نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فرخي سيستاني
بس کسا کز
در
او باز همي خواهد گشت
همچو ميران و شهان با کمرو تاج و کلاه
خنک آن مير که
در
خانه اين بار خداي
پسر و دختر آن مير بود بنده و داه
اي بر حلم گران تو که اندر خور که
اي بر همت تو چرخ برين
در
تک چاه
هر زمان تازه يکي دوست
در
آيد زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روي به جاه
تا نگويي که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوي
در
خانه ما ماه به ماه
کودکي بودم و
در
خدمت تو پير شدم
ور چه هستم به دل و مردي و احسان برناه
هر که او بيش چو
در
مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
هر هفته عالمي را با زر به پيش رويي
هر ماه خسروي را با تيغ
در
قفايي
غاري چو چه مورچگان تنگ
در
اين راه
به چون به حضر ساخته از سرو سهي کوي
زلف بت من داشته اي دوش
در
آغوش
ني ني تو هنوز اين دل و اين زهره نداري
چون خدمت او کردي و او
در
تو نگه کرد
فربه بشوي از نعمت او گر چه نزاري
همواره بود
در
بر تو هر شب و هر روز
ترکي که کند طره او غاليه باري
ايا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح
در
خور و همچون دو ديده اندر باي
سراي ملکت و
در
وي سراي پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چين و ختاي
در
اين ميانه که او مي نخورد و بر ننشست
شنيده اي که دل خلق هيچ بود به جاي
وبالي بود آن دل که چنين باشد
در
تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالي
بسا کس که ز بيمش به خلافي که
در
آورد
فتاداز سر منظر به بن غاري و غالي
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشير نينديشد
در
بيشه غزالي
من به پروردن تو رنج بدان روي برم
که تو
در
جستن کام دل من رنج بري
گر تو خواهيش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به
در
خانه او بر گذري
کنون گر گلبني را پنج شش گل
در
شمار آيد
چنان داني که هر کس را همي رو بوي بارآيد
زمين از نقش گوناگون چون ديباي ششتر شد
هزار آواي مست اينک به شغل خويشتن
در
شد
ملک يوسف کنون
در
کاخ خود چون رودزن خواند
نديمان را و خوبان را به نزد خويشتن خواند
چه باشد گرچو من مداح
در
هر شهرو ده دارد
ز مدح اندر نماندهر که از رادي سپه دارد
کسي کو بر زمين عيب تو جويد
در
زمين بادا
همه شغل تو با نيکان و سالاران دين بادا
نظام عالمي بنهاد يزدان
در
نظام تو
به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زير وام تو
چو اسکندر به پيروزي جهان را گرد بر گردي
به داد و عدل
در
گيتي چو نوشيروان سمر گردي
در
آن کشور که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
چوايوان مداين مر ترا ايوان جم سازد
مي اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنمايد
تو گويي گل همي هر روز
در
مي رنگ بفزايد
ازين سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتي
در
ميان باشد بهاري بر کران باشد
نگاري با من و رويي نه رويي بلکه ديبايي
ازين خوشي، ازين کشي، ازين
در
کار زيبايي
اميرا
در
دل هر کس ترا جايي همي بينم
دل هر مهتري را سوي تو رايي همي بينم
به تو هر راد مردي را تو لايي همي بينم
نه
در
گيتي چو تو پيري و برنايي همي بينم
نه
در
شاهي ترا ياري و همتايي همي بينم
دلت را چون فراخ و پهن دريايي همي بينم
يلان را سرخي اندر روي با زردي
در
آميزد
بخندد تيغ و از چشمش بوقت خنده خون ريزد
پس از فرمان ايزد
در
جهان فرمان تو بودي
بقاي اين جهان اندر گرامي جان تو بودي
مهتر گو را چو حاتم کهتر و
در
بان بود
گر کسي گويد چنو باشد کسي نادان بود
نام رادي و بزرگي جز بر او بر ديگران
از
در
تحقيق صرف تهمت و بهتان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوي کند
همچو خر
در
خرد ماند چون گه برهان بود
همه نعيم سمر قند سر بسر ديدم
نظاره کردم
در
ناغ و راغ و وادي و دشت
به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
که ديده بر کنم ار ديده
در
رضاي تو نيست
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابي
که
در
آن دو زلف ناتافتگي به تاب ماند
من همانم که به من داشتي از گيتي چشم
چه فتاده ست که
در
من نتواني نگريد
در
ايواني که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
چو ايوان مداين مر ترا ايوان و خم سازد
ديوان فروغي بسطامي
دوش اي صبا از آن گل
در
بوستان چه گفتي
کاتش به جان فکندي مرغان خوش نوا را
نگارم گر به چين با طره پرچين شود پيدا
ز چين طره او فتنه ها
در
چين شود پيدا
من از خاک درش صبح قيامت دم نخواهم زد
که ترسم رخنه ها
در
قصر حورالعين شود پيدا
نشايد توبه کرد از مي پرستي خاصه
در
بزمي
که ترک ساده با جام مي رنگين شود پيدا
دلم
در
سينه مي لرزد ز چين زلف او آري
کبوتر مي طپد هر جا پر شاهين شود پيدا
چنان گفتم غزل
در
خوبي رعنا غزال خود
که گر بر سنگ بسرايم از آن تحسين شود پيدا
کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن
که
در
ميان دل و ديده مسکن است تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله
در
پا کنم تو را
گر
در
شمار آرم شبي نام شهيدان تو را
فرداي محشر هر کسي گيرد گريبان تو را
گر بخت
در
عشقت به من فرمان سلطاني دهد
سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
چو نتوان
در
بر جانان ميان بندگي بستن
کسي را بنده بايد شد که مي بندد ميانش را
کام دل حاصل نکردم از صبوري ورنه من
صبر کردم
در
غمش چندان که امکان شد مرا
در
عامل دو بيني کام از يکي نبيني
بردار از اين ميانه هم دير و هم حرم را
کوس محبتم را
در
چرخ کوفت خورشيد
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
تا نام دود زلفت
در
نامه ثبت کردم
آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
در
عين مستي امشب خوردم قسم به چشمت
الحق کسي نخورده ست زين خوب تر قسم را
در
وعده گاه وصل تو جانم به لب رسيد
اميد مهر دادي و کشتي به کين مرا
با آن که آب ديده ام از سر گذشت باز
خاک
در
تو پاک نگشت از جبين مرا
من که
در
عهدت سر مويي نورزيدم خلاف
مو به مو، ناحق به گيسويت قسم دادي مرا
من نمي دانم که
در
چشم خمارينت چه بود
کز همه ترکان آهو چشم، رم دادي مرا
يا مرو
در
پيش رويش يا چو رفتي سجده کن
کان خم ابروي واجب کرده اين تعظيم را
کيست داني بهره مند از سينه سيمين بران
آن که
در
چشمش تفاوت نيست سنگ و سيم را
نه مرا اميد فردوس است نه بيم جحيم
يا او نگذاشت
در
خاطر اميد و بيم را
سر سودا زده بسپار به خاک
در
دوست
که از اين خاک توان يافت سر و سامان را
گر سيه چشم تو يک شهر کشد
در
مستي
لعل جان بخش تو از بوسه دهد تاوان را
تکبر با گدايان
در
ميخانه کمتر کن
که اينجا مور بر هم مي زند تخت سليمان را
دل و جان نظر بازان همه بر يکديگر دوزد
نهد چون
در
کمان ابروي جانان تير مژگان را
آن که
در
نظر بازي ، عيب کوه کن کردي
کاش يک نظر ديدي، عشوه هاي شيرين را
گر به رخ اشک مرا
در
دل شب راه دهي
بشکني رونق بازار مه و پروين را
گر تو
در
باغ قدم رنجه کني فصل بهار
برکني ريشه سرو و سمن و نسرين را
من گرفته ام بر کف نقد جان شيرين را
تو نهفته اي
در
لب خنده هاي شيرين را
من فکنده ام
در
دل عقده هاي بي حاصل
تو گشوده اي بر رخ طره هاي پرچين را
تا نشانده ام
در
دل ساق سرو و سيمينت
چيده ام به هر دستي ميوه هاي سيمين را
گر از رخ آن بت زيبا گشايد پرده ديبا
فرو بندند نقاشان،
در
بت خانه چين را
گذشتم بر
در
ميخانه از مسجد به اميدي
که ساقي بر سر چشمم گذارد ساق سيمين را
دمادم چون نبوسم لعل او
در
عالم مستي
که بهر بوسه يزدان آفريد آن لعل نوشين را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در
آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدين را
فروغي قطره خون مرا کي
در
حساب آرد
سيه چشمي که هر دم خون کند دلهاي مسکين را
دي به رهش فکنده ام طفل سرشک ديده را
در
کف دايه داده ام کودک نورسيده را
آن که نهاده
در
دلم حسرت يک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شراب خواره را
کاش مي آمد شبي آن شمع
در
کاشانه ام
تا بسوزانم ز غيرت شمع هر کاشانه را
نيم جو شادي
در
آب و دانه صياد نيست
شادمان مرغي که گويد ترک آب و دانه را
عشق پيري است که ساغر زده ايم از کف او
عقل طفلي است که دانا شده
در
مکتب ما
يا رب ما اثري
در
تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر يا رب ما
کس مبادا به سيه روزي ما
در
ره عشق
که فلک تيره شد از تيرگي کوکب ما
تا کي که با خيال تو
در
خاک مي کنيم
خم خانه مست مي شود از فيض تاک ما
او ز ما فارغ و ما طالب او
در
همه حال
خود پسنديدن او بنگر و خودرايي ما
از جلوه حسنت که بري از همه عيب است
آسوده دل آن است که
در
پرده غيب است
دوش
در
خواب خوش آشوب قيامت ديدم
صبح دم قامت آن سيم تر از جا بر خاست
چگونه پيش تو نايد پري به شاگردي
که مو به موي تو
در
علم غمزه استاد است
يک اشارت و تو بر قتل جهان بسيار است
در
کميني که تويي تير و کمان بيکار است
آن که مرادش تويي از همه جوياتر است
وان که
در
اين جستجو است از همه پوياتر است
در
همه شهر نديده ست کسي مستي من
زان که مست مي عشق از همه هشيارتر است
چون شرح اشتياق دهد
در
حضور دوست
بيچاره اي که از همه کس بي زبان تر است
در
دير و حرم نور رخش جلوه کنان است
نازم صنمي را که هم اين جا و هم آنجاست
صيدي که به چنگ تو نيفتاد چه داند
حال دل آن صعوه که
در
چنگل باز است
صفحه قبل
1
...
1546
1547
1548
1549
1550
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن