نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان مسعود سعد سلمان
به طبع دولت با همت تو
در
بيعت
به طبع نصرت با همت تو
در
پيمان
اي گزيده چو علم
در
هر باب
وي ستوده چو فضل
در
هر فن
چو چرخي روان
در
طلوع و غروب
چو کوهي دوان
در
ضراب و طعان
شود
در
پي راه بخل و نياز
سخا و عطاي تو
در
هر مکان
در
شرف چون شرف بتاب و بگرد
در
طرب چون جهان بپا و بمان
چو خواب
در
سر مردان مرد جست حسام
چو وهم
در
دل گردان گرد رفت سنان
سپهر طبعي
در
صدر مسند مجلس
زمانه فعلي
در
گرد مرکب و ميدان
يکي بهار نو آيين شکفت
در
پيشم
که آنچنان ننگاريد ابر
در
بهمن
زهي چو روز جواني ستوده
در
هر باب
زهي چو دانش پيري گزيده
در
هر فن
چو
در
و گوهر
در
يک طويله جمعش کن
چو زر و سيمش هر جايگاه مپراکن
هرگز نبود همت من
در
خور يسار
هرگز نبود
در
خور همت يسار من
روز را
در
پي است ظلمت شب
سود را
در
پس است بيم زيان
تن و جان
در
خصومتند و سزد
عقل را
در
ميان حکم کردن
در
روزگار جستم تا پيش من بجست
در
روزگار جستن کاريست کالامان
اکنون درين مرنجم
در
سمج بسته
در
بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماکيان
در
يکدرم ز زندان با آهني سه من
هر شام و چاشت باشم
در
يوبه دونان
نه نه نه راست گفتم کز بر وجود تو
در
سبز مرغزارم و
در
تازه بوستان
در
پارسي و تازي
در
نظم و نثر کس
چون من نشان نيارد گويا و ترجمان
من
در
شب سياهم نام من آفتاب
من
در
مرنجم و سخن من به قيروان
تا فرخي بپايد
در
فرخي بپاي
تا خرمي بماند
در
خرمي بمان
در
روزگار عدل تو ممکن شود که هيچ
در
روي حوض آب نيفتد ز باد چين
اي اصل خرمي همه
در
خرمي خرام
وي ذات فرخي همه
در
فرخي نشين
در
زير عنان تو آن ابر فلک جولان
در
زير رکاب تو آن برق نجوم آگين
در
دست شهريار به هر حمله
در
نبرد
يک فتح کرده بودي اکنون هزار کن
آنکه
در
مردي شجاعت باشدش زير رکاب
وانکه
در
رادي سخاوت باشدش زير نگين
آتش سوزان زده حسامش
در
هند
دو دو شرارش رسيده
در
همه گيهان
هزار بحري هنگام بزم
در
يک صدر
هزار شيري هنگام رزم
در
يک زين
ور بود
در
جهم به گوشت چنانک
کودک شيرخواره
در
پستان
نه چو لفظ تو
در
دريا بار
نه چو کف تو ابر
در
بهمن
دولت
در
خدمت و
در
مدح تو
بسته ميانست و گشاده دهن
تيغ تو چون برفروزد
در
ميان کارزار
مغز بدخواهت بجوشد
در
ميان استخوان
اين روي پر ز دره و
در
خوشاب گشت
از آرزوي دره و
در
خوشاب او
شخصش سپهر و خلقش
در
وي نجوم او
خشمش اثير و تيرش
در
وي شهاب او
آثار مهر اوست
در
آباد اين زمين
تأثير کين اوست چنين
در
خراب او
در
طبع تو نگردد هرگز بزرگيي
کان سعي بخت تو ننهد
در
کنار تو
اي کشتئي که
در
شکم توست آب تو
آرام جانور همه
در
اضطراب تو
تابست
در
و نرگس ما چشم روشنست
تا چشم تو بريخت برو
در
ناب تو
در
بيشه شير ترسان از يوزبان تو
در
که عقاب لرزان از بازدار تو
فرزانگان
در
جود تو آزادگان
در
شکر تو
بر پادشاهان حکم تو بر خسروان فرمان تو
لاله روياند سرشکم تازه
در
هر مرحله
پس بهاري دارد از من
در
زمستان قافله
اندرين سرما ز رنج راندن سخت اي شگفت
من چنانم
در
عرق چون کودکان
در
آبله
خرده سيمم نماند از خرج ايشان
در
گره
ذره مغزم نماند از بانگ ايشان
در
کله
بر دشت زمرد جنگ سد بسته
در
کوه به تيغ تيز
در
کرده
در
صدر نشسته و مي نصرت
در
روي و دماغ تو اثر کرده
رفته صيت تو
در
همه عالم
مانده مدح تو
در
همه افواه
تا زدم
در
بهار دولت تو
دست
در
شاخه خدمتت ناگاه
در
بحرها چو ابر گذشته
در
دشت ها چو باد تنيده
هست اين تن من
در
حصار انده
جان را ز تنم
در
حصار کرده
در
باغ نوشکفته بکردي همي نظر
وز بيم رفته
در
دم گلخن چگونه اي
برافکند بر دوش اين طيلساني
در
آويخت
در
گوش آن گوشواري
ياد جود تو جسته
در
همه شهر
صيت فضل تو رفته
در
هر حي
تا بود آفتاب
در
دم ظل
در
دم آفتاب يازد في
امروز خداوندا
در
حبس تنم را
جان
در
غليانست و تن اندر خفقاني
در
طبع نکوخواه تو نوري و سروري
در
مغز بدانديش تو ناري و دخاني
کنون گشته ام
در
ثنا عندليبي
چون من يافتم
در
پناهت بهاري
نه از تو هيچ وقتم
در
دل مسرتي
نه از تو هيچ روزم
در
تن وقايتي
گر وصل تو همچون جان
در
دل نه عزيزستي
کي عاشق بيچاره
در
چشم تو خوارستي
در
مرنجم کنون سه سال بود
که ببندم
در
اين چو دوزخ جاي
در
هر بزمي به مهر نوري
در
هر رزمي به کينه ناري
در
جمله اگر يک صنمستي چو تو
در
حسن
اندر همه عالم سخن آن صنمستي
گر نيستمي
در
هوس و پويه وصلت
امروز مرا
در
همه عالم چه غمستي
آمد از بيد
در
لغز ناژو
بلبل از سرو
در
معما شد
از خوي ابر گل صدف کردار
در
ناسفته
در
دهان دارد
نه چو تو
در
زمانه ناموري
نه چو نام تو
در
جهان سمري
رعد کردار
در
هوا افتد
از هواي تو
در
زمان خبري
هر تازه گل که بشکفدت
در
بهار ملک
در
ديده مخالف تو تيز خار باد
در
طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در
باغ دلم باد فراق تو همانست
در
حوض نگه کن به ميان
در
نه کناره
گويي که سپهريست دگر پر ز ستاره
در
خزو قزو جامه ديباي بهايي
صد فصل خزان
در
طرب و راحت بگذار
شيرزاد آنکه شير
در
بيشه
باشد از بيم او
در
انديشه
از بر آواز
در
سر افکندست
به گلو مقنعه
در
افکندست
ماهوک
در
ميان چو
در
گردد
مجلس از خرمي دگر گردد
ناگه خروس روزي
در
باغ جست
در
زير شاخ گل شد و ساکن نشست
در
هواي من اردل تو دوتاست
دل من
در
هواي تو يک توست
ور پنهان خانه اي کند مرگ
در
پيشگهش
در
تو باشد
مرا
در
هيچ بزم و هيچ مجلس
مرا
در
هيچ درج و هيچ دفتر
همه افعال او
در
جود نادر
همه آثار او
در
فضل معجز
در
دهانش دو تا ستون بخرط
در
دماغش دو چشمه قير به جوش
نه چو او
در
شتاب طبع سفيه
نه چو او
در
درنگ رأي حليم
که نشسته ست وايستاده به جد
نثر
در
سوک و نظم
در
ماتم
آنکه هست او امام
در
هر باب
وآنکه هست او تمام
در
هر فن
خنجر درخش گردد
در
کف دست تو
چون باره ابر گردد
در
زير ران تو
گر افتد مشکلي
در
نظم و
در
نثر
ز من خواهد زمانه ترجماني
فخر و شرف نبيني جز
در
شمار شاه
لهو و طرب نبيني جز
در
شمار گل
در
رويش اثر کرده دم سرد من امروز
چونان که دم گرم
در
آيينه روشن
اي مدحت تو فرض و دگر نافلها
در
وصلت تو قافله
در
قافلها
شد
در
غم لوهور روانم يارب
يارب که
در
آرزوي آنم يارب
در
عشرت و
در
نشاط امروز اي دوست
بيرون آيي همي چو بادام از پوست
هر
در
که لبت
در
صدف گوشم ريخت
هجران توام ز ديدگان بيرون کرد
زد چرخ مرا وليک
در
زندان زد
در
زندان شير شرزه را بتوان زد
در
سمج کند مرا و
در
پيش کند
پس هر ساعت عذاب من بيش کند
گردون شرف و جاه
در
انگشت تو ديد
کآن خاتم ناگاه
در
انگشت تو ديد
صد مشتري و ماه
در
انگشت تو ديد
کانگشتري شاه
در
انگشت تو ديد
اول گردون ز رنج
در
تابم کرد
در
اشک دو ديده زير غرقابم کرد
در
محنت شو خوش و مکن نعمت ياد
شوتن
در
ده که داد کس چرخ نداد
از زردي روي و گريه اي طرفه نگار
در
روي خزان دارم و
در
ديده بهار
خيره ست
در
آن کله خرد را ديدار
ديدار بلي خيره بود
در
شب تار
در
گردن تو خورده دو دستم چنبر
انگشت چو خط روي
در
يکديگر
من
در
عدم از جود تو موجود شدم
در
دولت تو بر سر مقصود شدم
در
وصل تو چون دست نگاري رسدم
در
ديده ز غمزه تو خاري رسدم
صفحه قبل
1
...
153
154
155
156
157
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن