167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ندارد صفحه رخسار خوبان اعتبار خط
    در آتش دارد از هر حلقه نعلي بيقرار خط
  • هزاران چشم روشن ساختي در روزگار خط
    کرامت کن به ما هم سرمه واري از غبارخط
  • بود خواب پريشان سنبل فردوس درچشمش
    چرانيده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط
  • مکن استادگي زين بيش در تعبير احوالم
    که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
  • چون مو برآتش است دمي پيچ وتاب خط
    غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط
  • زينسان که چشم مست تو در خواب غفلت است
    ترسم ترا به هوش نيارد گلاب خط
  • ريحان خلد نيست سزاوار هر سفال
    تا در دل که ريشه کند پيچ و تاب خط
  • خط بر سر بنفشه فردوس مي کشد
    در چشم هرکه کشد انتخاب خط
  • قير دوال پا که شنيدي خط است و بس
    چند آبروي تيغ بري در زوال خط
  • درياي رحمتي است که موجش زعنبرست
    روي عرق فشان تو در زير بال خط
  • قدر گهر ز گرد يتيمي شود زياد
    در دل مده غبار ره از خاکمال خط
  • از آب تيغ سبزه خط مي شود بلند
    سعي از تراش چند کني در زوال خط؟
  • نعلش در آتش است ز هر حلقه اي جدا
    نازش مکن به حسن سريع الزوال خط
  • تمام دلخوشي روزگار در عشق است
    ترا که عشق نوروزي ز روزگار چه حظ؟
  • همچو شمع صبحگاهي در شبستان جهان
    تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
  • در عروج نشأه مي مي کند طوفان سماع
    کار دامن مي کند بر آتش مستان سماع
  • کشتي مي را کند مستغني از باد مراد
    چون شود در بزم مستان آستين افشان سماع
  • اين پريشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
    در کنار لطف بحر بيکران گردند جمع
  • تنگي صحراي امکان مانع جمعيت است
    جمله باهم در فضاي لامکان گردند جمع
  • در ته درياي وحدت چون گهرهاي صدف
    زير يک پيراهن اين سيمين بران گردند جمع
  • در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
    تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمع
  • ديدنم ناديدني، مد نگاهم آه بود
    در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
  • اشک وآه برق جولان را براه انداختم
    در طريق عشق پاي خود نفرسودم چو شمع
  • از نسيم صبح برهم مي خورد هنگامه ام
    در دل شبهاست دايم روز بازارم چو شمع
  • از گذشت آه حسرت آنچه آيد درشمار
    مشت اشکي در بساط زندگي دارم چو شمع
  • روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع
    در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
  • چون تمام شب نسوزم، چون نگرديم تاسحر؟
    در کمين خصمي چو باد صبح دارم همچو شمع
  • حسن را در پرده شرم است جولان دگر
    جامه فانوس زيبنده است بربالاي شمع
  • نيست هرناشسته رو شايسته اقبال عشق
    مه کجا در ديده پروانه گيرد جاي شمع
  • قسمت پروانه جز خميازه آغوش نيست
    در شبستان وصال از قامت رعناي شمع
  • ظاهر آرايي کند روشندلان را شادمان
    گر بر در زدي برون فانوس از سيماي شمع
  • در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
    ورنه افتاده است يکتا قامت رعناي شمع
  • آتشين چنگ است در صيد دل پروانه ها
    گر چه هست ازموم کافوري يد بيضاي شمع
  • لازم سر در هوايان است صائب سرکشي
    کي غم پروانه دارد حسن بي پرواي شمع؟
  • در زمينش گر گل بي خار کارد باغبان
    خار دامنگير مي رويد ز گلزار طمع
  • حاصلش نبود بغير از برگ سبز سايلان
    در دل هرکس دواند ريشه زنگار طمع
  • خاک در کاسه چشمي که ز کوته نظري
    به نظر بازي آهوست زليلي قانع
  • هر زمان روي سخن در دگري نتوان کرد
    طوطي ماست به يک آينه سيما قانع
  • صفاي وقت کم ازآفتاب تابان نيست
    چه احتياج به شمع است در جهان سماع
  • ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع
    که خويش را نکند آب در گلستان جمع
  • ز بخت تيره ندارند شکوه زنده دلان
    حضور در دل شبهاي تار دارد شمع
  • حذر زگريه آتش عنان صائب کن
    که نيست گريه او در شمار گريه شمع
  • در يک نفس به باد فنا مي دهد خزان
    چندان که برگ عيش کند نوبهار جمع
  • در برگريز سبز بود،هر که مي کند
    دامان خودچو سرو درين خارزار جمع
  • اين سرشک آتشين کز ديده مي بارد چراغ
    تخم مهري در دل پروانه مي کارد چراغ
  • جامه فانوس شد خاکستري از برق آه
    همچنان از سرکشي سر در هوا دارد چراغ
  • درميان عشق و دل مشاطه اي درکار نيست
    جاي خود وا ميکند در ديده روزن چراغ
  • شمع باآن سرکشي پروانه را در برکشيد
    روي آتشناک او پرتو زمن دارد دريغ
  • در خور بي جوهران گوهر به بازار آورم
    حرف جوهردار از تيغ زبان دارم دريغ
  • در نقاب خامشي يک چند رو پنهان کنم
    بکر معني را ازين نامحرمان دارم دريغ