167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • کنون در کار خود بي چاره گرديدم، خوشا روزي
    که من هم درد هر بيچاره اي را چاره مي کردم
  • بپرس از من کرامت هاي پير مي پرستان را
    که در مي خانه عمري کار هر ميخواره مي کردم
  • از روي تو کي شد که بر آتش ننشستم
    وز نور تو کي بود که در نار نبودم
  • قد تو در نظر بود هر جا که مي نشستم
    بام تو زير پر بود هر سو که مي پريدم
  • هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
    هر جامه که دل در غم او دوخت، دريدم
  • تو گزيدي همه را بر من و از غيرت عشق
    من کسي غير تو در هر دو جهان نگزيدم
  • اشک و آهم ز فراقت به هم آميخته شد
    بلعجب بين که در آب آتش سوزان دارم
  • گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
    زان که در سينه بسي سوزش پنهان دارم
  • بر سر هر مژه چندين گل رنگين دارم
    يعني از عشق تو در بر دل خونين دارم
  • کامي از دير و حرم هيچ نديدم در عشق
    گله اي چند هم از کفر و هم از دين دارم
  • به قاتلي سر و کارم فتاد در مستي
    که تيغ مي کشد و مي کشد ز تاخيرم
  • نه به جز نام لب لعل تو ذکري بر زبانم
    نه به جز ياد سر زلف تو فکري در ضميرم
  • درد هر کس را که بيني در حقيقت چاه دارد
    من ز عشقت با همه دردي که دارم ناگزيرم
  • مهر و ماهش را فلک در صد هزاران پرده پوشد
    گر نقاب از چهره بردارد نگار بي نظيرم
  • سروش عشق تو يک نکته گفت در گوشم
    که بار هر دو جهان را فکند از دوشم
  • تا خيل غمت خيمه زد اندر دل تنگم
    از تنگ دلي با در و ديوار به جنگم
  • شب نيست که در پايش تا روز به صد زاري
    يا جبهه نمي سايم يا چهره نمي مالم
  • اي که مي پرسي ز من کيفيت چشم غزالم
    من از اين پيمانه مستم، من در اين افسانه لالم
  • گر به خيل او در آيم خسرو فيروز بختم
    ور به دام وي درافتم، طاير فرخنده فالم
  • از جنون روزي دريدم جامه جان را فروغي
    کاين پري رو جلوه گر گرديد در چشم خيالم
  • شبي در عالم مستي، همين قدر آرزو دارم
    که مست از جاي برخيزي و بنشيني به دامانم
  • تا در غمت گريان شدم هم شاد و هم خندان شدم
    اين گريه مستانه شد سرمايه خنديدنم
  • من طاير آزاده ام در دام خاک افتاده ام
    بايد که بر بام فلک زين خاک دان پريدنم
  • تا شد فروغي طبع من مدحت گر شاه زمن
    شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجيدنم
  • شب فراق تو گر ناله را اشاره کنم
    چه رخنه ها که در ارکان سنگ خاره کنم
  • هيچ کس از معاشران هم سفرم نمي شود
    ترسم از اين مسافرت جان به در آيد از تنم
  • من که ز آستان او جاي دگر نرفته ام
    رو به کدام در کنم، بار کجا بيفکنم
  • پي به معني برده ام در عالم صورت پرستي
    گر تو محو صورتي، من مات صورت آفرينم
  • تا کفر سر زلفت زد راه دل و دينم
    جز عشق تو هر کيشي کفر است در آيينم
  • اي زده راه دين من، شاهد دل نشين من
    چشم تو در کمين من، غمزه جان شکار هم
  • با سر زلف شکن در شکنش عهد مبند
    که بدين واسطه ما بي سر و سامان شده ايم
  • سبحه در دست و دعا بر لب و سجاده به دوش
    پي تزوير و ريا تازه مسلمان شده ايم
  • همه از حيرت ما واله و حيرت زده اند
    بس که در صورت زيباي تو حيران شده ايم
  • به چه رو باده ننوشيم که با پير مغان
    مه در روز ازل بر سر اقرار شديم
  • وقتي نشد که بي دوست بر حال خود نگريم
    روزي نشد که در عشق بر کار خود نخنديم
  • تا دل از چاه زنخدان تو در زندان فتاد
    مو به موي آگه ز خاک يوسف کنعانيم
  • مجو خلاف رضاي مرا که در همه عمر
    به جز مراد تو هيچ از خدا نمي جويم
  • سر خوش و مست و بيهشم،در همه نشئه اي خوشم
    بار فلک نمي کشم، از کرم سبوکشان
  • در غم رويت اي پري سوخته شد دل ملک
    بس که رسيد بر فلک آه جگر بر آتشان
  • دل ز کار افتاد و روزم تيره شد در عاشقي
    فکر کار دل کنم يا روزگار خويشتن
  • وجودم در حقيقت زنده جاويد خواهد شد
    که بايد روي جانان ديدن و جان را فدا کردن
  • گدايي از در مي خانه بايد دم به دم کردن
    سفالين کاسه مي را خيال جام جم کردن
  • دمادم کار ساقي چيست در مي خانه مي داني
    به مخموران قدح دادن به مسکينان کرم کردن
  • زبان تيشه با فرهاد گفتا در دم رفتن
    که راه کوي شيرين را ز سر بايد قدم کردن
  • فلک از کعبه کويش مرا بيرون کشيد امشب
    که نتوان قتل صيد محترم را در حرم کردن
  • اگر در روضه رضوان خرامي، حور مي گويد
    که بايد پيش بالاي تو طوبي را قلم کردن
  • هيچ از تو حاصلم نيست دردا که عين خار است
    در پاي گل نشستن، وان گه گلي نچيدن
  • هم جلوه ساقي را در جام بلورين بين
    هم باده بي غش را با ساده بي غم زن
  • تو مشکين مو نبايد ساعتي بي کار بنشيني
    گهي بر تار چنگي زن، گهي در جام صهبا کن
  • کسي در ملک خوبي مرد ميدانت نخواهد شد
    گهي بر ماه خنجر کش، گهي با مهر غوغا کن
  • ز عاشق هيچ کس معشوق را بهتر نمي بيند
    برو از ديده وامق نظر در حسن عذرا کن
  • يا بيايي بر در مي خانه تا ممکن شود
    يا لواي عيش را از عالم امکان بکن
  • يا مي گلفام را در ساغر از مينا بريز
    يا غم ايام را يک باره از بنيان بکن
  • يا چو خضر از روي بينش پاي در ظلمت گذار
    يا چو اسکندر دل از سرچشمه حيوان بکن
  • از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه
    دست از پي آزردنم در گردن مينا مکن
  • بخت سياه بين که دو چشمم سفيد شد
    در کار گريه اي که نيامد به کار من
  • چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
    که در مي خانه دايم صدر مجلس بود جاي من
  • به صد تعجيل بستان از کفش پيمانه مي را
    که در پيمان خود سست است يار بي وفاي من
  • ثواب من همه شد عين رو سياهي من
    که خواجه در غضب آمد ز بي گناهي من
  • به غير تيغ پناهم نماند و مي پرسم
    که رحم در دلت آيد ز بي پناهي من
  • چشم اميد ز خاک در مي خانه مپوش
    که نمايد به نظر خاک دري بهتر از اين
  • در خنده آن شيرين پسر، از پسته مي بارد شکر
    شکرفشاني را نگر، شيرين دهاني را ببين
  • در گلستان گامي بزن، مي با گل اندامي بزن
    پيرانه سر جامي بزن، دور جواني را ببين
  • دردا که در راه طلب، ديدم بسي رنج و تعب
    آورد جانم را به لب، دلدار جاني را ببين
  • خيز اي بت زرين کمر، در بزم خسرو کن گذر
    خورشيد رخشان را نگر جمشيد ثاني را ببين
  • نظم فروغي سر به سر، هم در فروشد هم گهر
    گوهر فروشي را نگر، گنج معاني را ببين
  • دل ها فتاده در پي آن دل ربا ببين
    سلطان ز پيش و لشکرش اندر قفا ببين
  • تنگ شکر از دهان مي بارد آن شيرين پسر
    شکر اندر پسته بنگر، پسته در شکر ببين
  • تنگ دستان در بهاي وصل او سر مي دهند
    بي نوايان را هواي سلطنت بر سر ببين
  • حسرت برم از خسرو و فرهاد که در عشق
    نه زر به ترازويم و نه زور به بازو
  • هر طاير خوش نغمه که در باغ بهشت است
    حسرت کشد از باغ گل و ياسمن تو
  • از فخر نهد پا به سر يوسف مصري
    هر دل که در افتاده به چاه ذقن تو
  • هيچ مرغ دلي از حلقه زلف تو نجست
    اين چه دامي است که در رهگذر انداخته اي
  • يوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
    تا تو چه سرنگون زان ذقن آورده اي
  • تا دگر دم نزند هيچ کس از نافه چين
    در ره باد صبا مشک به دامان شده ايم
  • کي توان نام تو را برد فروغي در عشق
    کز سر کوي بتان زنده به ننگ آمده اي
  • تا جوان گردي فروغي در جهان پيرانه سر
    تازه کن عهد کهن با مه جبين تازه اي
  • صورتت يک باره از آدم نمود از قيد هستي
    پي به معني برده ام در عالم صورت پرستي
  • کي با تو مي توان گفت اسرار نيستي را
    تا مو به مو اسيري در شهربند هستي
  • به قلمروي محبت در خانه اي نرفتي
    که به پاکي اش نرفتي و به سختي اش نبستي
  • ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمي شناسي
    به در کنشت منشين تو که بت نمي پرستي
  • هم نشينان تو از بوي رياحين مستند
    وه که در کار سمن و سنبل و ريحان کردي
  • ز سحر انگيزيت اي چشم کافر کيش حيرانم
    که از يک غمزه چندين رخنه در ايمان من کردي
  • سخني به مرده بر گو که دوباره زنده گردد
    تو که معجزات عيسي همه در کلام داري
  • ز کويش دوش مي آمد خروش حسرت انگيزي
    دل از کف داده اي در دادن جان است پنداري
  • من آن شهرم که سيلاب محبت ساخت ويرانم
    تو آن گنجي که در ويرانه دلها وطن داري
  • کمان داري نديدم در کمين گاه نظر چون تو
    که دلها را نشان غمزه ناوک فکن داري
  • همه را نيش محبت زده اي بر دل ريش
    اين چه نوشي است که در چشمه نوشين داري
  • من اگر سنگ تو بر سينه زنم عيب مکن
    زان که در سينه سيمين دل سنگين داري
  • مي رانيم ز مجلس و مي خوانيم ز در
    هم بنده مي فروشي و هم بنده مي خري
  • تا شدم بي خبر از خويش، خبرها دارم
    بي خبر شو که خبرهاست در اين بي خبري
  • تا شدم بي اثر، از ناله اثرها ديدم
    بي اثر شو که اثرهاست در اين بي اثري
  • تا زدم لاف هنر خواجه به هيچم نخريد
    بي هنر شو که هنرهاست در اين بي هنري
  • سرو آزاد شد آن دم که ثمر هيچ نداد
    بي ثمر شو که ثمرهاست در اين بي ثمري
  • پري از شرم تو در پرده نهان شد وقتي
    که برون آمدي از پرده پي پرده دري
  • خواهم که با تو شبي در پرده باده خورم
    گر خون من بخوري ور پرده ام بدري
  • از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
    که تو سرمست خرامنده به هر ره گذري
  • نه عجب طبع فروغي به تو گر شد مايل
    زان که در خيل بتان از همه مطبوع تري
  • من که مستم دايم از ياد لب ميگون تو
    تا چه مستي کردمي گر در شراب ديدمي
  • بي خبر گرديدمي از خويش تا روز جزا
    گر شبي در بزم خود مست و خرابت ديدمي