167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فروغي بسطامي

  • آن خسرو شيرين دهن خندد به آب چشم من
    چون ابر گريد در چمن گل هاي خندان پرورد
  • خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
    يا طوطئي کو بال و پر در شکرستان پرورد
  • دارم به شاهي دسترس، کاو منبع فيض است و بس
    در سايه بال مگس، شاهين پران پرورد
  • شاهان همه هندوي او، زاري کنان در کوي او
    هر موري از نيروي او، چندين سليمان پرورد
  • همت مجو از هر خسي، در فقر جويا شو بسي
    درويش مي بايد کسي کز سير سلطان پرورد
  • تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
    آشيان دل يک سلسله را بر هم زد
  • تابش حسن تو در کعبه و بت خانه فتاد
    آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد
  • حال دل سوخته عشق کسي مي داند
    که به دل داغ تو را در عوض مرهم زد
  • هر چه در جام تو ريزند فروغي مي نوش
    که به ساقي نتوان شکوه ز بيش و کم زد
  • عشق هر عقده که در زلف گره گير تو بود
    گه به کار من و گاهي به دل ياران زد
  • هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد
    جاي رحم است بر او گر همه کافر باشد
  • اي که مي گويي به آهي نرم کن سنگين دلش را
    غافلي کز ضعف در من قوت آهي نباشد
  • اي دل از زلف دل آويزش مکن قصد زنخدان
    شب بسي تار است بنگر در رهت چاهي نباشد
  • هر کجا شامي بود او را سحرگاهي است در پي
    شام هجران است و بس کاو را سحرگاهي نباشد
  • اي که پرسي سر گذشتم، پايم اندر گل فروشد
    زان که در راه غمم جز اشک همراهي نباشد
  • ليک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
    زان که غير از چاکري خسروام جاهي نباشد
  • آن سحر که چشم همه را بسته به يک بار
    سحري است که در نرگس شهلاي تو باشد
  • آن نافه که بويش همه را خون به جگر کرد
    در چين سر زلف چليپاي تو باشد
  • صد صوفي صافي به يکي جرعه کند مست
    هر باده که در جام ز ميناي تو باشد
  • تو خود چه متاعي که به بازار محبت
    هر لحظه سري را در سر سوداي تو باشد
  • کو جواني که ز سوداي غمت پير نشد
    کو وجودي که ز جان در طلبت سير نشد
  • تا خيل غمش در دل ناشاد من آمد
    هر جا که دلي بود به امداد من آمد
  • چو شام زلف تو سر منزل غريبان است
    دل غريب من آن به که در سفر ماند
  • من از وجود تو غافل ني ام در آن غوغا
    که بي خبر پدر از حالت پسر ماند
  • فتد به روي تو اي کاش ديده يوسف را
    که محو حسن تو در اولين نظر ماند
  • چه دانه ها که نکشتيم در زمين اميد
    دريغ و درد گر اين کشته بي ثمر ماند
  • يک سحر کاش که در دامن گل زار آيي
    تا گل از شرم رخت سر به گريبان ماند
  • بي تو از هيچ دلي صبر نمي بايد ساخت
    کاين محال است که در عالم امکان ماند
  • کو اسيري که از آن طره به زنجير نرفت
    کو شکاري که در اين حلقه گرفتار نماند
  • بس که مرغ دلم از ذوق اسيري پر زد
    غير مشتي پر ازو در شکن دام نماند
  • فصل گل فارغي از عيش فروغي تا چند
    در پي شاهد و مي کوش که ايام نماند
  • تا حريفان بر در مي خانه ماوا کرده اند
    خانه غم را خراب از سيل صهبا کرده اند
  • ساختند از بهر جانان خانه اي در کفر و دين
    گاه نامش را حرم، گاهي کليسا کرده اند
  • تا ز خونت نگذري، مگذار پا در کوي عشق
    زان که اينجا خاک را با خون مخمر کرده اند
  • هر سر موي مرا در ديده بدبين او
    گاه نوک خنجر و گه نيش نشتر کرده اند
  • در جنون عاشقي مردان عاقل، ديده اند
    حالتي از من که صد رحمت به مجنون کرده اند
  • جوي خون از چشم مردم مي رود بي اختيار
    بس که دل را در غمش سرچشمه خون کرده اند
  • تا به دل خورده ام از عشق گلي خاري چند
    باز گرديده به رويم در گل زاري چند
  • پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت
    گر نه هر عضو مرا با تو بود کاري چند
  • تا بر غم روي تو گشادم در دل را
    بر روي من از عيش گشادند دري چند
  • گرنه کاشانه دل خلوت خاص غم تست
    پس چرا مهر تو را بر در اين خانه زدند
  • چون بتان دستي به ناز زلف پر چين مي برند
    شيخ را از کعبه در بت خانه چين مي برند
  • هر که سر از عنبري خط جوانان مي کشد
    حلقه ها در حلقش از گيسوي مشکين مي برند
  • چون فروغي در سر هر هفته مي سازد غزل
    نزد شاهش از پي احسان و تحسين مي برند
  • آنان که در محبت او سنگ مي خورند
    خون را به جاي باده گل رنگ مي خورند
  • من تنگ دل ز رشک گروهي که در خيال
    تنگ شکر از آن دهن تنگ مي خورند
  • نامم به ننگ در همه شهر شهره شد
    کم نام آن کسان که غم ننگ مي خورند
  • من مات صورت تو که در کارگاه حسن
    خورشيد را گدا و تو را شاه مي کشند
  • بر آن سرم که جفاي تو را به جان بخرم
    در اين معامله گر عمر من وفا بکند
  • يارب از خم خانه ات پيمانه اش در دور باد
    تا فلک ساقي صفت گردد زمين دوران کند
  • پنجه اي در پنجه شير فلک خواهم زدن
    گر چنين آهو رمي را بخت رام من کند
  • گر به درويشي برد نام مرا آن شاه حسن
    هر خطيبي خطبه در منبر به نام من کند
  • حالتي در باغ او دارم که با من هر سحر
    بلبل دستان سرا هم داستاني مي کند
  • گر نه باد صبح دم در گلشن او جسته راه
    برق آهم پس چرا آتش فشاني مي کند
  • رهروي از کعبه مقصود مي جويد نشان
    کاو وطن در کوي بي نام و نشاني مي کند
  • کجا کمان سلامت ز عرصه اي ما راست
    که در کمين ز چپ و راست کج کلاهانند
  • گاهي آگهم، گاه بي خبر، گاه ايمنم، گاه در خطر
    گاهم اختيار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده مي کند
  • زان فروغي از شور آن پري، مشتهر شدم در سخنوري
    کز فروغ خود مهر خاوري، ذره را فروزنده مي کند
  • تا چند ز خون مژه در کوي تو احباب
    صد نامه نويسند و جواب از تو نخواهند
  • ناصرالدين شاه غازي آن که در ميدان جنگ
    فتح و نصرت بوسه بر زرين رکابش مي دهند
  • عشق مي گفتم و مي سوختم از آتش عشق
    که در اين مساله ام فرصت تفسير نبود
  • شب که در حلقه ما زلف دل آرام نبود
    تا به نزديک سحر هيچ دل آرام نبود
  • مانع رفتن بجز مهر و وفاي من نبود
    ور نه در کوي بتان بندي به پاي من نبود
  • آن که در هر پرده نقش صورت شيرين کشيد
    با خبر از شاهد شيرين اداي من نبود
  • من که الا عاشقي جرمي نکردم هيچ وقت
    اين عقوبت هاي پي در پي جزاي من نبود
  • شب و روزي که در مي خانه بوديم
    ز حق مگذر که خوش روز و شبي بود
  • يک جهان جان در بهاي بوسه مي خواهد لبش
    گوهر ارزنده اش را سخت ارزان مي دهد
  • سخت شد بر دل من کار به حدي در عشق
    که به سر وقت من آن سست وفا مي آيد
  • گر نه در راه تو گم کرد فروغي دل را
    پس چرا بر سر اين راه بسي مي آيد
  • پيشه من شده در ميکده ها شيشه کشيدن
    تا از اين پيشه چه پيش آيد و اين شيشه چه زايد
  • گر در آيد شب عيد از درم آن صبح اميد
    شب من روز شود يک سر و روزم همه عيد
  • در سر کوي وفا با کوه کن هم گام باش
    جان شيرين را به شيرين بخش و شيرين کام باش
  • گر ز تير غمزه خونت ريخت ساقي دم مزن
    ور به جاي باده زهرت داد در شکرانه باش
  • چون قدح از دست مستان مي خوري مستانه خور
    چون قدم در خيل مردان مي زني مردانه باش
  • يا که طبل عاشقي و کوس معشوقي بزن
    يا به رندي شهره شو يا در جمال افسانه باش
  • نه الله است هر اسمي که بسرايند در قلبش
    نه منصور است هر جسمي که بفرازند بردارش
  • چه شاديها که دارم در سر سوداي اندوهش
    چه منت ها که دارد يوسف من بر خريدارش
  • پي شمشاد قد ماهي، نماندم قوت رفتن
    که سرو بوستان پا در گل است از شرم رفتارش
  • اگر به داد جان ممکن است ديدن جانان
    ز پرده گو به در آيد که جان کنم به نثارش
  • تو و زلف گره گيري نتوان ديد در چنگش
    من و خواب پريشاني که نتوان کرد تعبيرش
  • در آن مجمع که بسرايند ذکر از جعد حورالعين
    من و اميد گيسويش من و سوداي زنجيرش
  • سپند در ره آن شه سوار مي زنم آتش
    که چشم بد نزند آتشي به خانه زينش
  • شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش
    مستانه مي رسم ز در پير مي فروش
  • به حالت دل من سنگ ناله کرد زماني
    که بردم از در آن سنگ دل به حال تباهش
  • گر نشان جويي ازو يک باره گم کن خويشتن را
    زان که خود را بارها گم کرده ام در جستجويش
  • قوت من خون جگر بود ز ياقوت لبش
    هيچ کس در طلب نوش نخورد اين همه نيش
  • در شاه راه عشق مرو با هواي نفس
    گر مرد اين رهي بنه از سر هواي خويش
  • نعره منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
    گر نهي پاي طلب در حلقه مستان عشق
  • جور است که در جام فشانند به جز مي
    حيف است که بر خاک نشانند به جز تاک
  • گر چه صبوري خوش است در همه کاري ولي
    کردن صبر از رخت کي شود امکان دل
  • هيچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
    يارب چه نهادند در اين شکر و بادام
  • در بر غمزه طفلي سپر انداخته ام
    من که بر قلب جهان با تن تنها زده ام
  • پا به گل مانده ز بالاي تو طوبي آري
    من در اين مساله با عالم بالا زده ام
  • زان پا نهاده ام به سر آهوي حرم
    کز تير چشم مست تو در خون تپيده ام
  • مردم و از دلم نرفت آرزوي جمال او
    وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره ام
  • آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
    کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم
  • گاه گاهي مي توان کرد از ره رحمت نگاهي
    بر من بي دل که در کوي تو مسکين و غريبم
  • روزي کمند زلفش در پيچ و تابم انداخت
    کز بخت تيره او را نسبت به مار کردم
  • فرو مي ريخت خون ديده بر رخسار من وقتي
    که در خاطر خيال آن پري رخساره مي کردم
  • کنار مزرع سبز فلک يکباره تر مي شد
    اگر در گريه شب ها ديده را فواره مي کردم