167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • روي آتشناک را پيرايه اي در کار نيست
    شمع را فانوس اگر رنگين نباشد گومباش
  • غنچه خسبان راچو هست از کاسه زانو شراب
    باده گلرنگ در مينا و ساغر گو مباش
  • دست رنگين مي کند کار شراب لعل فام
    باده گلرنگ در دست نگارين گو مباش
  • خامه صائب معطر مي کند آفاق را
    در بيابان ختا آهوي مشکين گو مباش
  • گرنباشد طوطي من در شکرزار جهان
    سبزه بيگانه اي دربوستان گو مباش
  • گوهر از گرد يتيمي در کنار مادرست
    جان روشن گوهران راخاکداني گو مباش
  • جان چو پا بر جاست پروا از فناي جسم نيست
    در شبستان سبکروحان گراني گو مباش
  • حسن و عشق آيينه اسرار پنهان همند
    در ميان بلبل و گل ترجماني گو مباش
  • بي نشاني درجهان بي نشاني رهبرست
    در بيابان طلب سنگ نشاني گو مباش
  • حلقه تن گر ز سيلاب فناصحرا شود
    در سواد اعظم دل چار ديواري مباش
  • باد هستي از سر بي مغز اگر بيرون رود
    يک حباب پوچ در درياي زخاري مباش
  • ازشنيدن گر شود معزول گوش ظاهري
    در بساط قلزم و عمان صدف واري مباش
  • چند صائب بردل گم گشته خواهي خون گريست؟
    در جگر پيکان زهر آلود خونخواري مباش
  • يوسف من بيش ازين در چاه ظلماني مباش
    تخت کنعان خالي افتاده است زنداني مباش
  • من که گوي همت از خورشيد تابان برده ام
    در رکاب همتم گو اسب چوگاني مباش
  • چند صائب بردل گم گشته خون خواهي گريست؟
    در بساط سينه گو يک لعل پيکاني مباش
  • هر حبابي يوسفي دارد به زير پيرهن
    هر کف مي چشم يعقوبي است در ميخانه اش
  • شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
    ازفروغ روي چون لعل است شمع خانه اش
  • بوسه هاي تشنه لب، پر در پرهم بافته است
    چون کبوترهاي چاهي، گرد چاه غبغبش
  • گوشه ابروي او پيوسته باشد درنظر
    چون مه نو جلوه پا در رکابي نيستش
  • هرکه پهلو بردم شمشير نتواند نهاد
    در رگ جان همچو جوهر پيچ وتابي نيستش
  • هرکه را از بيقراري نبض جان آسوده است
    در رياض زندگي آب رواني نيستش
  • گرمي هنگامه فکرش دو روزي بيش نيست
    در سخن هر کس طرف آتش زباني نيستش
  • مي شود چون مرغ يک بال از پرافشاني ملول
    در طريق فکر هر کس همعناني نيستش
  • آن که دولت در رکاب سايه او ميرود
    چون هما از خوان قسمت استخواني نيستش
  • گل که دريک هفته خواهد شاد سازد عالمي
    گر بود در آشنايي بيوفا مي زيبدش
  • گوهر شهوار را آرايشي در کار نيست
    ترک زينب گر کند،نام خدا، مي زيبدش
  • خرده اي ازمال دنيا در بساط هرکه هست
    جبهه واکرده اي پيوسته چون گل بايدش
  • نازک اندامي که مي خواهد در کمند آرد مرا
    تاب درموي ميان افزون زکاکل بايدش
  • قطره آبي که دارد در نظر گوهر شدن
    از کنار ابر تا دريا تنزل بايدش
  • با وجود خط عذارش ساده مي آيد به چشم
    در صفا مستور چون آيينه باشد جوهرش
  • هر سبک مغزي که اينجا گردن افرازي کند
    در قيامت ازگريبان برنمي آيد سرش
  • در سر زينت خودآرا مي رود آخر سرش
    حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش
  • روزن آهي شود هرموي براندام او
    هرکه باشد عود خام آرزو در مجمرش
  • تيغ او خوش بي محابا مي رود در خون ما
    حلقه ماتم نگرديده است زلف جوهرش
  • او درون خلوت انديشه گرم صحبت است
    من چراغ دل به کف در انجمن مي جويمش
  • خاتم اقبال در دست سليمان دل است
    از پريشان خاطري من ز اهرمن مي جويمش
  • گر چه مي دانم به گل خورشيد رانتوان نهفت
    همچنان در مشت خاک خويشتن مي جويمش
  • مي پرد در آرزوي ديدنش چشم سهيل
    آن عقيقي راکه من اندر يمن مي جويمش
  • با سيه روزان سري دارد مه شبگرد او
    مي شوم باريک،در زلف سخن مي جويمش
  • کاسه دريوزه سازد ديده يعقوب را
    ماه کنعان در هواي نکهت پيراهنش
  • چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پريد
    چون کمند انداز گردد غمزه صيدافکنش
  • آن که دارم در نظر دامن به کف پيچيدنش
    مي برد گيرايي از خوانهاي ناحق، ديدنش
  • چون تواند ديده گستاخ من بي پرده ديد؟
    آن که نتوان سير ديدن در نظر پوشيدنش
  • هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند
    کار طي الارض مي آيد ز هر لغزيدنش
  • در سخن لب جلوه زخم نمايان مي کند
    مي شود تيغ دودم هرگاه مي گردد خموش
  • شورش عشق است درفرهاد از مجنون زياد
    سيل در کهسار صائب بيشتر دارد خروش
  • مي زند حرفي براي خويش واعظ، مي بکش
    نيست پشمي در کلاه محتسب، ساغر بنوش
  • خرقه آلوده ما را بهاي مي گرفت
    نيست در اندک پذيري کس چو پير ميفروش
  • شاهد خامي بود وجد وسماع صوفيان
    تا رگ خامي بود در باده ننشيند ز جوش