167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • لوح تعليم دليل راه گردد بي سخن
    هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش
  • چين ابرو در شکست دل قيامت مي کند
    ساعد سيمين سبکدست است درتاراج هوش
  • در سينه مستان نمي باشد نصيحت را اثر
    سرمه نتوانست کردن چشم گويا راخموش
  • غنچه در دست نسيم صبح عاجز مي شود
    برنيايد با نگاه خيره،شرم پرده پوش
  • باتن خاکي، نظر زان عالم روشن بپوش
    پاي در زنجير داري، چشم ازروزن بپوش
  • جوشن داودي اينجا شاهراه ناوک است
    از دل محکم زره در زير پيراهن بپوش
  • خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمين
    رخنه در را ببند و ديده روزن بپوش
  • ميکند تأثير عاجز نالي ما در دلش
    ديگ سنگين ازخس و خاشاک مي آيد به جوش
  • زان مه شبگرد تاصائب جدا افتاده ام
    مي کند کار نمک در ديده ام مهتاب خوش
  • تاکند ابر بهاران دامنت راپر گهر
    چون صدف مگشاي در سالي دهن يک باربيش
  • رتبه ريزش بود بالاتر از اندوختن
    در خزان فيض از بهاران است درگلزار بيش
  • در غريبي تابه چند افتدکسي ازيادخويش؟
    کو جنوني تا برآرم گرد از بنياد خويش
  • شکوه مارا ازحريم وصل دور انداخته است
    حلقه در بيرون درمانده است ازفرياد خويش
  • در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
    هرکه بتواند زبان ماليد بر ديوار خويش
  • بيم افتادن نمي باشد ز پا افتاده را
    در حصار آهنم ازپستي ديوار خويش
  • برندارد چون سليماني مرا دست ازکمر
    صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خويش
  • گوش خود را کاسه در يوزه تحسين کند
    هرتهي مغزي که باشد عاشق گفتار خويش
  • نيست صائب قدرداني در بساط روزگار
    ازصدف بيرون چه آرم گوهر شهوار خويش؟
  • زنگ بست از مهر خاموشي مراتيغ زبان
    چند در زير سپر پنهان کنم شمشير خويش؟
  • نيست در ظاهر مراصائب اگر نقدي به دست
    زير بار منتم ازآه بي تأثير خويش
  • در رکاب سيل نتواني شدن واصل به بحر
    تا نشويي دست رغبت صائب از تعمير خويش
  • کوته انديشي که نفرستد به عقبي مال خويش
    چشم اميدش بود پيوسته در دنبال خويش
  • چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام
    دست و پا گم ازهجوم رشته آمال خويش
  • خواب راحت مي کنم در سايه بال هما
    تا ز استغنا کشيدم سربه زيربال خويش
  • برنمي آيم به تسکين دل خودکام خويش
    چون فلک در بيقراري ديده ام آرام خويش
  • گرچه مطلب نيست در پيغام دردآلود من
    خجلتي دارم،که نتوان گفت، از پيغام خويش
  • قوت گوياييي تا در زبان خامه هست
    ثبت کن بر صفحه ايام صائب نام خويش
  • مي شود گنجينه گوهر حريم سينه اش
    مي کشد چون کوه هرکس پاي در دامان خويش
  • از دلم شد خارخار شادماني ريشه کن
    غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خويش
  • يوسفستان است عالم برنظر پوشيدگان
    در بهشت افتاده ام از ديده حيران خويش
  • جمع سازد برگ عيش ازبهر تاراج خزان
    در بهار آن کس که مي بندد دربستان خويش
  • چون شرر صائب نثار آتشين رويي نما
    در گره تا چند خواهي بست نقد جان خويش ؟
  • شکوه خونين تراوش مي کند بي اختيار
    نيست ممکن در گره چون نافه بستن بوي خويش
  • مي تواند چهره مقصود رابي پرده ديد
    هرکه رو آورد در آيينه زانوي خويش
  • هرکه چين تنگ خلقي از جبين بيرون نکرد
    متصل در زير شمشيرست از ابروي خويش
  • ز مستي در شکر خندست دايم لعل سيرابش
    گريبان چاک دارد شيشه را زور مي نابش
  • اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را
    عجب دارم نگيرد تنگ در آغوش، محرابش
  • توانگر از نشاط فربهي در خود نمي گنجد
    ازين غافل که هم پهلوي چرب اوست قصابش
  • زخوي سرکش او شد چنين بالانشين آتش
    و گرنه بود در خارا مقيد پيش ازين آتش
  • مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاري
    که نتوان ازلطافت ديد در آيينه رخسارش
  • نوا سنجي که گلبن گوش برفرياد او باشد
    شود چون پسته خندان در حريم بيضه منقارش
  • درين مزرع کدامين دانه اميد افشانم ؟
    که در خاک فراموشي نسازد سبز زنگارش
  • درايام بهاران ديده نرگس شود گويا
    چه مستيها کند در دور خط تا چشم مخمورش
  • در هر دل که واکردم نگارين بوداز رويت
    خوشا ملکي که هر ويرانه باشد بيت معمورش
  • مگر درخواب بيند وصل گل، کوتاه پروازي
    که هم در آشيان خود بود چون چشم، پروازش
  • عيار گفتگوي او نمي دانم ،همين دانم
    که در فرياد آرد بوسه را لبهاي خاموشش
  • مرا چون گل گريبان چاک دارد نازک اندامي
    که در پيراهن يوسف سراسر مي رود چاکش
  • ز حسن بي مثالي دارم اميد هم آغوشي
    که نگرفته است در آغوش خود آيينه تمثالش
  • زرويش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟
    که صد دام تماشاهست در هر دانه خالش
  • چسان در بر کشم گستاخ چون پيراهن اندامش؟
    که رنگ ازبوسه خورشيد مي بازد لب بامش