167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
    سنگ مي دارند از ديوانگان طفلان دريغ
  • گلستان را که پروردم به آب چشم خويش
    نکهت خودداشت در فصل بهار از من دريغ
  • آب مي بندد به روي تشنگان کربلا
    هرکه دارد جام مي را در خمار ازمن دريغ
  • ماند در سلسله طول امل گوهر دل
    مهره خود نربوديم ازين مار دريغ
  • سبک در آيم وبيرون روم سبک چو نسيم
    نيم به خاطر نازکدلان گران درباغ
  • چنان که در ظلمات آب زندگي است نهان
    بود به زير سياهي مرا جميله داغ
  • در دل تنگم خيال طاق ابرويش ببين
    گر نديدستي دو تيغ بي امان دريک غلاف
  • در جواب اين غزل گستاخ اگر پيش آمده است
    قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
  • سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
    استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
  • در حضور تلخرويان لب نمي بايد گشود
    به که پيش بحر پاس آبرو دارد صدف
  • از هنر درکار مي افتد هنرور راشکست
    سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
  • گوهر مارا ز عزلت نيست برخاطر غبار
    دارد از پيشاني واکرده صحرا در صدف
  • لفظ نتواند حجاب معني روشن شدن
    چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟
  • تا زخود بيرون نيايد دل نگردد ديده ور
    قسمت گوهر نگردد چشم بينا در صدف
  • مايه داران مروت بريتيمان مشفقند
    مهد گوهر را کند دريا مهيا در صدف
  • عالم پرشور بر خلوت نشينان بار نيست
    تلخي بحرست برگوهر گوارا در صدف
  • قطره شبنم به خورشيد از سبکروحي رسيد
    از گرانجاني خورد دل گوهر ما در صدف
  • عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
    از خروش بحر پيچيده است غوغا در صدف
  • دارد آتش زير پا در سينه عشاق دل
    گوهر غلطان نمي باشد شکيبا درصدف
  • نيست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
    آنقدر گوهر که دارد ديده ما در صدف
  • در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
    چون گهر گرديد کامل، مي شود زندان صدف
  • مي دهد گهواره سامان از پي در يتيم
    با تهيدستي درين درياي بي پايان صدف
  • با تهيدستي ز روشن گوهري مي پرورد
    صد يتيم بي پدر را در ته دامان صدف
  • خواب آسايش نباشد در دل نازک خيال
    دارد از بينايي گوهر به دل پيکان صدف
  • نيست درروي زمين گوشي سزاوار سخن
    چون نبندد طوطيان را زنگ در منقار حرف؟
  • رزق خواب آلودگان زين نشأه جز خميازه نيست
    مي دهد کيفيت مي در دل بيدار حرف
  • مکن ز تيرگي بخت شکوه چون خامان
    که در حمايت خاکسترست اخگر صاف
  • سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟
    که آب شد ز تب گرم استخوان صدف
  • در خوبي تو نيست کسي راسخن،ولي
    دارد خط عذار تو باآفتاب حرف
  • در خامشان شراب سرايت نمي کند
    مستي دهد زياده ز جام شراب حرف
  • مشت داغي در گريبان کرد هر کس راگرفت
    خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق
  • نسيه فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت
    شور محشر را حصاري در نمکدان کرد عشق
  • يک دل بي آه در معموره عالم نهشت
    اين سفال خشک را لبريز ريحان کرد عشق
  • نعل کوه طور در آتش سراسر مي رود
    پاي خواب آلودگان رابرق جولان کرد عشق
  • در سر هرذره اي اينجا هواي ديگرست
    اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق
  • عاشقان در پرده دل شادماني مي کنند
    خنده رسوا ندارد غنچه مستور عشق
  • نيست آب صافي خاطر روان در جوي خلق
    مي چکد زهر نفاق از گوشه ابروي خلق
  • به هر طوفاني از جا در نيايد لنگر عاشق
    شمارد داغ، خورشيد قيامت را سر عاشق
  • نيست هر آب و زمين قابل تخم شررش
    در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق
  • شاخ و برگش بود از عالم امکان بيرون
    ريشه هر چند در انديشه ما دارد عشق
  • نيست چون برق تجلي که سرازطور کشد
    چون شرر در دل هر سنگ مقر دارد عشق
  • مشرق سينه چاک است در خانه عشق
    چشم بيدار بود روزن کاشانه عشق
  • عالمي حلقه صفت چشم براين دردارند
    تا به روي که گشايد در ميخانه عشق
  • نيست در صومعه عقل بجز فکر معاش
    گنج برروي هم افتاده به ويرانه عشق
  • شور عشق است که در مغز جهان پيچيده است
    گردش چرخ بود گردش پيمانه عشق
  • روي در دامن صحراي جنون آورده است
    کعبه از حسن خدا داد صنمخانه عشق
  • جام عقل است که در ميکده طرح افتاده است
    بوسه فرسود نگردد لب پيمانه عشق
  • همه در خواب غرورند حريفان صائب
    به چه اميد کسي سر کند افسانه عشق؟
  • پاي گستاخ منه بر در کاشانه عشق
    سر منصور بود کنگره خانه عشق
  • قطره اي نيست هوايي نبود در سر او
    مي پرد چشم حباب از پي پيمانه عشق