نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ندارد صفحه رخسار خوبان اعتبار خط
در
آتش دارد از هر حلقه نعلي بيقرار خط
هزاران چشم روشن ساختي
در
روزگار خط
کرامت کن به ما هم سرمه واري از غبارخط
بود خواب پريشان سنبل فردوس درچشمش
چرانيده است هرکس چشم خود
در
سبزه زار خط
مکن استادگي زين بيش
در
تعبير احوالم
که آمد آفتابت برلب بام از غبار خط
چون مو برآتش است دمي پيچ وتاب خط
غافل مشو ز دولت پا
در
رکاب خط
زينسان که چشم مست تو
در
خواب غفلت است
ترسم ترا به هوش نيارد گلاب خط
ريحان خلد نيست سزاوار هر سفال
تا
در
دل که ريشه کند پيچ و تاب خط
خط بر سر بنفشه فردوس مي کشد
در
چشم هرکه کشد انتخاب خط
قير دوال پا که شنيدي خط است و بس
چند آبروي تيغ بري
در
زوال خط
درياي رحمتي است که موجش زعنبرست
روي عرق فشان تو
در
زير بال خط
قدر گهر ز گرد يتيمي شود زياد
در
دل مده غبار ره از خاکمال خط
از آب تيغ سبزه خط مي شود بلند
سعي از تراش چند کني
در
زوال خط؟
نعلش
در
آتش است ز هر حلقه اي جدا
نازش مکن به حسن سريع الزوال خط
تمام دلخوشي روزگار
در
عشق است
ترا که عشق نوروزي ز روزگار چه حظ؟
همچو شمع صبحگاهي
در
شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
در
عروج نشأه مي مي کند طوفان سماع
کار دامن مي کند بر آتش مستان سماع
کشتي مي را کند مستغني از باد مراد
چون شود
در
بزم مستان آستين افشان سماع
اين پريشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در
کنار لطف بحر بيکران گردند جمع
تنگي صحراي امکان مانع جمعيت است
جمله باهم
در
فضاي لامکان گردند جمع
در
ته درياي وحدت چون گهرهاي صدف
زير يک پيراهن اين سيمين بران گردند جمع
در
کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمع
ديدنم ناديدني، مد نگاهم آه بود
در
شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در
طريق عشق پاي خود نفرسودم چو شمع
از نسيم صبح برهم مي خورد هنگامه ام
در
دل شبهاست دايم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آيد درشمار
مشت اشکي
در
بساط زندگي دارم چو شمع
روزها گر نيست نم درجويبارم همچو شمع
در
دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگرديم تاسحر؟
در
کمين خصمي چو باد صبح دارم همچو شمع
حسن را
در
پرده شرم است جولان دگر
جامه فانوس زيبنده است بربالاي شمع
نيست هرناشسته رو شايسته اقبال عشق
مه کجا
در
ديده پروانه گيرد جاي شمع
قسمت پروانه جز خميازه آغوش نيست
در
شبستان وصال از قامت رعناي شمع
ظاهر آرايي کند روشندلان را شادمان
گر بر
در
زدي برون فانوس از سيماي شمع
در
غلط افکنده فانوس مکرر خلق را
ورنه افتاده است يکتا قامت رعناي شمع
آتشين چنگ است
در
صيد دل پروانه ها
گر چه هست ازموم کافوري يد بيضاي شمع
لازم سر
در
هوايان است صائب سرکشي
کي غم پروانه دارد حسن بي پرواي شمع؟
در
زمينش گر گل بي خار کارد باغبان
خار دامنگير مي رويد ز گلزار طمع
حاصلش نبود بغير از برگ سبز سايلان
در
دل هرکس دواند ريشه زنگار طمع
خاک
در
کاسه چشمي که ز کوته نظري
به نظر بازي آهوست زليلي قانع
هر زمان روي سخن
در
دگري نتوان کرد
طوطي ماست به يک آينه سيما قانع
صفاي وقت کم ازآفتاب تابان نيست
چه احتياج به شمع است
در
جهان سماع
ز سير باغ نگردد دل پريشان جمع
که خويش را نکند آب
در
گلستان جمع
ز بخت تيره ندارند شکوه زنده دلان
حضور
در
دل شبهاي تار دارد شمع
حذر زگريه آتش عنان صائب کن
که نيست گريه او
در
شمار گريه شمع
در
يک نفس به باد فنا مي دهد خزان
چندان که برگ عيش کند نوبهار جمع
در
برگريز سبز بود،هر که مي کند
دامان خودچو سرو درين خارزار جمع
اين سرشک آتشين کز ديده مي بارد چراغ
تخم مهري
در
دل پروانه مي کارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستري از برق آه
همچنان از سرکشي سر
در
هوا دارد چراغ
درميان عشق و دل مشاطه اي درکار نيست
جاي خود وا ميکند
در
ديده روزن چراغ
شمع باآن سرکشي پروانه را
در
برکشيد
روي آتشناک او پرتو زمن دارد دريغ
در
خور بي جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تيغ زبان دارم دريغ
در
نقاب خامشي يک چند رو پنهان کنم
بکر معني را ازين نامحرمان دارم دريغ
صفحه قبل
1
...
1549
1550
1551
1552
1553
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن