167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • اي واي اگر مرا نکند آب،انفعال
    زين تخمها که کاشته ام در زمين خويش
  • از بس گرفته است مرا در ميان گناه
    از شرم ننگرم به يسار و يمين خويش
  • چون شبنم است بستر و بالين من ز گل
    در خارزار، از نظر پاک بين خويش
  • صائب ز هر که هست به کردار کمترم
    در گفتگو اگر چه ندارم قرين خويش
  • زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
    چون ني نمي زنم نفسي بر هواي خويش
  • مستغني از بهارم وآسوده ازخزان
    در دشت ساده دل بي مدعاي خويش
  • رستم کسي بود که برآيد به خوي خويش
    در وقت احتياج بگيرد گلوي خويش
  • سيراب درمحيط شدم ز آبروي خويش
    در پاي خم زدست ندادم سبوي خويش
  • ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
    ترسم مرا سپهر برآرد به خوي خويش
  • بي آب محال است شود دايره آهنگ
    در دايره ماتميان ديده تر باش
  • در حقه سربسته گذارند گهر را
    خاموش نشين، محرم اسرار نهان باش
  • در بستن چشم است اگر هست گشادي
    دررهگذر صيد،طلبکار کمين باش
  • خواهي که به روشن گهري نام برآري
    در روي زمين خانه نشين همچو نگين باش
  • چشم و دل من تشنه حسني است که از لطف
    در آينه و آب نيفتاده مثالش
  • در پوست نگنجد گل از انديشه شادي
    غافل که شکرخند بود صبح زوالش
  • مادر چه شماريم، که سر پنجه خورشيد
    در خون شفق مي تپد از شوق عنانش
  • در پيش اگر ز لعل لبش شمع نمي داشت
    مي کرد نفس گم، ره باريک دهانش
  • در جلوه گهش زخم نمايان بود آغوش
    ترکي که به شمشير زند حرف،ميانش
  • صائب چه خيال است که در دست من افتد
    سيبي که سهيل است ز خونابه کشانش
  • در دل اثر از تيغ کند زخم زبان بيش
    صد پيرهن ازتن بود آزردن جان بيش
  • چون دام در خاک سراپاي بود چشم
    گردد ز لحد چشم حريصان نگران بيش
  • بيهوشي دولت شود از باده دو بالا
    در جوش بهاران شود اين خواب گران بيش
  • در فصل خزان برگ به صد رنگ برآيد
    درپير بود حسرت الوان ز جوان بيش
  • کشيده است سر در گريبان سوزن
    دم عيسي از شرم لطف مقالش
  • زمين گير سازد تماشاييان را
    چو در جلوه آيد قد دلربايش
  • حضوري داشتم شب با خيالش
    که در خاطر نمي آمد وصالش
  • گل از شبنم کند در يوزه چشم
    که گردد محو خورشيد جمالش
  • چه باغ است اين که دلها را کند آب
    ز پشت در صداي باغبانش
  • همان درزير خاکم مي پرد چشم
    که اين مي در قدح ننشيند از جوش
  • در جهان دل مبند و اسبابش
    مي جهد برق از ابر سنجابش
  • در دل آفتاب،خون ز شفق
    مي کند بوسه لب بامش
  • شمع حريم عشقم پرواي کشتنم نيست
    بسيار ديده ام من در زير پا سرخويش
  • از خشکسال ساحل انديشه اي ندارم
    پيوسته در محيطم ازآب گوهر خويش
  • تا در ميان آتش درباغ خلد باشي
    ازآبروي خود کن زنهار گوهر خويش
  • زان گوهر گرامي هرگزخبر نيابي
    تا بادبان نسازي در بحر لنگر خويش
  • روزي که در گلستان انشاي خنده کرديم
    ديديم برکف دست چون شاخ گل سر خويش
  • دولت مساعدت کرد صياد چشم پوشيد
    در کار دام کردم نخجير لاغر خويش
  • کردار من به گفتار محتاج نيست صائب
    در زخم مي نمايم چون تيغ جوهر خويش
  • صائب ز کارداني در دام عقل افتاد
    اينش سزا که نازد برکارداني خويش
  • در خرابات مغان ستار باش
    چون لب پيمانه بي گفتار باش
  • حلقه تسبيح، شرط ذکر نيست
    ذکر کن،در حلقه زنار باش
  • هست اگر در زير پا آتش ترا
    گو همه روي زمين پر خار باش
  • چند توان داشتن در نمد آيينه را؟
    دست بکش زآستين ،خرقه بيفکن زدوش
  • از قناعت مي رود بيرون ز سر سوداي حرص
    ره ندارد در دل خرسند استسقاي حرص
  • در محيط عشق بيتابي بود باد مراد
    برد کف رابر کران زين بحر خون آشام رقص
  • ذره را نظاره خورشيد در رقص آورد
    آتشين رويي چوباشد نيست بي هنگام رقص
  • تا رگ خامي بود در باده ننشيند ز جوش
    مي کنند از نارسايي صوفيان خام رقص
  • شمع مي سازد قبا پيراهن فانوس را
    چون کند در انجمن آن يار سيم اندام رقص
  • در رکاب برق دارد پاي ،ايام نشاط
    دربهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط
  • در دل ساده است عيش عالم ايجاد فرش
    جامه بي نقش بايد بهر احرام نشاط