167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان فرخي سيستاني

  • بس کسا کز در او باز همي خواهد گشت
    همچو ميران و شهان با کمرو تاج و کلاه
  • خنک آن مير که در خانه اين بار خداي
    پسر و دختر آن مير بود بنده و داه
  • اي بر حلم گران تو که اندر خور که
    اي بر همت تو چرخ برين در تک چاه
  • هر زمان تازه يکي دوست در آيد زدرم
    هم سبک روح به فضل وهم سبک روي به جاه
  • تا نگويي که فلان بنده من بود و کنون
    نگذرد سوي در خانه ما ماه به ماه
  • کودکي بودم و در خدمت تو پير شدم
    ور چه هستم به دل و مردي و احسان برناه
  • هر که او بيش چو در مجلس آن خواجه نشست
    بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
  • هر هفته عالمي را با زر به پيش رويي
    هر ماه خسروي را با تيغ در قفايي
  • غاري چو چه مورچگان تنگ در اين راه
    به چون به حضر ساخته از سرو سهي کوي
  • زلف بت من داشته اي دوش در آغوش
    ني ني تو هنوز اين دل و اين زهره نداري
  • چون خدمت او کردي و او در تو نگه کرد
    فربه بشوي از نعمت او گر چه نزاري
  • همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
    ترکي که کند طره او غاليه باري
  • ايا جمال جهان را و عز دولت را
    چو روح در خور و همچون دو ديده اندر باي
  • سراي ملکت و در وي سراي پرده تو
    چو باغ پر سرو از لعبتان چين و ختاي
  • در اين ميانه که او مي نخورد و بر ننشست
    شنيده اي که دل خلق هيچ بود به جاي
  • وبالي بود آن دل که چنين باشد در تن
    نگر تا نشود برتو دل شاد و بالي
  • بسا کس که ز بيمش به خلافي که در آورد
    فتاداز سر منظر به بن غاري و غالي
  • ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
    که ازشير نينديشد در بيشه غزالي
  • من به پروردن تو رنج بدان روي برم
    که تو در جستن کام دل من رنج بري
  • گر تو خواهيش و گر نه به تو اندر بشلد
    زراوچون به در خانه او بر گذري
  • کنون گر گلبني را پنج شش گل در شمار آيد
    چنان داني که هر کس را همي رو بوي بارآيد
  • زمين از نقش گوناگون چون ديباي ششتر شد
    هزار آواي مست اينک به شغل خويشتن در شد
  • ملک يوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
    نديمان را و خوبان را به نزد خويشتن خواند
  • چه باشد گرچو من مداح در هر شهرو ده دارد
    ز مدح اندر نماندهر که از رادي سپه دارد
  • کسي کو بر زمين عيب تو جويد در زمين بادا
    همه شغل تو با نيکان و سالاران دين بادا
  • نظام عالمي بنهاد يزدان در نظام تو
    به شکر اندر جهان مانده ست هر کس زير وام تو
  • چو اسکندر به پيروزي جهان را گرد بر گردي
    به داد و عدل در گيتي چو نوشيروان سمر گردي
  • در آن کشور که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
    چوايوان مداين مر ترا ايوان جم سازد
  • مي اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنمايد
    تو گويي گل همي هر روز در مي رنگ بفزايد
  • ازين سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
    بهشتي در ميان باشد بهاري بر کران باشد
  • نگاري با من و رويي نه رويي بلکه ديبايي
    ازين خوشي، ازين کشي، ازين در کار زيبايي
  • اميرا در دل هر کس ترا جايي همي بينم
    دل هر مهتري را سوي تو رايي همي بينم
  • به تو هر راد مردي را تو لايي همي بينم
    نه در گيتي چو تو پيري و برنايي همي بينم
  • نه در شاهي ترا ياري و همتايي همي بينم
    دلت را چون فراخ و پهن دريايي همي بينم
  • يلان را سرخي اندر روي با زردي در آميزد
    بخندد تيغ و از چشمش بوقت خنده خون ريزد
  • پس از فرمان ايزد در جهان فرمان تو بودي
    بقاي اين جهان اندر گرامي جان تو بودي
  • مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود
    گر کسي گويد چنو باشد کسي نادان بود
  • نام رادي و بزرگي جز بر او بر ديگران
    از در تحقيق صرف تهمت و بهتان بود
  • بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوي کند
    همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
  • همه نعيم سمر قند سر بسر ديدم
    نظاره کردم در ناغ و راغ و وادي و دشت
  • به جان تو وبه مهر تو وبه صحبت تو
    که ديده بر کنم ار ديده در رضاي تو نيست
  • سر زلف را متابان سر زلف را چه تابي
    که در آن دو زلف ناتافتگي به تاب ماند
  • من همانم که به من داشتي از گيتي چشم
    چه فتاده ست که در من نتواني نگريد
  • در ايواني که تو خواهي ترا باغ ارم سازد
    چو ايوان مداين مر ترا ايوان و خم سازد
  • ديوان فروغي بسطامي

  • دوش اي صبا از آن گل در بوستان چه گفتي
    کاتش به جان فکندي مرغان خوش نوا را
  • نگارم گر به چين با طره پرچين شود پيدا
    ز چين طره او فتنه ها در چين شود پيدا
  • من از خاک درش صبح قيامت دم نخواهم زد
    که ترسم رخنه ها در قصر حورالعين شود پيدا
  • نشايد توبه کرد از مي پرستي خاصه در بزمي
    که ترک ساده با جام مي رنگين شود پيدا
  • دلم در سينه مي لرزد ز چين زلف او آري
    کبوتر مي طپد هر جا پر شاهين شود پيدا
  • چنان گفتم غزل در خوبي رعنا غزال خود
    که گر بر سنگ بسرايم از آن تحسين شود پيدا
  • کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن
    که در ميان دل و ديده مسکن است تو را
  • گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
    چندين هزار سلسله در پا کنم تو را
  • گر در شمار آرم شبي نام شهيدان تو را
    فرداي محشر هر کسي گيرد گريبان تو را
  • گر بخت در عشقت به من فرمان سلطاني دهد
    سالار هر لشگر کنم برگشته مژگان تو را
  • چو نتوان در بر جانان ميان بندگي بستن
    کسي را بنده بايد شد که مي بندد ميانش را
  • کام دل حاصل نکردم از صبوري ورنه من
    صبر کردم در غمش چندان که امکان شد مرا
  • در عامل دو بيني کام از يکي نبيني
    بردار از اين ميانه هم دير و هم حرم را
  • کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشيد
    تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
  • تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم
    آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
  • در عين مستي امشب خوردم قسم به چشمت
    الحق کسي نخورده ست زين خوب تر قسم را
  • در وعده گاه وصل تو جانم به لب رسيد
    اميد مهر دادي و کشتي به کين مرا
  • با آن که آب ديده ام از سر گذشت باز
    خاک در تو پاک نگشت از جبين مرا
  • من که در عهدت سر مويي نورزيدم خلاف
    مو به مو، ناحق به گيسويت قسم دادي مرا
  • من نمي دانم که در چشم خمارينت چه بود
    کز همه ترکان آهو چشم، رم دادي مرا
  • يا مرو در پيش رويش يا چو رفتي سجده کن
    کان خم ابروي واجب کرده اين تعظيم را
  • کيست داني بهره مند از سينه سيمين بران
    آن که در چشمش تفاوت نيست سنگ و سيم را
  • نه مرا اميد فردوس است نه بيم جحيم
    يا او نگذاشت در خاطر اميد و بيم را
  • سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
    که از اين خاک توان يافت سر و سامان را
  • گر سيه چشم تو يک شهر کشد در مستي
    لعل جان بخش تو از بوسه دهد تاوان را
  • تکبر با گدايان در ميخانه کمتر کن
    که اينجا مور بر هم مي زند تخت سليمان را
  • دل و جان نظر بازان همه بر يکديگر دوزد
    نهد چون در کمان ابروي جانان تير مژگان را
  • آن که در نظر بازي ، عيب کوه کن کردي
    کاش يک نظر ديدي، عشوه هاي شيرين را
  • گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهي
    بشکني رونق بازار مه و پروين را
  • گر تو در باغ قدم رنجه کني فصل بهار
    برکني ريشه سرو و سمن و نسرين را
  • من گرفته ام بر کف نقد جان شيرين را
    تو نهفته اي در لب خنده هاي شيرين را
  • من فکنده ام در دل عقده هاي بي حاصل
    تو گشوده اي بر رخ طره هاي پرچين را
  • تا نشانده ام در دل ساق سرو و سيمينت
    چيده ام به هر دستي ميوه هاي سيمين را
  • گر از رخ آن بت زيبا گشايد پرده ديبا
    فرو بندند نقاشان، در بت خانه چين را
  • گذشتم بر در ميخانه از مسجد به اميدي
    که ساقي بر سر چشمم گذارد ساق سيمين را
  • دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستي
    که بهر بوسه يزدان آفريد آن لعل نوشين را
  • دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
    در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدين را
  • فروغي قطره خون مرا کي در حساب آرد
    سيه چشمي که هر دم خون کند دلهاي مسکين را
  • دي به رهش فکنده ام طفل سرشک ديده را
    در کف دايه داده ام کودک نورسيده را
  • آن که نهاده در دلم حسرت يک نظاره را
    بر لب من کجا نهد لعل شراب خواره را
  • کاش مي آمد شبي آن شمع در کاشانه ام
    تا بسوزانم ز غيرت شمع هر کاشانه را
  • نيم جو شادي در آب و دانه صياد نيست
    شادمان مرغي که گويد ترک آب و دانه را
  • عشق پيري است که ساغر زده ايم از کف او
    عقل طفلي است که دانا شده در مکتب ما
  • يا رب ما اثري در تو ندارد ورنه
    لرزه بر عرش فتاد از اثر يا رب ما
  • کس مبادا به سيه روزي ما در ره عشق
    که فلک تيره شد از تيرگي کوکب ما
  • تا کي که با خيال تو در خاک مي کنيم
    خم خانه مست مي شود از فيض تاک ما
  • او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
    خود پسنديدن او بنگر و خودرايي ما
  • از جلوه حسنت که بري از همه عيب است
    آسوده دل آن است که در پرده غيب است
  • دوش در خواب خوش آشوب قيامت ديدم
    صبح دم قامت آن سيم تر از جا بر خاست
  • چگونه پيش تو نايد پري به شاگردي
    که مو به موي تو در علم غمزه استاد است
  • يک اشارت و تو بر قتل جهان بسيار است
    در کميني که تويي تير و کمان بيکار است
  • آن که مرادش تويي از همه جوياتر است
    وان که در اين جستجو است از همه پوياتر است
  • در همه شهر نديده ست کسي مستي من
    زان که مست مي عشق از همه هشيارتر است
  • چون شرح اشتياق دهد در حضور دوست
    بيچاره اي که از همه کس بي زبان تر است
  • در دير و حرم نور رخش جلوه کنان است
    نازم صنمي را که هم اين جا و هم آنجاست
  • صيدي که به چنگ تو نيفتاد چه داند
    حال دل آن صعوه که در چنگل باز است