167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • برتر از کون و مکان کعبه است يعني در گهش
    هشت قصر کاينات از خاک او ملجا زنند
  • گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بيزان درش
    توده زر در ره خورشيد زر پالا زنند
  • بگشاي از دلش، اي موسي عهد، آب خضر
    به عصايي که تو را در يد بيضا بينند
  • يا شمال از دم عيسي نفسي بويي يافت
    کز نسيم خوش او در تن من جان آيد
  • جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد
    که خطش چون خط يارم شکرافشان آيد
  • تا که مستغرق شوم در قعر بحر بيخودي
    سر بسر دريا شود، ني جوي ماند ني غدير
  • در همه هستي حقيقت نيست هستي غير او
    هر چه هست از هستي او از قليل و از کثير
  • يک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان يافته
    يک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزير
  • در دم عيسي دميده شمه اي از خلق او
    تا دهد مژده کالا يا قوم قد جاء البشير
  • ز آفتاب مهر خود حمد مرا نوري ببخش
    تا چو ذره در فضاي حمد تو يابم مسير
  • مي بياور ساقيا، تا خويشتن را کم زنيم
    کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنيم
  • لايق ميدان ما چون نيست نه گوي فلک
    شايد ار چوگان زلف يار خم در خم زنيم
  • جام کيخسرو به کف داريم پس شايد که ما
    دم به دم در بزم وصل يار جام جم زنيم
  • به کام دوست مي مهر دوست مي خوردم
    در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان
  • به چشم يار رخ خوب يار مي ديدم
    در آن مقام که مي زيستم به جان کسان
  • روي خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست
    پس به عالم در، نداي کن فکان انداخته
  • پيش ازين بي تو جهان چون بود در کتم عدم؟
    هم بر آن حال است حالي همچنان انداخته
  • يک سخن با خويشتن گفته و زان هر ذره را
    در زبان صد گونه تقدير و بيان انداخته
  • تا شود سيراب ز آب معرفت هر دم گيا
    فيض مهرت قطره اي در کشت جان انداخته
  • تا به نور روي تو بيند جمال روي تو
    در دو چشمش نور تو کحل عيان انداخته
  • کي به انوار تو بينم آخر اين ذرات را؟
    باز در کتم تو آري هم چنان انداخته؟
  • آنکه چون من همه کس از دل و جان بنده اوست
    گرچه در خاطر او نيست کسي را خطري
  • در غم هجر تو تنها نه منم، کز ياران
    هر کسي راست به قدر خود ازين غم قدري
  • چو گشتي سر گران زان مي، سبک جان برفشان بر وي
    که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جاني
  • به روي او برافشان جان و ديده در ره او باز
    تو را معشوق آخر به که مشتاقي و پژماني
  • هماي عشق اگر يک ره تو را در زير پر گيرد
    نه سدره ات آشيان آيد، نه از فردوس واماني
  • نشين با خويشتن، برخيز و در فتراک عشق آويز
    مگر خود را ز دست خود طفيل عشق برهاني
  • چه بيني سبزه دنيا؟ که چشم جان کند خيره
    تماشاي دل خود کن، اگر در بند بستاني
  • چه شيني در گلستاني؟ که دارد حد و پاياني
    چه خوش باشي به بستاني؟ چو طاووس گلستاني
  • بساط رسم را طي کن، براق وهم را پي کن
    تو را عز خدايي بس، که دل در بند فرماني
  • در آن صحرا شو و مي بين وراي عرش عليين
    سرا بستان قدسي و بهشت آباد سبحاني
  • هزاران ساله ره مي بر، به يک پرواز در يکدم
    همي کن کار صد ساله درين يکدم به آساني
  • ببيني هر چه هست و بود و خواهد بود در يکدم
    بداني آنچه مي بيني، ببيني آنچه مي داني
  • عجب نبود درين دريا، گر آويزي به زلف يار
    غريق بحر در هر چيز، آويزد ز حيراني
  • نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
    در بحر ژرف بيخودي ار غوطه اي خورم
  • تا سر نهاده اند چو پا در ره طلب
    بس مرحبا که از لب جانان شنوده اند
  • ناگه در آن ميانه يکي موج زد محيط
    هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
  • از بسکه همي خوريم مي را بر مي
    ما درسر مي شديم و مي در سر ما
  • بر درگه عدل تو چه درويش و چه شاه؟
    در سايه عفو تو چه هشيار و چه مست؟
  • چشمم ز غم عشق تو خون باران است
    جان در سر کارت کنم، اين بار آن است
  • تو پنداري که بي تو خواب و خور هست؟
    بي روي تو خواب و خور کجا در خور هست؟
  • اي دوست بيا، که بي تو آرامم نيست
    در بزم طرب بي تو مي و جامم نيست
  • دل در طلبت هر دو جهان مي بازد
    وز هر دو جهان سود و زيان مي بازد
  • پنهان ز رقيب آمد و در گوشم گفت:
    مي خور غم ما و خاک بر لب ميمال
  • تو هستي من شدي، از آنم همه من
    من نيست شدم در تو، از آنم همه تو
  • آن کيست که بي جرم و گنه زيست؟ بگو
    بي جرم و گناه در جهان کيست؟ بگو
  • در عشق تو بي تو چون توان زيست؟ بگو
    و آرام دلم جز تو دگر کيست؟ بگو
  • تو گير خود که نبوده است هيچ يار مرا
    به هيچ يار نيم در جهان به جان مشتاق
  • دريغا روزگار خوش که من در جنب ميمونت
    بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو
  • دريغا روزگار ما و آن ايام در مهرش
    همي گويم به صد زاري، سر ادبار بر زانو
  • در دير شو و بنشين،با خوش پسري شيرين
    شکر زلبش ميچين،تا چند ز کفر و دين؟
  • اي ماه صبا بگذر،پيش در آن دلبر
    گو:اي دل غم پرور،چون نيستي اندر خور
  • با اينهمه هم مي کوش،زهر از کف او مي نوش
    چون حلقه او در گوش کردي ز غمش مخروش
  • ديوان فرخي سيستاني

  • ز خشمش تلخ تر چيزي نباشد در جهان هرگز
    ز تلخي خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا
  • چون هماي رايت تو روي بنمايد ز دور
    زان دو لشکر در زمان بنشيند آشوب و شغب
  • اين تنم از هجر تو چون برگ بيد اندر خزان
    اين دلم در عشق تو چون توزي اندر ماهتاب
  • هر گز او در چار وقت از چار چيز اندر نماند
    عجز هرگز پيش يک نهمت نگشت او راحجاب
  • امير در خور خود يافت اين پسر ز خداي
    چو مير باد شرف يافته بتيغ و قصب
  • بر ماه ترا دو گل سيراب شکفته ست
    در هر دلي از ديدن آن دو گل خاريست
  • اي نيزه تو همچو درختي که مر او را
    در هر گرهي از دل بدخواه تو باريست
  • در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
    نظر نيکوي او نفي غم و دفع بلاست
  • نه باندازه کند کار و نگويم که مکن
    چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست
  • آتشي دان تو خلافش را در سوزش و تف
    که مثل چرخ اثير از تف خاکستر اوست
  • عيد او فرخ و او شاد بفرخنده بتي
    که گه استاده مي اندر کف و گه در بر اوست
  • چنان باشد جهان همواره تا شاه اندران باشد
    ازيرا کو فرشته ست و فرشته در جنان باشد
  • عدو چون تيغ او بيند بجان او را زيان آيد
    اگر چه چشمه حيوان عدو را در دهان باشد
  • عدوي شاه مشرق را بسوزد هر زماني دل
    بسوزد آن دلي کآتش مر او را در ميان باشد
  • همي تا جاودان را نام در تازي ابد باشد
    ملک محمود را شاهي و شادي جاودان باشد
  • همي تا خلق را از ملت تازي خبر باشد
    امين ملت تازي ز هر بد در امان باشد
  • آن کز تن او هرگز کم خواهد مويي
    در حسرت و انديشه چنان ايلک و خان باد
  • تا در تن و بازوي کسي زور و توانست
    اندر تن و بازوي ملک زور و توان باد
  • هر ساعتي اندر دل و در خانه کفار
    درد و فزع و ناله و فرياد و فغان باد
  • وانرا که نخواهد که در اين خانه بود ملک
    اندر همه ملک نه خان باد و نه مان باد
  • ني ني غلطست اين ز همه چيزي دل به
    گر دل بسر آيد چه خلل در بصر آيد
  • در آن علم که بربست علي بر علما
    او گشاده ست و جز او کس نتوانست گشاد
  • گاه چون در هم شکسته مغفر زرين شود
    گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود
  • روم و چين صافي کند، ياران او در روم و چين
    نايبي فغفور گردد حاجبي قيصر شود
  • پيش ايزد روز محشر خسته بر خيزد ز خاک
    هر که از شمشير او شد در صف دشمن فکار
  • هر يکي را در خور خدمت ثيابي دادخوب
    خلعتي کو را بزرگي پود بود و فخر تار
  • هر نو آيين مرکبي زان کشوري کرده پريش
    هر بتي زان صد بت زرين شکسته در بهار
  • بيکزمان در و ديوار آن حصار قوي
    چو حله کرد و مر آن حله را ز خون آهار
  • و گر تو گويي در شأنش آيتست رواست
    نيم من اين را منکر که باشد آن منکر
  • منات و لات و عزي در مکه سه بت بودند
    ز دستبرد بت آراي آن زمان آزر
  • چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت
    بدست خويش به بتخانه در فکند آذر
  • خفيف را سپه و پيل ومال چندان بود
    که بيش از آن نبود در هوا همانا ذر
  • تو بشب بيدار و از تو خلق اندر خواب خوش
    تو بجنگ خصم و از تو عالمي در زينهار
  • هر که را از جنگجويان در قطار آري کني
    ز آهن پيچيده و از خام گاو او را مهار
  • نام تو در خور تو، خوي تو اندر خور نام
    اينت نامي و خوي ساخته معني دار
  • در جهان خذلان ندانم برتر از عصيان تو
    يارب اين خذلان ز شهر ما و از ما دور دار
  • زين به کرگان بر نهادي در ميان بيشه شان
    اندر آوردي بلشکر گه چو اشتر بر قطار
  • رسته ها بينم بي مردم و درهاي دکان
    همه بربسته و بر در زده هر يک مسمار
  • در سفر بودي تا بودي و درکار سفر
    تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار
  • از پرستيدن آن شاه، که در ايران شهر
    گردني ني که نه از منت او دارد يار
  • اي خوشا بامي ومعشوق سرودي که در آن
    نعت آن قد بلند آيد و آن سيمين بر
  • نو بهار بلخ را در چشم من حشمت نماند
    نا بهار گوز گانان پيش من بگشود بار
  • وگر ز راست ستغفار خواهد ايزد ما
    من آن کنم که در او راست گفته ام اشعار
  • صد نکته مثل در دو سخن با تو بگويد
    وين معجزه زو ديدم، صد بار، نه يکبار
  • يارب چه دلست آنکه در او گم شد و ناچيز
    چيزيکه به شش روز نهاد ايزد دادار
  • عطار بکلبه در، با عود همي گفت
    کاصل تو چه چيزست و چه چيزي زبن و بار
  • خزان در آمد و آن برگها بکند و بريخت
    درخت ازين غم چون من نژند گشت و نزار