167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

منطق العشاق اوحدي مراغي

  • بينديش، ار ز من خواهي بريدن
    که در هجرم بلا خواهي کشيدن
  • خود آنروزت که با من عشق نو بود
    دلت صد جاي ديگر در گرو بود
  • به دام من در افتادي و حالي
    برون جستي و پنداري همين بود
  • نشايد در تو پيوستن به ياري
    نبايد کرد با تو دوستداري
  • چو پيش عاشق آمد نامه دوست
    حديثي ديد همچون مغز در پوست
  • چه خوش باشد! سخن در پرده گفتن
    بينديشيدن و پرورده گفتن
  • سخن گر نيک داني گفت، مردي
    چو در گفتن بماني زخم خوردي
  • چو من در خاک خاموشي نشستم
    زدندم چوب، تا کيمخت بستم
  • سخن کز روي دانش باشد و هوش
    کنند او را چو مرواريد در گوش
  • غمت هر لحظه در پروازم آورد
    خيالت چون کبوتر بازم آورد
  • چو برگشتم در آمد مهرت از پي
    که با ما باز ياغي گشته اي، هي
  • من اين انديشه در خاطر نرانم
    که از وصل تو خوش گردد روانم
  • ز دم در دامنت دست، ار بگيري
    درين بيچارگي دستم دگر بار
  • اگر در بند آن شيرين زباني
    سخن بايد که جز شيرين نراني
  • نوشت از غايت مهري، که داني
    ضرورت نامه اي در مهرباني
  • بسي در عشق گرم و سرد ديدي
    کنون بنشين، که آن خود کشيدي
  • هر آن حاجت که ميخواهي برآري
    که رو در قبله اقبال داري
  • دلم در جستجويت جويت گرم گشته
    چه جاي دل؟ که سنگش نرم گشته
  • چو باغ وصل را در برگشادي
    جهان اندر جهان عيشست و شادي
  • گهي با زلف پستم عشق مي باز
    گهي ميگوي در گوش دلم راز
  • نهال آرزو در سينه و دل
    به شادي بارور خواهد شد آخر
  • و گر خونت همي ريزد جمالش
    چو يار آيد ز در مي کن حلالش
  • اگر در خانه خود را قيد سازي
    کجا مرغ حرم را صيد سازي؟
  • در آن مدت، که بود از محنت تب
    جهان بر چشم من تاريک چون شب
  • به سال «واو» و« ذال » از سال هجرت
    به پايان بردم اين در حال ضجرت