167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • چو اندر آب عکس يار خوشتر مي شود پيدا
    از آنروز آب در چشمم مگر بسيار مي آيد
  • شد در سر سوداي رخش دين و دل ما
    بنگر، دل و دين داده به باديم دگربار
  • فريب غمزه ساقي چو بستاند مرا از من
    لبش با جان من در کار و من بي کار اولي تر
  • به يک ساغر در آشامم همه درياي مستي را
    چو ساغر مي کشم، باري، قلندروار اولي تر
  • دلي کز يار خود بويي نيابد تن دهد بر باد
    چنين دل در کف هجران اسير و زار اولي تر
  • عراقي، در رخ خوبان جمال يار خود مي بين
    نظر چون مي کني باري به روي يار اولي تر
  • ز آفتاب مهر بر دل سايه افگن، تا شود
    در هواي مهر روي تو چو ذره مستنير
  • ز وصلت تا جدا ماندم هميشه در عنا ماندم
    از آن دم کز تو واماندم شدم بيمار، دستم گير
  • کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
    مرا مگذار و خود مگذر، درين تيمار دستم گير
  • چو کردي حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
    مکن جانا فراموشم، ز من ياد آر، دستم گير
  • ساقي، ز شکر خنده شراب طرب انگيز
    در ده، که به جان آمدم از توبه و پرهيز
  • در شهر ز عشق تو بسي فتنه و غوغاست
    از خانه برون آ، بنشان شور شغب خيز
  • تماشا مي کند هر دم دلم در باغ رخسارش
    به کام دل همي نوشد مي لعل شکر بارش
  • چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
    گهي گل چيند از رويش، گهي شکر ز گفتارش
  • گهي در پاي او غلتان چو زلف بي قرار او
    گه از خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
  • چون نبات مي گدازم، همه شب، در آب ديده
    به اميد آنکه يابم شکر از دهان تنگش
  • دلم آينه است و در وي رخ او نمي نمايد
    نفسي بزن، عراقي، بزدا به ناله زنگش
  • کدام دل که به خون در نمي کشد دامن؟
    کدام جان که نکرد از غمت گريبان چاک؟
  • دلم، که خون جگر مي خورد ز دست غمت،
    در انتظار تو صد زهر خورده بي ترياک
  • گرت بيافت در آتش کجا رود به بهشت؟
    و گر چشد ز کفت زهر، کي خورد ترياک؟
  • ز شوق در دل من آتشي چنان افروز
    که هر چه غير تو باشد بسوزد آن را پاک
  • جسم چبود؟ پرده اي پرنقش بر درگاه جان
    جان چه باشد؟ پرده داري بر در جانان دل
  • عقل هر دم نامه اي ديگر نويسد نزد جان
    تا بود فرمان نويسي در بر ديوان دل
  • تا به رنگ خود برآرد هر که يابد در جهان
    شعله اي هر دم برافروزد رخ تابان دل
  • ايندم منم که بيدل و بي يار مانده ام
    در محنت و بلا چه گرفتار مانده ام؟
  • در کار شو کنون، غم کاري بخور، که من
    از کار هر دو عالم بي کار مانده ام
  • کاري بکن، که کار عراقي ز دست رفت
    در کار او ببين که: چه غمخوار مانده ام
  • در راه باز مانده ام، ار يار ديدمي
    با او بگفتمي که: من از يار مانده ام
  • کجايي؟اي ز جان خوشتر ، شبت خوش باد ، من رفتم
    بيا در من خوشي بنگر، شبت خوش باد من رفتم
  • منم امروز بيچاره، ز خان و مانم آواره
    نه دل در دست و نه دلبر، شبت خوش باد من رفتم
  • همي گفتم که: ناگاهي، بميرم در غم عشقت
    نکردي گفت من باور، شبت خوش باد من رفتم
  • تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟
    چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟
  • درآ شاد از درم خندان که در پايت فشانم جان
    مدارم بيش ازين گريان، بيا، کت آرزومندم
  • بيا کز عشق روي تو شبي خون جگر خوردم
    ميآزار از من بي دل، که سر در پايت افکندم
  • در خلوتي که ما را با دوست بود آنجا
    گفتم به بي زباني، بي گوش هم شنيدم
  • مطلوب دل در هم او يافتم از عالم
    مقصود من پر غم ز اشيا همه او ديدم
  • آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
    وآن دولت از کجا که تو بازآيي از درم؟
  • اي طرفه تر که دايم تو با مني و من باز
    چون سايه در پي تو گرد جهان دوانم
  • کس ديد تشنه اي را غرقه در آب حيوان
    جانش به لب رسيده از تشنگي؟ من آنم
  • باري، عراقي اين دم بس ناخوش است و در هم
    حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟
  • ز گوشه اي غم تو گفت: مي خورم غم کارت
    ز جانبي ستمت گفت: غم مخور که در آنم
  • بگير، اي يار، دست من، که در گردابي افتادم
    که آن را هيچ پاياني نمي بينم نمي بينم
  • عراقي را به درگاهت رهي بنما، که در عالم
    چو او سرگشته حيراني نمي بينم نمي بينم
  • بر در يار من سحر مست و خراب مي روم
    جام طرب کشيده ام، زآن به شتاب مي روم
  • در سر باده مي کنم هستي خويش هر زمان
    خاک رهم، رواست گر بر سر آب مي روم
  • شحنه عشق هر شبي بر کندم ز خواب خوش
    در هوس خيال او باز به خواب مي روم
  • شايد اگر هواي او مي کشدم، که در رهش
    بر سر آب چشم خود همچو حباب مي روم
  • بيخود اگر ز صومعه بر در ميکده روم
    گر تو خطا گمان بري راه صواب مي روم
  • نيست مرا ز خود خبر، بيش ازين که: در جهان
    مست و خراب آمدم، مست و خراب مي روم
  • بسکه ما خون جگر خورديم از دست غمت
    جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختيم
  • بيم آن است که در خون جگر غرق شويم
    بسکه بر خاک درت خون جگر مي ريزيم
  • گم شد آخر دل ما، بر در تو آمده ايم
    تا بود کان دل گم کرده خود وابينيم
  • ما چو شکر گداخته، ز آب غم و عجبتر آنک:
    در دل ماست چو شکر غصه چون شرنگشان
  • عراقي گر به درگاهت طفيل عاشقان آيد
    در خود را به روي او فرا کردن توان؟ نتوان
  • نگار از سر کويت گذر کردن توان؟ نتوان
    به خوبي در همه عالم نظر کردن توان؟ نتوان
  • چو آمد در دل و ديده خيالت آشنا بنشست
    ز ملک خويش سلطان را بدر کردن توان؟ نتوان
  • سوختن در هجر و خوش بودن به اميد وصال
    ساختن با درد و پس با بوي درمان زيستن
  • بر سر کويت چه خوش باشد به بوي وصل تو
    در ميان خاک و خون افتان و خيزان زيستن؟
  • ببين که پيش تو در خاک چون همي غلتد؟
    چنان که هر که ببيند برو بگريد خون
  • دلم، که از سر سودا به هر دري مي شد
    چو حلقه بين که بمانده است بر در تو کنون
  • اي حسن تو بي پايان، آخر چه جمال است اين؟
    در وصف توام حيران، آخر چه کمال است اين؟
  • در دل چو کني منزل، هم جان ببري هم دل
    از تو چه مرا حاصل؟ آخر چه وصال است اين؟
  • ميدان دل ما تنگ، قدر تو فراخ آهنگ
    اي با دو جهان در جنگ، آخر چه محال است اين؟
  • ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
    ناز تو را نياز من، چشم مرا جمال تو
  • وقتي خوش است و مرغ دل ار نغمه اي زند
    زيبد، که باز شد در بستان صبحگاه
  • در خلد هرچه نسيه تو را وعده داده اند
    نقد است اين دم آنهمه بر خوان صبحگاه
  • اي هر دهن ز ياد لبت پر عسل شده
    در هر دهن خوشي لب تو مثل شده
  • تا بشکند چو توبه، هر بت که مي پرستيد
    تا جان نهد چو جرعه، شکرانه در ميانه
  • به کام دشمنم داري و گويي: دوست مي دارم
    چگونه دوستي باشد، که جانم در عنا داري؟
  • ببيني عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟
    تو نيز از عاشقي بايد که اندر خون چنان ميري
  • عراقي، بس عجب نبود که اندر من بود حيران
    چو خود را بنگري در من، تو هم حيران من باشي
  • در چنين جان کندني کافتاده ام، شايد که من
    نعره ها از جان برآرم، مرگ به زين زندگي
  • هيچ کس ديدي که خواهد در دمي صدبار مرگ؟
    مرگ را من خواستارم، مرگ به زين زندگي
  • عيسي نفسي، کز لب در مرده دمد صد جان
    بهر چه بود دلها هر لحظه به دستاني؟
  • تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم
    ز صلاح چون نديدم جز لاف و خودنمايي
  • به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
    که برون در چه کردي، که درون خانه آيي؟
  • در دير مي زدم من، ز درون صدا بر آمد
    که: درآي، اي عراقي، که تو خود حريف مايي
  • در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است؟
    به اميد آنکه شايد تو به چشم من درآيي
  • به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
    که برون در چه کردي؟ که درون خانه آيي؟
  • بهر چه مي نگرم صورت تو مي بينم
    ازين ميان همه در چشم من تو مي آيي
  • همه جهان به تو مي بينم و عجب نبود
    ازان سبب که تويي در دو ديده بينايي
  • تو را چگونه توان يافت؟ در تو خود که رسد؟
    که هر نفس به دگر منزل و دگر جايي
  • به ياد سرو بالايت روان در پاي تو ريزم
    به بالاي تو گر سروي ببينم بر لب جويي
  • چنان بنشست نقش دوست در آيينه چشمم
    که چشمم عکس روي دوست مي بيند ز هر سويي
  • نگيرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس
    مگر باشد چو شمع آتش زباني، چرب پهلويي
  • کرده دو صد بحر نوش تا شده يکدم ز هوش
    باز شده در خروش سينه او کاب آب
  • چو بيني جنبش عاشق مشو منکر که عشق او
    دلي را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد
  • چو از باد هوا دريا بجنبد بس عجب نبود
    کزان باد هواي او دل ابرار در جنبد
  • همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم
    که درياي روان او ز شوق يار در جنبد
  • چو انوار يقين بر وي فرود آمد بيارامد
    دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد
  • نجبيد تا ضمير او ندرد پرده هاي غيب
    چو بر وي منکشف گردد همه اسرار در جنبد
  • نشان جام کيخسرو که مي گويند بنمايد
    ضمير پاک او آن دم که از اذکار در جنبد
  • فضاي سينه از صورت چو خالي کرد بخرامد
    درخت جانش از معني چو شد پربار در جنبد
  • بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پيش او
    چو زان يک را بسوزاند همه استار در جنبد
  • فلک گر زو امان يابد زمين آسا بياسايد
    زمين را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد
  • فلک خود از براي آن همي گرد زمين گردد
    که بر روي زمين مردي چنو عيار در جنبد
  • زهي آراسته ذاتت به اسماي صفات حق
    ز ذکر پيش ذات تو دو عالم خوار در جنبد
  • زهي خلق کريم تو معطر کرده عالم را
    خجل گشته ازو بادي که از گلزار در جنبد
  • به انوار يقين بادا دل و جان و تنت روشن
    هميشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد
  • بگذرند از تيرگي در چشمه حيوان رسند
    دمبدم بر جان و دل آن جام جان افزا زنند