نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فروغي بسطامي
کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در
دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است
ترسم آخر ننهد پا به سر تربت من
بس که
در
هر قدمش کشته خونين کفن است
خسرو از رشک شکر خون به دل شيرين کرد
تا خبر شد که چه ها
در
نظر کوه کن است
در
همه شهر شدم شهره به شيرين سخني
تا لبم بر لب آن خسرو شيرين دهن است
فتاده تا نظرم بر کمان ابروي تو
چه ديده ها که ز هر گوشه
در
کمين من است
کسي که
در
سر او چشم مصلحت بين است
بجز رخ تو نبيند که مصلحت اين است
بر سر آزاده ام نه صلح و نه جنگ است
در
دل آسوده ام نه مهر و نه کين است
تاج و نگين دور از او مباد فروغي
تا که نشان
در
جهان ز تاج و نگين است
کي باز شود کار گره
در
گره من
تا طره مشکين تو چين بر سر چين است
خوشم به آه دل خسته خاصه
در
دل شب
که اين معامله را هم به آشنا داده ست
دوش
در
بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت
که از آن خاطر هر تنگ دلي رنجيده ست
هر دم اي گل از تو
در
گلشن فغان تازه است
عندليبان کهن را داستان تازه است
خلقي از مژگان و ابرو کشته
در
ميدان عشق
ترک سر مست مرا تير و کمان تازه است
ايمنم از خون خود
در
عشق آن زيبا جوان
کز خط سبزش مرا خط امان تازه است
فرياد که دل
در
سر سوداي تو ما را
انداخت به راهي که برون از همه راهي است
گويند فروغي که مه و سال تو چون است
در
مملکت عشق نه سالي و نه ماهي است
کامياب آن تن که تنها با تو
در
بستر بخفت
نيک بخت آن سر که شبها بر سر بالين تست
هر سر موي تو را پيوندي از گيسوي تست
حلقه ها
در
حلق من از حلقه هاي موي تست
گر به روي من
در
رحمت گشايد دست بخت
گرد آن آيينه مي گردم که رو بر روي تست
منت خداي را که ز هر سو به روي من
در
باز شد ز همت رندان مي پرست
زان نمي آرد فروغي بوسه اش را
در
خيال
کز خيال من مبادا رنجه گردد خوي دوست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان
در
عذاب
صبح محشر شام هجران است گويي نيست هست
تا چه کرد آن سنبل نورسته
در
گل زار حسن
کش قدم بر فرق نسرين است گويي نيست هست
ما و هوس شاهد و مي تا نفسي هست
کي خوش تر از اين
در
همه عالم هوسي هست
خواهي که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که
در
اين خانه کسي هست
ز زلف و روي تو تا عشقم آگهي درداد
خبر ني ام که
در
آفاق کفر و ديني است
چون سر از خاک بر آرند شهيدان
در
حشر
بر سري نيست که از تيغ تو منت ها نيست
تو ندانم ز کدامين گلي اي مايه ناز
زان که
در
خاک بشر اين همه استغنا نيست
مي فروش ار بزند نوبت شاهي شايد
که به غير از
در
مي خانه دري پيدا نيست
بر سر کوي تو از حال دل آگاه نيم
در
چمن طاير بي بال و پري پيدا نيست
از تو اي ترک ختن لعبت چين خوش تر نيست
نقشي از روي تو
در
روي زمين خوش تر نيست
تا کسي سر به کمندت ننهد کي داند
که سواري ز تو
در
خانه زين خوش تر نيست
جلوه کن جلوه که
در
شهر فروزان ماهي
از تو اي ماه فروزنده جبين خوش تر نيست
تا بناگوش تو زد راه دل محزون را
هيچ
در
گوشم از آواز حزين خوش تر نيست
جان من تعجيل
در
رفتن خدا را تا به چند
بر هلاک بي دلان حاجت به استعجال نيست
از بلندي زلف
در
پاي تو آخر سر نهاد
چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نيست
لعل تو نرخ بوسه مگر نقد جان کند
ور نه به قدر سنگ تو
در
کيسه سيم نيست
بر سر راه تو افتاده سري نيست که نيست
خون عشاق تو
در
ره گذري نيست که نيست
من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس
شور آن سلسله
در
هيچ سري نيست که نيست
بي خبر شو اگر از دوست خبر مي خواهي
زان که
در
بي خبري ها خبري نيست که نيست
ترک سر تا نکني پاي منه
در
ره عشق
که درين وادي حيرت خطري نيست که نيست
اثر شست تو خون همه را ريخت به خاک
ور نه
در
کش مکش تير و کمان اين همه نيست
تو نداني نتوان نقش تو بستن به گمان
زان که
در
حوصله وهم و گمان اين همه نيست
دست همت را کشيدم از سر دنيا و دين
هر کسي را
در
طلب اين همت مردانه نيست
سبحه صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه يک جو خاصيت
در
سبحه صد دانه نيست
تا فروغي پرتو آن شمع
در
محفل فتاد
هيچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نيست
اي که گفتي غم دل
در
بر دلدار بگو
خود چه گويم که مرا قدرت گفتاري نيست
تا آن صنم آمد به
در
از پرده، فلک گفت
الحق که درين پرده چنين پرده دري نيست
گر نه آن ترک سيه چشم سر يغما داشت
مژه را بهر چه صف
در
صف جا بر جا داشت
تلخ کامي مرا ديد و ترش روي نشست
آن که صد تنگ شکر
در
لب شکرخا داشت
هر تني
در
طلبت لايق جان دادن نيست
نيک بخت آن که تن پاک و دل قابل داشت
کارم از هيچ طرف تنگ نمي شد
در
عشق
اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت
با وجودي که نه شب ديده ام او را و نه روز
شب و روزم همه
در
حسرت ديدار گذشت
گر به يک لحظه دو صد بار کشي
در
خونم
ممکنم نيست ز عشق تو به يک بار گذشت
شب فراق تو
در
خون خويش مي خفتم
ز بس که هر سر مويم چو نيشتر مي گشت
نقد جان را به سر کوي بتان بايد داد
پاک شو پاک که
در
عالم جان بايد رفت
عيش کن عيش که دوران بقا چيزي نيست
باده خور باده که
در
خواب گران بايد رفت
تا ملک مهر علي را
در
دل خود جاي داد
مهر روشن دل و مهرش به دل ها جا گرفت
از علي عالي تري
در
عالم امکان مجوي
زان که رسم هر مسمي بايد از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بي خلاف
داد خود را
در
مصاف از لشکر اعدا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او
در
عنبر سارا گرفت
بامدادان با علي اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد
در
ليلة الاسري گرفت
يا به حاجت
در
برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
همه از خاک
در
دوست به حسرت رفتند
تا دگر بر سر عشاق چه ها خواهد رفت
دل حديث شوق خود
در
بزم جانان گفت و مرد
دادخواهي عرض حالش را به شاهي کرد و رفت
هم به حرم هم به دير بدر دجا ديدمت
تا نظرم باز شد
در
همه جا ديدمت
خواجه هي منع من از باده پرستي تا کي
چه کند بنده که
در
پنجه تقدير افتاد
اين همه باده که مستان سبو کش زده اند
جرعه اش بود که از لعل تو
در
جام افتاد
ريخت تا دام سر زلف تو بر دانه خال
مي خورم حسرت مرغي که
در
اين دام افتاد
در
ديده عشاق نه کم ز آب حيات است
خاکي که بر آن سايه بالاي تو افتاد
خون مردم همه گر چشم تو ريزد شايد
در
کف مرد چرا تير و کمان بايد داد
هر کس خم ابروي تو را ديد به دل گفت
در
هيچ کماني به از اين خم نتوان داد
از جان بريد هر که به زلفت کشيد دست
وز سر گذشت آن که
در
اين حلقه پا نهاد
روزي که
در
جهان غم و شادي نهاد پاي
شادي به سوي او شد و غم رو به ما نهاد
واقف شود از حالت دل هاي شکسته
هر دل که
در
آن جعد شکن بر شکن افتد
نظر ز روي تو صاحب نظر نمي بندد
که هيچ کس به چنين روي
در
نمي بندد
ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز اين فتنه ندانم که چه
در
سر دارد
ماه نو
در
فلک از دست غمش شد به دو نيم
خم ابروي تو اعجاز پيمبر دارد
کسي ز فتنه آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو
در
نظر دارد
آن که يک ذره غمت
در
دل پر غم دارد
اگر انصاف دهد عيش دو عالم دارد
گهي به دير و گهي جلوه
در
حرم دارد
ندانم اين چه جمال است کان صنم دارد
از آن خدنگ تو
در
دل عزيز و محترم است
که ره به خلوت دل هاي محترم دارد
چنبر زلف تو گر نيست به گردون هم چشم
پس چرا گوي قمر
در
خم چوگان دارد
کسي که
در
دل شب چشم خون فشان دارد
بياض چهره اش از خون دل نشان دارد
هر لاله نو رسته که بشکفت
در
اين باغ
داغي به دل از عارض رخشان تو دارد
تاج داران همه خاک
در
آن درويشند
که به سر خاکي از آن خاک سر کو دارد
يقين شد جان سپاريهاي من بر خويش اين گونه
هنوز آن صورت زيبا
در
اين معني شکي دارد
دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد
الحق که
در
اين نکته غلط رفت و خطا کرد
در
مجلس غير آن بت بي شرم و حيا را
ديدم که چها خورد و چها برد و چها کرد
تا غنچه به باغ از دهن تنگ تو دم زد
عطار صبا مشک ختن
در
دهنش کرد
زد به يک تيغم و از زحمت سر فارغ ساخت
رحمتي کرد اگر
در
حق من قاتل کرد
هم ز خاک
در
او سوي سفر خواهم رفت
هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد
خون دل
در
غم ياقوت لبش خواهم ريخت
ديده را غرقه به خون آب جگر خواهم کرد
گر بوسه اي توان زد ياقوت آن دو لب را
يک عمر ازين تمنا خون
در
جگر توان کرد
در
هر کمين که آن ترک تير از کمان گشايد
دل را هدف توان ساخت جان را سپر توان کرد
از من به کوي محبوب بي قدرتر کسي نيست
کي
در
غم محبت صبر آن قدر توان کرد
اي خوشا رندي که رو
در
ساحت مي خانه کرد
چاره دور فلک از گردش پيمانه کرد
دانه تسبيح ما را حالتي هرگز نداد
بعد از اين
در
پاي خم، انگور بايد دانه کرد
با خيال خط و خال تو دل مشتاقان
مشک
در
دامن و عنبر به گريبان مي کرد
زان دارو درد کهن، پيمانه اي دراده به من
کش خضر
در
ظلمات دن، چون آب حيوان پرورد
صفحه قبل
1
...
1547
1548
1549
1550
1551
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن