثر خوشگوار
ز آب نهر او دمد
در
بوستان ريحان و گل
ز آب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار
شعر من چون صيت او ساري بود اندر جهان
حکم او چون شعر من جاري بود
در
روزگار
حلقهاي زلف او را هر چه بگشودم ز هم
هي دل و جان بود
در
هر يک قطار اندر قطار
ياد رمحش کرد وقتي
در
خيال من خطور
رست حالي از بن هرموي من يک بيشه خار
هيچ داني از چه مالد روز کين گوش کمان
زانکه بيند پشت بر دشمن کند
در
کارزار
ابر شد سنجاب پوش و بر تنش بنشست خوي
دود
در
چشم هوا پيچيد از آن شد اشکبار
پنبه زاري بود يک مه پيش ازين هامون ز برف
برق نيسان آتشي انگيخت
در
آن پنبه زار
شعله و دودي که
در
آن پنبه زار انگيخت برق
لاله شد زان شعله پيدا ابر از آن دود آشکار
غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جيب
ابر با روي گرفته
در
همي آرد نثار
زان ميم ده کز فروغش راز موران را بدل
ديد بتوان از دو صد فرسنگ
در
شبهاي تار
جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد
گر بخواني مدح او
در
گوش طفل شيرخوار
هر چه را بيني قرار کارش اندر دست اوست
غير سيم و زر که
در
دستش نمي گيرد قرار
چون توکلي اين جهان اجزا سپس مداح تو
در
حقيقت هر دو گيتي را بود مدحت گزار
عذرم اين کز حرص مدحت
در
زبان و دل مرا
چون ميان لفظ و معني اندر افتد گير و دار
معني از دل
در
جهد بي لفظ و خود داني به گوش
معني بي لفظ را بنيان نباشد استوار
در
ميان لفظ و معني هست چون اين دار و گير
بنده قاآني ندارم بر مديحت اقتدار
جويبار آرم کنار خوي ازين غيرت که غير
گيرد او را
در
کنار و او ز من گيرد کنار
من نيم گردون که
در
کاخش مرا نبود گذر
من نيم گيهان که بر صدرش مرا نبود گذار
ور ازو مويم به کيوان وهم راند کي بليد
دهر را
در
امر و نهي او نباشد اختيار
ني خطا گفتم خطا او
در
عطا ابرست ومن
شوره زارم کي شود از ابر خرم شوره زار
تا به غير از اسم نيک و رسم نيکي
در
جهان
هيچ اسم و هيچ رسمي مي نماند پايدار
آن بار گران را که کشند ار بتر ازو
شک نيست که
در
وزن بچربد زد و خروار
ور مشورت از من کني و راي تو باشد
در
سيم تو الا به تجارت نکنم کار
دو بهر ه مرا باشد و يک بهره ترا زانک
بر سيم بچربد ز
در
قيمت دينار
صفحه قبل
1
...
1553
1554
1555
1556
1557
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن