167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • پستان نه و چون پستان پر شير سفيدست
    عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
  • باز اين تويي که از تو گه رزم در هراس
    گودرز و گيو و رستم و گستهم و نوذرست
  • فکر و ذکر اختياري چيست دام مکر و شيد
    کانکه بي مي مستي آرد در پي شور و شرست
  • شير حق آن اژدها را کشت اندر عهد مهد
    لاجرم هر آدمي کاو حيه در شد حيدرست
  • ميرزا آقاسي آنکو وصف روي و راي او
    زانچه آيد در گمان و وصف و دانش برترست
  • حديث عشق مگر رفت بر زبان کسي
    که شور و ولوله در کوي و شهر و بازارست
  • از در چه گنه ديدي و از زر چه خيانت
    کان نزد تو بي قيمت و اين پيش تو خوارست
  • قرص خورشيد که معروف بود در همه شهر
    بسته بر سرو و به جد گويد کان روي من است
  • آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
    در کلام تواش ايدون سخن از لا و لن است
  • وصف زلفم چو کني ساز جدل ساز کند
    گويي از زلف منش در دل کين کهن است
  • سخت پژمانم و غژمانم ازين قوم جهول
    کز در کبر سخنشان همه از ما و من است
  • اگر اين شعر فتد در خور درگاه وصال
    يک جهان نور نثارش به سر از ذوالمنن است
  • از خيال مهتري هر کهتري بي نام و ننگ
    در حدود مرز ايران ساز شور و شر گرفت
  • سوي کرمان زي حسن شد کرد پيغامي گسيل
    با سبک پيکي که در تک پيشي از صرصر گرفت
  • هر يکي را حلقه زن بر گرد خط زلف سياه
    چون سيه ماري که در دم برگ سيسنبر گرفت
  • عقل پندارد که خورشيدست در تاريک ابر
    هر زمان کاو از پي هيجا به سر مغفر گرفت
  • برشد از دوزخ خروش قد کفافي بر سپهر
    بس که در بدر و احد از کافران کيفر گرفت
  • چون به شکل ماه نو از بدر گرديد آشکار
    ماه نو از بدر خود را در شرف برتر گرفت
  • سمند کلک من آن سو ترک ز عرش چميد
    چو در ميان سه انگشت من خرام گرفت
  • عيد آمد و شد باز در خانه خمار
    شاهد به ميان آمد و زاهد ز ميان رفت
  • در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
    آن را که کشد جام ز غم خط امان رفت
  • هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
    بينند که از حسرت آبم ز دهان رفت
  • شاهي که ز عدلش به چرا بي رم و وحشت
    آهو بره در خوابگه شير ژيان رفت
  • آسمان را هست مهر و مهر شه در دست او
    تا ابد از لطف شه کارش بدين دستور باد
  • اي جهانداري که در کرباس جاهت پاسبان
    قيصر و راي و نجاشي و تکين و فور باد
  • هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
    زين نمط رندي و قلاشي بسيار افتد
  • ور به دژخيم کند حکم کشان گوش به رند
    همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
  • شعرا را بود اين قاعده از عهد قديم
    که حديث از مي و معشوق در اشعار افتد
  • رخش تو زينگونه کز تک در نورد و کوه را
    هيچ ديباباف ديبا را چنان ندهد نورد
  • کار و کردت چون همه احسان بود در روزگار
    کردگار از تست راضي از چه از اين کار و کرد
  • خسروا زاندم که ماندم از رکاب شاه دور
    در شمر نايد ستمهايي که با من چرخ کرد
  • تا که در تحقيق اشيا هر که تعريفي کند
    بايد آن تعريف را شايسته باشد عکس و طرد
  • و آن کوه ز پيچ و تاب پي در پي
    چون پرده چين دو صد صور دارد
  • فلک خورشيد و جنت حور و بستان ياسمن دارد
    عيان اين هر سه را در يک گريبان ماه من دارد
  • قدش از قامت طوبي سبق بر دشت در خوبي
    چه جاي قامت چوبي که شمشاد چمن دارد
  • خط سبزش نظر کن در شکنج زلف تا داني
    که دور چرخ طوطي را گرفتار زغن دارد
  • دلم را باز ده اي ترک و ناز و عشوه يکسو نه
    که عزم همرهي در موکب فخر زمن دارد
  • تو تا عزم سفر کردي روانم چون سقر داري
    کرا دوزخ بود در جان نه دانش نه فطن دارد
  • ز هجر خويش چون داني که قاآني شود فاني
    به همراهش ببر تا نيم جاني در بدن دارد
  • قوافي گر مکرر شد مکدر زان مبادت دل
    که طبع من خواص قند در شيرين سخن دارد
  • فغان که مرده ام از هجر و آرزوي وصال
    مرا ز هستي خود باز در گمان دارد
  • شها تويي که دد و دام را ز لاشه خصم
    هنوز تيغ تو در مهنه ميهمان دارد
  • ز کنه ذات و صفات تو آن کس آگاهست
    که چون تو خامه تقدير در بنان دارد
  • خاطر خويش منه در گرو شادي و غم
    تات بر دل غم و شادي همه يکسان گذرد
  • دل به خط و لب ودندانش به خضري ماند
    که به ظلمات همي بر در و مرجان گذرد
  • عقل حيرت زده در شخص تو بيند شب و روز
    کش به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
  • هم ابر لب لاله پر از در عدن ساخت
    هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
  • آن کيست که باز آمد و در بزم نظر کرد
    جان و دل ما از نظري زير و زبر کرد
  • گه نعل فکند از پي معشوق در آتش
    گه ز آتش عشقش دل خود زير و زبر کرد
  • گفتا که نکو گفتي و تحقيق همين بود
    وين گفته حق در دل من نيک اثر کرد
  • ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد
    مشکوي من ز طره خود مشک فام کرد
  • گردش گردون به گردش کي رسد هر گه که او
    در جهان رخش عزيمت را جهان مي آورد
  • مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار
    هر چه گويي اينچنين او آنچنان مي آورد
  • زان جوهر خورشيد فش گر عکسي افتد در حبش
    خاک حبش فردوس وش تا حشر غلمان پرورد
  • زلفش چو ديوي خيره سر وز دزد شب ديوانه تر
    کز ريو يک گردون قمر در زير دامان پرورد
  • زلفش چو طنازي کند بر ارغوان بازي کند
    بر مه زره سازي کند در خلد شيطان پرورد
  • در مشت خواهم غبغبت تا سخت تر بوسم لبت
    ترسم ز زلف چون شبت کاو رنگ عصيان پرورد
  • از دو لبت اي هم نفس يک بوسه دارم ملتمس
    بگذار تا خود را مگس در شکرستان پرورد
  • ويژه چو قاآني کسي کاو را بود حرمت بسي
    زيرا که در مجلس بسي مدح جهانبان پرورد
  • گيتي چو مهدي مهد او نظم جهان از جهد او
    وز عدل او در عهد او مهتاب کتان پرورد
  • از هيبتش خصم دژم زان پيش کايد از عدم
    تن را چو ماهي در شکم با درع و خفتان پرورد
  • تا در کمين خصم دغل با وي نياغازد حيل
    از هر سو مويش اجل چشمي نگهبان پرورد
  • ور بد سگال بد سير خشم وي آرد در نظر
    دردم به جانش داد گر هر هفت نيران پرورد
  • بيواسطه روح الامين اين پرده زد جان آفرين
    تا پرده دار ملک و دين در پرده جانان پرورد
  • کلک تو حل و عقد جهان را کند کفايت
    هرگه که تيغ خسرو جا در نيام گيرد
  • به روز رزم تو هر خون که خورده در زهدان
    ز بيم خشم تو از چشم هر جنين خيزد
  • ز انصافش چنان رسم ستم برخاست از گيتي
    که با شير ژيان بنگاه آهو در نيستان شد
  • مگر مي خواست کردن آشنا در بحر خون تيغش
    که همچون مردم آبي ز پا تا فرق عريان شد
  • چرا پيچيدي از فرمان شاهي سر که فرمانش
    روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان
  • عدو بندي که خطي رمح او در پهنه هيجا
    دم آهنج اژدري بيجان و ماري جانگزا آمد
  • کشد در ديده خاک راه آهو از شرف ضيغم
    به گيتي عدل او تا حاکم و فرمانروا آمد
  • ز بهر دفع او اکنون بر آن تازي نسب بنشين
    که در دشت دغا همپويه با باد صبا آمد
  • عنان در دست ما بگذار و خود بنشين رکابي زن
    يکي بر جوهر ما بين که وقت کارها آمد
  • به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
    طراز تاج شد و زينت سرير آمد
  • وگرنه در همه آفاق داني آنکه چو من
    نه يک سخنور زاد و نه يک دبير آمد
  • آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
    شد کينه جو به خوارزم در سال سيصد و اند
  • از بهر کشور و گنج خود را فکند در رنج
    تا گنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
  • وگر برق خلاف او کشد يک شعله در گيتي
    چه جاي خار صحرا کاب دريا را بسوزاند
  • بلاي بد بود حاسد به جان هر که در عالم
    دعا کن کاين بلا را ايزد از عالم بگرداند
  • چو صبح ار صادقم در اين سخن روزم بود روشن
    وگر چون گل دو رويم باد غم برگم بريزاند
  • ازان بخت ترا بيدار دارد سال و مه يزدان
    که خلق خويش را در مهد آسايش بخواباند
  • يک الف تره خشکيست به خوان کرمش
    هر تر و خشک که در بحر و بر آميخته اند
  • به دل و دست ملک بين که در و گوهر را
    بسکه بخشيده چسان با مدر آميخته اند
  • نه آتشست که بالا رود به چرخ اثير
    نه صرصرست که در بحر و بر گذار کند
  • به دهر تا که سرايند انس و جان که رسول
    صلاي دين شريعت در انس و جان افکند
  • در بر او کمترست از پير زالي پور زال
    او ز کين گر بهر هيجا جاي بر يکران کند
  • خود تو داني گر دلي باشد مرا در پيش اوست
    اختيار او راست گر آباد و گر ويران کند
  • گه به کين ناصر خسرو فرو بندد کمر
    تامر او را در بدخشان محبس از يمگان کند
  • چون کند کفران نعمت آنکه در ده سال و اند
    مدح بي انعام گويد شکر بي احسان کند
  • کس تواند صد هزاران نامه آرايد چو من
    در مديح خواجه هر يک را دوصد عنوان کند
  • شير چرخ از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
    بو که در نخجيرگه روزي ترا يوزي کند
  • در ملک حسن شاهي زان شور و شر کني
    شک نيست حسن چونين با شور و شر بود
  • ياقوت را به گونه همي ماند آن دو لب
    الا که در ميانش دو رشته گهر بود
  • بلور ساده است که چونين ز عکس او
    روشن سر او بام و در و بوم و بر بود
  • چندين متاز توسن و دل را مکن خراب
    زين فتنه تر سمت که در آخر ضرر بود
  • در روز رزم و بزم ز شمشير و جام مي
    دستش هماره حامله خير و شر بود
  • هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
    که ترک نوش لب من ز راه مست رسيد
  • مگر در سنبلستان ماه من ژوليده گيسو را
    که از سنبل به مغزم بوي جان بي اختيار آيد
  • نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشايد
    کنار از دوستان گيرم گرم او در کنار آيد
  • چرا بايد کشيدن منت نقاش و صورتگر
    تو در هر خانه کآيي خانه پر نقش و نگار آيد