167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان اوحدي مراغي

  • گفتم: اين اختيار نيست مرا
    چون که در اختيار خود بودم
  • پر دويدم بهر دري زين پيش
    بر من اين در چو بازگشت اکنون
  • درجهان مي مرا چنان سازد
    که ندانم که در جهان هستم
  • در کف پاي آن يکي خاکم
    بر سر کوي آن يکي پستم
  • تا به اکنون ز پند گويان بود
    بند بر پاي و حلق در شستم
  • بعد از اين، چون به حکم گستاخي
    در خرابات عشق بنشستم
  • منشين تشنه، اوحدي که ترا
    پاي در آب و جاي بر لب جوست
  • قلم نيستي به من در کش
    که گرفتارم و اسير امروز
  • چون در آميخت آب ما با شير
    چون جدا مي کني ز شير امروز
  • اوحدي،جز حديث دوست مگوي
    که جزو نيست در ضمير امروز
  • در دل آهنگ حجازست و زهي ياري بخت
    گر يک آهنگ درين پرده شود راست مرا
  • سرم از دايره صبر برون خواهد شد
    شايد ار بگسلم اين بند که در پاست مرا
  • از خيال حجر اسود و بوسيدن او
    آب زمزم همه در عين سويداست مرا
  • دل من روشن از آنست که از روزن فکر
    ريگ آن باديه در ديده بيناست مرا
  • عمر بگذشت، ز تقصير حذر بايد کرد
    به در کعبه اسلام گذر بايد کرد
  • ناگزيرست در آن باديه از خشک لبي
    تکيه بر گريه اين ديده تر بايد کرد
  • گرد ريگي که از آن زير قدمها ريزد
    سرمه وارش همه در ديده سر بايد کرد
  • کافران جمله ز شوق سر زلف تو کمر
    در ميان بسته و زنار بگردانيده
  • روز هجرت به لعاب دهنش خصم ترا
    عنکبوتي ز در غار بگردانيده
  • آن عروسست کمالت که سر انگشتان
    در قمر وصمت نقصان مبين آوردند
  • تا حديث تو نمود اهل معاني را روي
    رخنه در قيمت درهاي ثمين آوردند
  • دلشان سخت و سيه چون حجراسود بود
    مردم مکه، که در مهر تو کين آوردند
  • چون براق تو بديد آتش برق عظمت
    گشت حيران و در آن آخر بي کاه بماند
  • آتشي در شجر اخضر هستي افتاد
    چون شجر سوخته شده «اني اناالله » بماند
  • اوحدي را شب هجرت ز نظر نور ببرد
    شمع رخسار تو در پيش نظر مي بايست