نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
آن خسرو شيرين دهن خندد به آب چشم من
چون ابر گريد
در
چمن گل هاي خندان پرورد
خط بر لب نوشش نگر چون مور بر تنگ شکر
يا طوطئي کو بال و پر
در
شکرستان پرورد
دارم به شاهي دسترس، کاو منبع فيض است و بس
در
سايه بال مگس، شاهين پران پرورد
شاهان همه هندوي او، زاري کنان
در
کوي او
هر موري از نيروي او، چندين سليمان پرورد
همت مجو از هر خسي،
در
فقر جويا شو بسي
درويش مي بايد کسي کز سير سلطان پرورد
تا صبا شانه بر آن سنبل خم
در
خم زد
آشيان دل يک سلسله را بر هم زد
تابش حسن تو
در
کعبه و بت خانه فتاد
آتش عشق تو بر محرم و نامحرم زد
حال دل سوخته عشق کسي مي داند
که به دل داغ تو را
در
عوض مرهم زد
هر چه
در
جام تو ريزند فروغي مي نوش
که به ساقي نتوان شکوه ز بيش و کم زد
عشق هر عقده که
در
زلف گره گير تو بود
گه به کار من و گاهي به دل ياران زد
هر که
در
عشق چو من عاجز مضطر باشد
جاي رحم است بر او گر همه کافر باشد
اي که مي گويي به آهي نرم کن سنگين دلش را
غافلي کز ضعف
در
من قوت آهي نباشد
اي دل از زلف دل آويزش مکن قصد زنخدان
شب بسي تار است بنگر
در
رهت چاهي نباشد
هر کجا شامي بود او را سحرگاهي است
در
پي
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهي نباشد
اي که پرسي سر گذشتم، پايم اندر گل فروشد
زان که
در
راه غمم جز اشک همراهي نباشد
ليک شادم
در
جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غير از چاکري خسروام جاهي نباشد
آن سحر که چشم همه را بسته به يک بار
سحري است که
در
نرگس شهلاي تو باشد
آن نافه که بويش همه را خون به جگر کرد
در
چين سر زلف چليپاي تو باشد
صد صوفي صافي به يکي جرعه کند مست
هر باده که
در
جام ز ميناي تو باشد
تو خود چه متاعي که به بازار محبت
هر لحظه سري را
در
سر سوداي تو باشد
کو جواني که ز سوداي غمت پير نشد
کو وجودي که ز جان
در
طلبت سير نشد
تا خيل غمش
در
دل ناشاد من آمد
هر جا که دلي بود به امداد من آمد
چو شام زلف تو سر منزل غريبان است
دل غريب من آن به که
در
سفر ماند
من از وجود تو غافل ني ام
در
آن غوغا
که بي خبر پدر از حالت پسر ماند
فتد به روي تو اي کاش ديده يوسف را
که محو حسن تو
در
اولين نظر ماند
چه دانه ها که نکشتيم
در
زمين اميد
دريغ و درد گر اين کشته بي ثمر ماند
يک سحر کاش که
در
دامن گل زار آيي
تا گل از شرم رخت سر به گريبان ماند
بي تو از هيچ دلي صبر نمي بايد ساخت
کاين محال است که
در
عالم امکان ماند
کو اسيري که از آن طره به زنجير نرفت
کو شکاري که
در
اين حلقه گرفتار نماند
بس که مرغ دلم از ذوق اسيري پر زد
غير مشتي پر ازو
در
شکن دام نماند
فصل گل فارغي از عيش فروغي تا چند
در
پي شاهد و مي کوش که ايام نماند
تا حريفان بر
در
مي خانه ماوا کرده اند
خانه غم را خراب از سيل صهبا کرده اند
ساختند از بهر جانان خانه اي
در
کفر و دين
گاه نامش را حرم، گاهي کليسا کرده اند
تا ز خونت نگذري، مگذار پا
در
کوي عشق
زان که اينجا خاک را با خون مخمر کرده اند
هر سر موي مرا
در
ديده بدبين او
گاه نوک خنجر و گه نيش نشتر کرده اند
در
جنون عاشقي مردان عاقل، ديده اند
حالتي از من که صد رحمت به مجنون کرده اند
جوي خون از چشم مردم مي رود بي اختيار
بس که دل را
در
غمش سرچشمه خون کرده اند
تا به دل خورده ام از عشق گلي خاري چند
باز گرديده به رويم
در
گل زاري چند
پس چرا
در
طلبت کار من از کار گذشت
گر نه هر عضو مرا با تو بود کاري چند
تا بر غم روي تو گشادم
در
دل را
بر روي من از عيش گشادند دري چند
گرنه کاشانه دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر
در
اين خانه زدند
چون بتان دستي به ناز زلف پر چين مي برند
شيخ را از کعبه
در
بت خانه چين مي برند
هر که سر از عنبري خط جوانان مي کشد
حلقه ها
در
حلقش از گيسوي مشکين مي برند
چون فروغي
در
سر هر هفته مي سازد غزل
نزد شاهش از پي احسان و تحسين مي برند
آنان که
در
محبت او سنگ مي خورند
خون را به جاي باده گل رنگ مي خورند
من تنگ دل ز رشک گروهي که
در
خيال
تنگ شکر از آن دهن تنگ مي خورند
نامم به ننگ
در
همه شهر شهره شد
کم نام آن کسان که غم ننگ مي خورند
من مات صورت تو که
در
کارگاه حسن
خورشيد را گدا و تو را شاه مي کشند
بر آن سرم که جفاي تو را به جان بخرم
در
اين معامله گر عمر من وفا بکند
يارب از خم خانه ات پيمانه اش
در
دور باد
تا فلک ساقي صفت گردد زمين دوران کند
پنجه اي
در
پنجه شير فلک خواهم زدن
گر چنين آهو رمي را بخت رام من کند
گر به درويشي برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطيبي خطبه
در
منبر به نام من کند
حالتي
در
باغ او دارم که با من هر سحر
بلبل دستان سرا هم داستاني مي کند
گر نه باد صبح دم
در
گلشن او جسته راه
برق آهم پس چرا آتش فشاني مي کند
رهروي از کعبه مقصود مي جويد نشان
کاو وطن
در
کوي بي نام و نشاني مي کند
کجا کمان سلامت ز عرصه اي ما راست
که
در
کمين ز چپ و راست کج کلاهانند
گاهي آگهم، گاه بي خبر، گاه ايمنم، گاه
در
خطر
گاهم اختيار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده مي کند
زان فروغي از شور آن پري، مشتهر شدم
در
سخنوري
کز فروغ خود مهر خاوري، ذره را فروزنده مي کند
تا چند ز خون مژه
در
کوي تو احباب
صد نامه نويسند و جواب از تو نخواهند
ناصرالدين شاه غازي آن که
در
ميدان جنگ
فتح و نصرت بوسه بر زرين رکابش مي دهند
عشق مي گفتم و مي سوختم از آتش عشق
که
در
اين مساله ام فرصت تفسير نبود
شب که
در
حلقه ما زلف دل آرام نبود
تا به نزديک سحر هيچ دل آرام نبود
مانع رفتن بجز مهر و وفاي من نبود
ور نه
در
کوي بتان بندي به پاي من نبود
آن که
در
هر پرده نقش صورت شيرين کشيد
با خبر از شاهد شيرين اداي من نبود
من که الا عاشقي جرمي نکردم هيچ وقت
اين عقوبت هاي پي
در
پي جزاي من نبود
شب و روزي که
در
مي خانه بوديم
ز حق مگذر که خوش روز و شبي بود
يک جهان جان
در
بهاي بوسه مي خواهد لبش
گوهر ارزنده اش را سخت ارزان مي دهد
سخت شد بر دل من کار به حدي
در
عشق
که به سر وقت من آن سست وفا مي آيد
گر نه
در
راه تو گم کرد فروغي دل را
پس چرا بر سر اين راه بسي مي آيد
پيشه من شده
در
ميکده ها شيشه کشيدن
تا از اين پيشه چه پيش آيد و اين شيشه چه زايد
گر
در
آيد شب عيد از درم آن صبح اميد
شب من روز شود يک سر و روزم همه عيد
در
سر کوي وفا با کوه کن هم گام باش
جان شيرين را به شيرين بخش و شيرين کام باش
گر ز تير غمزه خونت ريخت ساقي دم مزن
ور به جاي باده زهرت داد
در
شکرانه باش
چون قدح از دست مستان مي خوري مستانه خور
چون قدم
در
خيل مردان مي زني مردانه باش
يا که طبل عاشقي و کوس معشوقي بزن
يا به رندي شهره شو يا
در
جمال افسانه باش
نه الله است هر اسمي که بسرايند
در
قلبش
نه منصور است هر جسمي که بفرازند بردارش
چه شاديها که دارم
در
سر سوداي اندوهش
چه منت ها که دارد يوسف من بر خريدارش
پي شمشاد قد ماهي، نماندم قوت رفتن
که سرو بوستان پا
در
گل است از شرم رفتارش
اگر به داد جان ممکن است ديدن جانان
ز پرده گو به
در
آيد که جان کنم به نثارش
تو و زلف گره گيري نتوان ديد
در
چنگش
من و خواب پريشاني که نتوان کرد تعبيرش
در
آن مجمع که بسرايند ذکر از جعد حورالعين
من و اميد گيسويش من و سوداي زنجيرش
سپند
در
ره آن شه سوار مي زنم آتش
که چشم بد نزند آتشي به خانه زينش
شاهد به کام و شيشه به دست و سبو به دوش
مستانه مي رسم ز
در
پير مي فروش
به حالت دل من سنگ ناله کرد زماني
که بردم از
در
آن سنگ دل به حال تباهش
گر نشان جويي ازو يک باره گم کن خويشتن را
زان که خود را بارها گم کرده ام
در
جستجويش
قوت من خون جگر بود ز ياقوت لبش
هيچ کس
در
طلب نوش نخورد اين همه نيش
در
شاه راه عشق مرو با هواي نفس
گر مرد اين رهي بنه از سر هواي خويش
نعره منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهي پاي طلب
در
حلقه مستان عشق
جور است که
در
جام فشانند به جز مي
حيف است که بر خاک نشانند به جز تاک
گر چه صبوري خوش است
در
همه کاري ولي
کردن صبر از رخت کي شود امکان دل
هيچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
يارب چه نهادند
در
اين شکر و بادام
در
بر غمزه طفلي سپر انداخته ام
من که بر قلب جهان با تن تنها زده ام
پا به گل مانده ز بالاي تو طوبي آري
من
در
اين مساله با عالم بالا زده ام
زان پا نهاده ام به سر آهوي حرم
کز تير چشم مست تو
در
خون تپيده ام
مردم و از دلم نرفت آرزوي جمال او
وه که ز مرگ هم نشد
در
ره عشق چاره ام
آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو
در
آتش و آبم
گاه گاهي مي توان کرد از ره رحمت نگاهي
بر من بي دل که
در
کوي تو مسکين و غريبم
روزي کمند زلفش
در
پيچ و تابم انداخت
کز بخت تيره او را نسبت به مار کردم
فرو مي ريخت خون ديده بر رخسار من وقتي
که
در
خاطر خيال آن پري رخساره مي کردم
کنار مزرع سبز فلک يکباره تر مي شد
اگر
در
گريه شب ها ديده را فواره مي کردم
صفحه قبل
1
...
1548
1549
1550
1551
1552
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن