نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
مگر زين همت عالي رسم بر اوج خوشحالي
که
در
عين گدايي ملک دل دادم به سلطاني
مو به مويم زخم موي تو
در
پيچ و خم است
هيچ کس موي نديده ست بدين پيچاني
دم ز کوثر نزنم تا لبت اندر نظر است
ياد جنت نکنم تا تو
در
اين انجمني
خوش آن که از کمين به
در
آيي کمان به دست
وز تير غمزه کار مرا مختصر کني
تا کي به بزم غير مي لاله گون کشي
تا چند خون ز رشک مرا
در
جگر کني
چون به رخ چين سر زلف چليپا فکني
سرم آن بخت ندارد که تو
در
پا فکني
مطرب سخني سر کن زان لعل لب شيرين
تا شور حريفان را
در
بزم به پا بيني
هر کسي را وعده اي
در
وعده گاهي داده اي
وعده قتل مرا ني مي دهي ني مي کني
گاه ساقي گاه مطرب مي شوي
در
انجمن
دل نوازي گاهي از مي گاهي از ني مي کني
تا نيفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت
در
پاي خم انداز و مي افکن به سبوي
خوي او بخشش و دريا ز کفش
در
آتش
شاه بخشنده نيامد به چنين بخشش و خوي
گر به دنبال دل آن زلف رود هيچ مگوي
که به چوگان نتوان گفت مرو
در
پي گوي
يا به تيغ کج او گردن تسليم بنه
يا ز خاک
در
او پاي بکش، دست بشوي
مقيم کوي تو تشويش صبح و شام ندارد
که
در
بهشت نه سالي معين است و نه ماهي
چو
در
حضور تو ايمان و کفر راه ندارد
چه مسجدي چه کنشتي، چه طاعتي چه گناهي
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که
در
اقليم حسن بر همه شاهي
تيره شد مهر و مه از جلوه روي تو مگر
حلقه
در
گوش مهين خواجه روشن رايي
سطر با شعر فروغي را به خشنودي بخوان
شب که از بهر طرب
در
بزم سلطانم تويي
چنگ
در
تار سر زلف بتي بايد زد
زان که حيف است کسي اين همه بي کار بود
در
ره عشق بريزد آن چه تو را دربار است
ره رو کعبه همان به که سبک بار بود
مطربي زمزمه سر کرد سحر
در
گل زار
رفتم از اين غزل شاه به يک بار از کار
تا به کي گردم بر خاک درت خوار و ذليل
تا به کي باشم
در
دست غمت زار و نزار
دوش
در
ميکده با آن صنم قافيه دان
خواندم اين مطلع شه را و زدم رطل گران
در
ازل چون بسرشتند ملايک گل تو
حيف و صد حيف که کردند چو آهن دل تو
ديوان قاآني
خورشيد و سايه، روز و چراغ آفتاب و شمع
دريا و قطره،
در
و خزف برد و بوريا
خوفي که از ديار تو باشد به از امان
فقري که
در
جوار تو باشد به از غنا
کرمان و زيره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و
در
حديقه و گل جنت و گيا
به دل گلشن به تن زندان گهي گريان گهي خندان
چو
در
بزم طرب رندان ز شور نشوه صهبا
تو گويي اهل يک کشور برهنه پا برهنه سر
چمان
در
خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
توجسم شرع را جاني تو
در
عقل را کاني
تو گنج کان يزداني تو داني سر ما اوحي
اگر لطف تو اي داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق
در
محشر قيامتها شود بر پا
الا تا
در
مه نيسان دمد از گل گل و ريحان
برويد سنبل از بستان برآيد لاله از خارا
روي و لبم هر دو نيک
در
خور بوسند
اين من و اينک تو يا ببوس لبم يا
مرثيه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پيچ و خم افتد ز رنج و غصه
در
امعا
گر تير زني بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهي
در
ره ماه نه نه به صحرا
ما
در
تو گريزيم و گريزد ز تو آهو
او صيد توغافل شده ما صيد تو عمدا
گفتي که دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستين همه پر
در
و گوهرا
در
زورقي که دم زني از حزم و عزم او
او کار بادبان کند اين کار لنگرا
عيد شد ساقي بيا
در
گردش آور جام را
پشت پا زن دور چرخ و گردش ايام را
جاودان ماني و خواني هر صباح روز عيد
عيد شد ساقي بيا
در
گردش آور جام را
مانم چرا به فارس که نبود
در
آن ديار
ني آب و خاک ني شتر و گاو و خر مرا
جايي روم که پرتو خورشيد و مه
در
آن
بر فرق مي نتابد شام و سحر مرا
گر بند بند پيکرم از هم جدا کنند
اندوه او نمي رود از دل به
در
مرا
کدام ابر شنيدي که فيض يک دمه اش
دهد به
در
و گهر غوطه ملک امکان را
دو سال و پنج مه ايدون رود که بنده به فارس
شنوده
در
عوض مدح قدح نادان را
در
دولت تو بايد من بنده را که هرشب
از مي نشاط بخشم اين خاطر حزين را
بر فرق او فشانم که زر شش سري را
در
مشت اين گذارم که گوهر ثمين را
خصم تو را ز آتش و آب سنان تو
در
آب چشم و آتش دل باد مسکنا
ز سعي صدر نامور مهين امير دادگر
کزو گشوده باب و
در
ز حصن و از حصارها
در
ستم شکسته يي ره نفاق بسته يي
به آب عدل شسته يي ز چهر دين غبارها
به جاي آب شعر من اگر برند
در
چمن
ز فکر آب و رنج تن رهند آبيارها
چند
در
دام طبيعت دانه برچينم ز آز
تا به کي بر جيفه دنيا گرايم چون کلاب
از نکونامي مرا بر سر چه آمد کاين زمان
سر به بدنامي برآرم
در
ميان شيخ و شاب
از خدا وز خويش شرمم باد آخر تا به کي
روح را ز اطوار ناشايسته دارم
در
عذاب
من که بر گردون زنم خرگاه دانش از چه رو
در
گلوي جان چه ميخ خرگهم باشد طناب
رهنماي هر دو عالم آنکه
در
يک چشم زد
برگذشت از چار حد و هفت خط و شش حجاب
در
چنين صبحي به ياد کشتي زرين مهر
اي مه سيمين لقا ما را به کشتي ده شراب
کيست داني بوتراب آن مظهر کامل که هست
در
ميان حق و باطل حکم او فصل الخطاب
نطفه يي بي مهر او صورت نبندد
در
رحم
قطره يي بي امر او نازل نگردد از سحاب
فاش تر گويم رجوع لفظ و معني چون به دوست
در
حقيقت هم سؤال از وي تراود هم جواب
ديده باشي شاهدي چون با رقيب آيد به بزم
عشق غيرت پيشه هر ساعت فتد
در
پيچ و تاب
گريم و
در
گريه من خنده ها بيني نهان
خندم و بر خنده من گريها يابي حجاب
آن پدر از سهم تيرش تير بدکيشان بکيش
اين پسر از بيم تيغش تيغ شاهان
در
قراب
هر تني کاو
در
خلافت پاي بر جا چون ستون
همچو ميخ خرگهش اندر گلو بادا طناب
هم تو خود داني که گر شمشير رانندم به فرق
در
خلوص صدق من نبود مجال ارتياب
خون کند قي هرکرا زخمي است پنهان
در
درون
گرد خيزد از زمين چون خانه يي گردد خراب
هرکرا
در
کوي من افتد پس از عمري گذر
همچو عمر رفته اش نبود به سوي من اياب
اگر ز تيغ تو برقي گذر کند به محيط
محيط
در
خوي خجلت رود ز شرم تراب
کفي شهيدا بالله که من به هستي خويش
نه لايقم به خطاب و نه
در
خورم به عتاب
بلي گزير جز اين ني که طفل بگريزد
ز باب جانب مام و زمام
در
بر باب
زان مئي کز جام کيخسرو جهان بين تر شود
گر چکد يک قطره
در
کاسه سر افراسياب
چون دماغم تر شد از مي ديدم از طرف شمال
تافت خورشيدي که شد خورشيد زو
در
احتجاب
من درين حيرت که آمد ماه من ناگه ز
در
با دو چشمي همچو حال عاشقان مست و خراب
گفت از فضل عميم خواجه اعظم که هست
هر چه
در
هستي قشور و جسم و جان اولباب
بحر از جاه وسيع او اگر جويد مدد
هفت دريا را ز وسعت جا دهد
در
يک حباب
رشک جودش بر دل دريا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهي زره پوشد
در
آب
خلقش آن جنت بود کز ياد آن
در
هر نفس
عطسهاي عنبرين خيزد ز مغز شيخ و شاب
گفت
در
گوشم که اين مستيست يا ديوانگي
کت به رقص آورده بي خود دادمش حالي جواب
حفظ يزداني سپر شد وان سه تيرانداز را
چون کمان ره
در
گلو بست از پي رنج و عذاب
از آنکه چشم تو بيمار هست و
در
خوابست
به جاي او همه زلف تراست پيچش و تاب
از آنکه زلف تو مشکست و بارها ديدم
که هست او را
در
چين شميم عنبر ناب
ز من نداري باور يکي
در
آينه بين
که چهره تو به يکجا هم آتشست و هم آب
رسول ديد چو هر نطفه و جنيني را
که تا به حشر
در
ارحام هست يا اصلاب
ز حرمت تو پس آنگه به حکم مطلق گفت
که تا زنان همه
در
چهره افکنند نقاب
به روز محشر هر چيز
در
حساب آيد
به غير همت او کان برون بود ز حساب
ز خون خصم تو آريم لجه يي که
در
او
قباب نه فلک آمد چو قبهاي حباب
ز کين و مهر تو هر لحظه
در
خروش آيند
دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب
الا به دور جهان تاکه تير و تيغ ترا
همي قضا شمرد
در
شمار آتش و آب
چشمي به راه نيست به عهدت جز آنکه فتح
در
ره ز انتظار تواش چشم بر قفاست
بس گوهر ثمين که ز جود تو بي ثمن
بس
در
بي بها که ز بذل تو بي بهاست
چرخ را نيست مداري به سر فضل و هنر
ور بدي گفتم و گفتي که
در
تاب و تب است
اين زمان باز به عرض آرم و جرأت ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم
در
غضب است
چرخ
در
رقص و زمين سرخوش و گيتي سرمست
راست پرسي طرب اندر طرب اندر طرب است
بس که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداري با چرخ برين
در
غضب است
زاهد خشک که مي داد جهان را سه طلاق
تر دماغ اينک
در
حجله بنت العنب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر
در
دست
به دهان برد و گمان کرد که دانه رطب است
طفل نه ساله که ديدست که
در
پيکر او
مردمي خون و بزرگي رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنيدي که هنوز از دهنش
بوي شير آيد و زو
در
بدن شير تب است
در
روي زمينم نه به غير از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غير از تو مآب است
چون ديده وامق همه شب اشک فشانست
چون طره عذرا همه دم
در
خم و تاب است
صفحه قبل
1
...
1550
1551
1552
1553
1554
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن